بهار🌱
#پارت241 💕اوج نفرت💕 مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگ
#پارت242
💕اوج نفرت💕
احمد آقا شتاب احمدرضا رو که دید سمتش رفت.
بدون توجه به مرجان چیزی گفت
مرجان به خونه ای که تا چند لحظه پیش اونجا بودیم اشاره کرد.
با قدم های بلند سمت خونه رفت که احمدآقا جلوش ایستاد
با دست به کنار پسش زد و از دیدم خارج شد.
صدای احمد آقا بالا رفت.
_ کجا آقا سرت رو انداختی پایین میری تو.
احمدرضا عصبی بیرون اومد و سمت مرجان رفت و با فریاد گفت:
_ پس کجاست?
مرجان که حسابی ترسیده بود با صدای بلند جواب داد
_ نمی دونم به خدا خودم دیدم رفتن اونجا
_پس چرا نیست.
رو احمد آقا گفت:
_مسافر این خونه کجاست?
_ چرا باید به شما توضیح بدم.
احمدرضا عصبی با دو قدم بلند خودش رو به احمد آقا رسوند. یقه اش رو گرفت.احمدرضا نسبت به دوست سیاوش خیلی بزرگتر بود تلاشش برای آزاد کردن دست احمدرضا از یقه ش بی فایده بود احمدرضا این بار با صدای بلند تری گفت:
_ بهت میگم کجاست?
تمام مسافر ها به خاطر سر و صدایی که احمدرضا ایجاد کرده بود یا بیرون بودن یا از بالکن خونه هاشون نگاه می کردن.
_آقا من چه میدونم. یهو
گفتن می خوایم بریم مدارکشون رو گرفتن و رفتن.
صدای احمدرضا هر لحظه بلند تر می شد و این بار ملتمس گفت:
_ تو رو خدا بگو کجا رفتن?
_ تهران آقا تهران. یقم رو ول کن.
ناخواسته با دادن این آدرس غلط کمک بزرگی به من کرد.
احمدرضا نا امید دست هاش رو انداخت.تیز به مرجان نگاه کرد.
_چرا انقدر دیر اومدی?
مرجان قدمی به عقب برداشت.
_ به خدا تا دیدمش اومدم بهت گفتم.
احمدرضا عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
ناامید سرش رو چرخوند و به اطراف نگاه کرد. از بالا و پایین شدن سرشونه هاش متوجه شدم که داره گریه میکنه.
روی زمین نشست و دست هاش رو لای موهاش فرو کرد
بدون اینکه نگاه ازش بردارم با صدای گرفته ای لب زدم
_برو
پروانه بدون اینکه چراغ ماشین روشن کنه حرکت کرد.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
بهار🌱
#پارت341 اصول این بود که من کنار خانوادهام بشینم و کس دیگهای پذیرایی کنه، ولی دستور پدرشوهرم رو ن
#پارت242
اخمهام تو هم رفت. تو چشمهای مهرداد عمیق شدم. برای اولین بار کلمات انتخابی مغزم رو تحسین کردم و خواستم که به زبون بیارم، ولی مهرداد پیش دستی کرد و معترض مادرش رو صدا زد.
لیلا خانوم قیافه حق به جانبی به خودش گرفت.
-آفرین آقا مهرداد، آفرین! سیبیلت کلفت شده که وایسادی مادرت رو اینجوری جلوی این دختره صدا میزنی، آفرین!
مهرداد نگاهم کرد و به آشپزخونه اشاره کرد.
-تو برو چایی بیار.
با حرص و بغض تو چشمهای مهرداد زل زدم. لیلا خانم گفت:
-نور به قبرت بباره انارگل، نور!
جوری کلماتش رو ادا میکرد که مطمئن بودم برای حرص دادن من این کار رو میکنه و قصدش خدا بیامرزی و طلب مغفرت برای روح دخترعموی جوون مرگم نبود.
