هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
#پارت347
غذا رو روناک پخت و من مشغول مرتب کردن آثار باقیمونده از جشن عروسی شدم.
روناک مسلط کار انجام میداد، به نظرم آشپز خوبی بود، ولی اینقدر حرف زده بود که مغزم در حد انفجار رسیده بود.
دلم نمیاومد تو ذوقش بزنم، پس فقط بهش گوش میدادم.
فقط چند باری برای اینکه به گوشم و مغزم استراحتی داده باشم به بهانهای بیرون میزدم و وقتی برمیگشتم یه خاطره جدید برام تعریف میکرد.
شش هفت سال ازش بزرگتر بودم و به اندازه اون خاطره نداشتم.
شام رو خوردیم. غذای روناک واقعا خوشمزه شده بود و نمیشد بدون تمجید ازش گذشت.
نگاهش کردم و بلند و رسا بابت دستپخت بی نظیرش تشکر کردم.
زیر لب نوش جانی گفت و مشغول غذاش شد.
مهرزاد نگاهی متعجب به همسرش انداخت.
-تو پختی؟
روناک فقط سر تکون داد. مهرزاد ابرویی بالا داد و چیزی نگفت.
لیلا خانوم چند قاشقی خورد و شروع به تعریف از دست پخت مهسا و مهرنوش کرد. ولی کلامی از شاهکار روناک نگفت. تو دلم پوزخندی زدم، واقعا چقدر یه آدم میتونه حقیر باشه!
مهرزاد غذاش رو تموم کرد و دو تا لیوان جلوش گذاشت و هر دوش رو پر از دوغی کرد که اون هم کار روناک بود.
یکیش رو جلوی روناک گذاشت و اون یکی رو به لبش نزدیک کرد. لبخند ریزی زدم و نگاهم رو به بشقابم دادم.
شاید به ظاهر تشکر نکرد ولی این کارش معنی تشکر میداد. کاش روناک متوجه میشد!
روناک غذاش رو تموم کرد و دست به لیوان دوغ نزد. غذای ما هم تموم شد. از نصیحتهای خاله زهرا این بود که جلوی لیلا زیاد به مهرداد توجه نکنم و باعث حساسیتش نشم.
میگفت چند وقتی رعایت کن تا وجودت توی این خونه عادی بشه. اما مهرداد اصلا دست خودش نبود و منم اصلا بدم نمیاومد.
سفره رو جمع کردیم. همه ظرفها رو تو یه مجمه بزرگ گذاشتیم و به آشپزخونه بردیم.
آستین بالا زدم و روبروی سینک ایستادم. رو به روناک گفتم:
-دوغ دوست نداری؟
بشقابها رو از توی مجمه به سینک منتقل کرد.
-دوست دارم. ولی وقتی خودم بریزم تو لیوان، نه مهرزاد!
با همه بچه بازهاش حسابی تیز بود و حرف رو توی هوا میگرفت.
به طرفش چرخیدم. خم شده بود و از توی مجمه چند لیوان برداشته بود.
-باید محبت شوهرت رو ببینی روناک، اون داشت اونطوری ازت تشکر میکرد.
بهار🌱
#پارت347 غذا رو روناک پخت و من مشغول مرتب کردن آثار باقیمونده از جشن عروسی شدم. روناک مسلط کار ان
#پارت348
کمر صاف کرد و لیوانها رو توی سینک گذاشت. کمی نگاهم کرد و به طرف در آشپزخونه رفت.
در رو بست. بندهای روسری رو پشت گردنش بست و سه تا از دکمههای بلوزش رو باز کرد و یقه لباس رو از روی بازوش پایین کشید.
جای انگشتهایی که یقینا دست مردونه مهرزاد بود روی بازوی سفیدش خودنمایی میکرد.
با چشمهای گرد نگاهم رو بین کبودی نصف و نیمه بازو و چشمهای قهوهای رنگ روناک تاب دادم. لباسش رو درست کرد.