یه چیزی تو درونم میگفت اگر لیلا بفهمه که تو نسبت به انارگل حساسی، این رو دست آویز اذیت کردنم میکنه. پس چیزی که به ذهنم میرسید رو گفتم:
-خدا رحمت کنه انار رو. نه عمر بلندی داشت، نه بخت و اقبالی.
نایستادم که عکسالعمل لیلا رو ببینم. به آشپزخونه برگشتم.
روناک کشمشها رو خیس کرده بود و حالا داشت قوری چای رو روی کتری میگذاشت.
نگاهم کرد.
- یکم طول میکشه تا دم بکشه. میخوای تو برو، من میارم.
اینقدر حرص داشتم که ترجیح میدادم فعلا با خانوادهام رو به رو نشم. اخم کرده به دیوار تکیه دادم.
این بار دقیق تر نگاهم کرد، ولی خدا رو شکر که چیزی نگفت و به کارش ادامه داد.
یه سینی پیدا کرد و توش چند تا استکان گذاشت. برای اینکه کاری کرده باشم،ازش تشکر کردم و به طرف کتری رفتم.
-خودم میریزم.
-چرا اوقاتت تلخ شده؟ الان که باید خوشحال باشی!
قوری رو برداشتم و توی استکان ها رو تا نیمه از چای پر کردم. روناک هنوز منتظر جواب بود.
-کدوماشون حالت رو گرفت؟ اون باب اسفنجی؟
نگاهش کردم. دوباره برای یکی، اسم گذاشته بود. ناخواسته لبخندی زدم.
-باب اسفنجی؟
نگاهی به در آشپزخونه کرد و آروم تر گفت:
-کی تو این خونه بلوز زرد پوشیده و دامن سیاه؟
قوری رو سر جاش گذاشتم و دست جلوی دهنم گرفتم. این مشخصات لباس لیلا بود. لبخندی زد و گفت:
-اون چیزی گفته؟
دست به کمر شد و ادامه داد:
-اون که اگه نگه میترکا، باید تیکه پارههاش رو از این ور و اون ور جمع کرد. بزار راحت باشه!
با ورود مهرداد به آشپزخونه خودم رو جمع و جور کردم و کتری آب رو برداشتم.
نگاهی به من و روناک انداخت. انگار منتظر اخم و تخم بود ولی وقتی با صورت خندانم مواجه شد یکه خورد و بعد از ثانیهای لبخند زد و به طرفم اومد.
#پارت242 🌘🌘
-چی شد، عکس گرفتی؟
- آره بابا... ببین!
گوشی رو به طرفم گرفت و شالش رو از سرش درآورد. به عکس هایی که بیتا گرفته بود نگاه کردم.
خودش بود. همون پسری که تو گوشی بهرام دیده بودم؛ سینا یا همون ماهان شکیبا.
نگاهی به بیتا انداختم و گفتم:
_ اینجا اتاق خواب آرش هم هست. اگه یه موقع ناغافل بیاد تو، چیکار می خوای بکنی؟ شالتو بزار سرت و برو دنبال مامان.
بیتا شالش رو روی سرش انداخت و گفت:
- مامان چرا؟
- می خوام پسر خواهرش رو ببینه.
بیتا سری تکون داد و رفت. به عکسها خیره بودم که در اطاق زده شد. بفرماییدی گفتم و فهیمه وارد اتاق شد. یه سینی توی دستش بود.
- برات غذا آوردم... آرش نیومده پیشت؟
- نه، تنهام. بیا تو.
با پاش در رو بست و به طرفم اومد. به محتویات توی سینی نگاهی کردم. چلوگوشت بود، با تمام مخلفات.
- قرار بود آرش برات غذا بیاره، ولی انگار یادش رفته. اینقدر که هول بود. منم از گشنگی خواهرت فهمیدم که تو هم حتما چیزی نخوردی...رفته بود تو جعبه شیرینی و بیرون نمی اومد.
می خواستم بگم اون از گشنگی نبوده، در مقابل شیرینی از خود بی خود می شه. ولی چیزی نگفتم و به ممنونی کفایت کردم.
قاشق رو برداشتم و مشغول خوردن شدم.
- خب عروس خانوم، همین طور که می خوری، برام بگو چطوری با آرش آشنا شدی؟
- من باهاش آشنا نشدم. اون خودش منو دید و پسندید.
لبخندی زد و ابرویی بالا داد.
- واقعاً؟ حالا تو چه شرایطی بودی که اون اینجوری عاشقت شده؟
یکم فکر کردم و حرفهای آرش رو مرور کردم. اون اوایل هر بار من رو دیده، من مشغول دعوا با یکی بودم.
نگاهی به فهیمه انداختم و ترجیح دادم چیزی نگم. لبخندی زدم و شونه ای بالا دادم. چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
- باشه، نگو.
از جاش بلند شد. دستش رو به طرفم دراز کرد. باهاش دست دادم و اون گفت:
- می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم. من تازه درسم تموم شده. فعلا بیکارم. اگه دوست داشته باشی می تونیم با هم رفت و آمد هم بکنیم.
یه کم متعجب نگاهش کردم. چقدر راحت از دوست بودن حرف میزد! هیچ وقت نتونستم با کسی رابطه دوستی داشته باشم. روابطم با دختر های دیگه نهایت دو یا سه روز بود. خودش حالتهام رو که متوجه بشه می ره.
سری تکون دادم و اون محکم دستم رو فشار داد. از اتاق خارج شد.
- دوست بشیم؟
پوزخندی زدم و قاشق غذا وا توی دهنم گذاشتم.
دوباره صفحه موبایل رو روشن کردم و به مرد کت و شلوار پوشیده توی عکس خیره شدم.
با آرش تقریباً هم قد بود و تقریباً هم هیکل. موهاش کوتاه بود و خیلی معمولی حالتش داده بود. کراوات نزده بود، ولی کت و شلوار خوش دوختی پوشیده بود.
با تقه هایی که به در اتاق خورد، چشم از صفحه موبایل برداشتم و بفرماییدی گفتم.
در باز شد و بیتا همراه مامان وارد اتاق شد. مامان نگاهی به سینی غذا انداخت و گفت:
- غذا میخوری؟
- آره... من ناهارم نخوردم.
-به ارش غذا دادم برات بیاره.
لبهام رو بالا دادم و سری تکون دادم و گفتم:
- اینا رو الان یه دختری آورد به اسم فهیمه. می خواست باهام دوست بشه.
بیتا گفت:
-خیلی خوبه، باهاش دوست شو. اینجوری تنها نمی مونی.
با گوشه چشم نگاهش کردم.
- بی خیال بیتا. دو روز محلش نزارم خودش می ره. من اعصاب کسی رو ندارم.
رو به مامان کردم. قاشق رو توی بشقاب گذاشتم و موبایل رو برداشتم و به کنار خودم اشاره کردم و گفتم:
- مامان، بیا این عکس ها رو ببین.
مامان کنارم نشست و موبایل رو ازم گرفت و به عکسها خیره شد.
- تو... قیافه این پسره برات آشنا نیست؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت241 پوست پام حالت مور مور گرفته بود و سرم به شدت درد میکرد. حس میکرد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت242
الطافش رو به ما میشمرد.
الطافی که سر و ته همهاش برمیگشت به رابطهاش با بابا اصغر.
از چی پدر من خوشش اومده بود که ول کن قضیه نبود، برای خودم هم سوال بود!
دستش رو روی دستم گذاشت.
همون دستی که من به زور باهاش زیر چادر رو نگه داشته بودم.
-دیشب مصی خودش قاطی بود، تا یک کلام بهش گفتم یه خانمه اومده بود با اصغر آقا کار داشت، پرید به من.