-میگه تو مرام من نیست دست روی زن بلند کنم، بعد همچین دستم رو فشار داده که اینجوری شده.
هنوز مات رنگ بنفش روی بازوش بودم که گفتم:
-درد داره؟
خیره نگاهم کرد.
-نه عزیزم، ضد رنگ زدم به بازوم که زنگ نزنم، آخه من رباتم.
بند روسری رو از پشت سرش باز کرد و اضافه کرد
-دلم میخواست دوغ توی اون لیوان رو یه دفعه بپاشم تو صورتش. جرات نکردم.
یاد اونروزی افتادم که از فرامرز کتک خورده بودم و دقیقا بازوم همینطوری کبود شده بود.
باید از خاله فرمول اون معجونی که به دستم مالید رو میپرسیدم.
ظرفها رو شستیم. مهرزاد روناک رو صدا کرد و اون زودتر رفت. کارها رو تموم کردم و با خاموش کردن تک لامپ آشپزخونه به اتاقمون برگشتم.
مهرداد تشکی انداخته بود و منتظرم بود.
لبخندی زد و دستهاش رو باز کرد.
به آغوش باز شدهاش لبخند زدم. تمام یک هفتهای که کنار هم بودیم، توی یه اتاق و توی یه تخت، میتونست بهم دست بزنه ولی این کار رو نکرد.
شاید به خاطر قولی که به بابا داده بود، شاید هم برای اینکه اعتماد از دست رفته من رو بتونه بهم برگردونه.
انارگل توی بغلش رو پس زدم و به طرفش رفتم.
کمی دلهره داشتم ولی با محبتهای مهرداد همه چیز خیلی خوب پیش رفت.
یک ساعت بعد نشونه پاکیم رو برداشت و از در خارج شد و پنج دقیقه بعد با حالی گرفته به اتاق برگشت.
مشخص بود که لیلا خانوم برای گرفتن حال پسرش از گفتن حرفهای تلخ دریغ نکرده.
نباید امشبمون خراب میشد. نپرسیدم که چی گفته و چی شنیده، ولی هر کاری کردم که حالش خوب بشه.
زحماتم نتیجه داد و بالاخره لبخند به لبهاش اومد.
دوش گرفتیم و تا نیمههای شب با هم وقت گذروندیم.
اینقدر حرف زدیم و بازی کردیم که متوجه زمان نبودیم و بالاخره خوابمون برد.
صبح با صدای زنگ موبایل مهرداد چشم باز کردم. نور آفتاب نشون میداد که خواب موندیم.
به مهرداد و موهای حسابی ژولیدهاش نگاه کردم. دستم رو روی سینه پهن و مردونهاش گذاشتم و تکونش دادم.
-مهرداد....مهرداد! بیدار شو، خواب موندیم.
غلطی زد و چشمهاش رو باز کرد. دست دراز کردم و موبایلش رو برداشتم.
-باباته!
دستم رو کشید. توی بغلش افتادم. صورتم رو محکم بوسید و موبایل رو گرفت.
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
#من_حسینی_ام 🏴🏴
💫 | صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰااَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟
🍀 صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟ |🍃
🌷|| صَلَے اللّٰھُ عَلَی۟ڪ۟ یٰا اَبٰاعَب۟دِاللّٰھ۟|| ✨
السلام علے من الاجابھ تحت قبتھ 💗.•
السلام علے من جعل اللھ شفاءفے تربتھ 💛.•
هدایت شده از پست ویژه💖
خانمها_بخوانند
مردها دوست دارند که به زنها ارامش دهند پس بگذارید احساس مرد بودن را تجربه کند. دست از کنترل کردن آن ها بردارید، آنگاه خواهید دید که چطور در شرایط دشوار از شما مراقبت می کند. به وی اجازه بدهید که احساس کند میتواند در خوب کردن حال شما نقش مهمی داشته باشد.
#همسرداری