چشمهام ریز شد. خانم؟
سرما از پلیور کاموایی رد شده بود و پوستم رو قلقلک میداد و یه «چه غلطی کردم لباس گرم نپوشیدم» رو به رخم میکشید.
بتول ادامه داد:
-زنه لباساش خوب بود ولی سر و شکلش بهم ریخته بود. سراغ خونه شما رو گرفت. با بابات کار داشت.
میگفت پولمو میخوام. من خونه شما رو بهش نشون دادم ولی هر کاری کردم بفهمم چی کار داره فقط همینو گفت.
البته چند تا فحشم داد. مرتیکه نامرد و عوضی و اینا.
چشم و ابرو اومد و گفت:
-من بهش گفتم این اصغر آقا از خوبای محله ماست. ولی اون کلی دری وری بارم کرد و رفت.
بعدشم پلیس اومد. داداشت باهاشون حرف زد.
لبهاش رو به هم فشار داد.
قطعا داشت دلش پیچ و ویچ میرفت که سر از کار پلیسها در بیاره. همونم شد و گفت:
-حالا چی کار داشتند...پلیسا؟
و بلافاصله پرسید:
-نکنه باز فک و فامیلای سحرتون شکایت کردن!
روی دستش زد و گفت:
-از سحرتون خبر آورده بودن؟ اصلا سحر کجا رفته؟ ازش خبر دارید؟
این عاطفه میگه که شوهرش سحر رو با یه مرده تو بازار دیده. بازار بزرگا!
ولی مش علی میگفت که فیلمش رو تو گوشی پسرش دیده، مث اینکه از ترکیه فرستاده بودند، شما ازش...
ولش میکردم تا شب از این چرت و پرتها میگفت و احتمالات و فیلمهای دیده و ندیده اهل محل.
میون حرفش پریدم:
-موندم اگه ما از این کوچه بریم، مردم در مورد چی میخوان حرف بزنن!
یکم تو چشمهام نگاه کرد و با حالتی بین ناراحتی و شوک گفت:
-مگه قراره برید؟
یکم تو خماری میموند بد نبود.
پس گفتم:
-شاید!
به در حیاط خونهاش اشاره کردم و گفتم:
-وسایلمون رو میدید؟ عمهام میخواد بره بیمارستان، دیرش میشه.
چشمهاش گرد شد.
-بیمارستان چرا؟ نکنه اصغر آقا مریض شده!
روی دستش زد و گفت:
-بمیرم الهی، میبینم چند روزه نیستا ... خطرناک که نیست؟
نگفتم که بابا مریضه ولی ...
ولی نگفتمم نیست.
بزار تو خماری بمونه، هم اون، هم تا چند ساعت دیگه کل کوچه.
-بتول خانم دیر میشه! وسایلمون!
سریع به سمت حیاطشون رفت و با یه مشمای بزرگ برگشت.
مشما رو جلوم گذاشت.
-سپیده جون ... کدوم بیمارستان؟
شونه بالا دادم.
-نمیدونم.
کیسه مشمایی رو برداشتم و تا برگشتم با زنی رخ به رخ شدم.
سلام کرد.
پای چشمش کبود بود و موهای فرش از همه جای روسریش بیرون زده بود.
یه بچه تو بغلش بود.
بتول کنارم ایستاد و گفت:
-این همون خانمهاست که دیروزم اومده بود.
رو به زن گفت:
-این دختر اصغر آقاست.
مکثی کرد و گفت:
-خدا بد نده، صورتتون!
زن به صورت بچهای که همه جوره پوشونده بودش نگاه کرد و بعد به من.
دل دل کرد و بچه رو به طرفم گرفت.
به صورت بچهای که حدودا پنج شش ماهه به نظر میاومد نگاه کردم.
-بگیرش.
ناخواسته بچه رو گرفتم.
زن دستش رو کشید و قدمی به عقب گذاشت.
چشمهاش پر از اشک شد و گفت:
-به بابات بگو، نگار گفت دیگه نمیتونم. دیگه نمیتونم!
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت241 نفس عمیقی کشید. به پشت سرم نگاه کرد و آروم گفت: - در اتاق مهبد یه د
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت242
مهسان کمی فکر کرد و گفت:
_ باید تا حالا فهمیده باشی که مهیار خیلی آدم متعصبیه. این رو هم بگم که مذهبی نیست، ولی به یه سری چیزها خیلی حساسه. مثلاً اگر اون اینجا باشه و من بخوام برم بیرون و آرایش کرده باشم یا عطر تند زده باشم، یا یه کاری می کنه من کلا پشیمون بشم، یا اشکم رو در میاره. بابام اینطوری نیستا، مهبد هم اینطوری نیست. به خاطر همین مامان میگفت دختری رو که انتخاب میکنیم باید خودش و تربیتش یه جوری باشه که با این اخلاقهای مهیار اذیت نشه، که سمانه تو رو معرفی کرد.
همین طور نگاهش میکردم. مهسان مکثی کرد و ادامه داد:
-البته مهیار هم از اول اینجوری نبودا، من که خیلی یادم نمیاد، ولی مهگل میگه بعد از این که نامزدیش رو با پریا به هم زد، اینطوری شد.
- پریا، نامزد اولش بود؟
سر تکون داد و گفت:
- آره، دخترداییمون هم هست. البته به من گفتند این چیزها رو با جزییات برای تو تعریف نکنم ولی من خیلی دهن لقم. تو هم به کسی نگو که من بهت گفتم.
دستهاش رو روی میز گذاشت و گفت:
- از بچگی اسم پریا و مهیار رو با هم میآوردند. مهیار در حد پرستش پریا رو دوست داشت. تازه دانشگاه قبول شده بود، پریا هم برای کنکور میخوند که برای هم نشونشون کردند. یه سالی با هم نامزد بودند، یه صیغه محرمیت هم بینشون خونده شده بود، که یه دفعه رفتارهای مهیار عوض شد. زد زیر همه چیز و گفت پریا رو نمیخواد. پریای بیچاره خیلی گریه زاری کرد. بابا وقتی حال پریا رو دیده بود، اومد خونه و هرچی از دهنش در اومد به مهیار گفت.
من که ندیدم، ولی مثل اینکه یه دونه هم خوابونده بود تو گوشش. از خونه هم انداختش بیرون. ولی مهیار یک کلمه گفت، نمیخوام که نمیخوام.
بابا گفت، مهیار دیگه حق نداره پاشو بزاره تو این خونه. یه چند ماهی درگیر بودند. مهیار تو این مدت رفته بود خونه عمو میثم.
چند ماه بعد هم پریا دوباره نامزد کرد. مامان هم کلی گریه زاری کرد و از بابا خواهش و تمنا کرد که بزاره مهیار برگرده خونه و بالاخره با وساطت عمو میثم، بابا و مهیار با هم آشتی کردند.
بعد از اون اتفاقات، مهیار کلا عوض شد. شد یه آدم خشک، بیاحساس و شکاک، که به همه چیز گیر میده. خیلی کم پیش میاد مهیار از ته دل بخنده. فقط زمانی که با پویا بازی میکنه خیلی سرحاله، اون هم خیلی زود گذره.
این دومین باری بود که اسم پویا رو توی این خونه میشنیدم. دفعه قبل هم مهری خانم به مهبد میگفت وسایل پویا رو از اتاق بردار، پس پرسیدم:
- پویا کیه؟
لبخند کجی زد و ناباور گفت:
-یعنی تو نمیدونی؟
سرم به معنای نه تکون دادم و شونه بالا انداختم.
لبخند مهسان محو شد و گفت:
- ولی مامان میگفت که همه چی رو به تو گفتند.
همینطور سوالی بهش نگاه میکردم. مهسان کمی فکر کرد و بلند شد و گفت:
- الان میام.