👈زمان زیادی گذشت ....
_فهميدم هميشه اونى كه ميخواى نميشه...!
_فهميدم هركسى كه باهاته الزاماً "دوستت" نيست!
_غرور بزرگ ترين دشمنه...
_خدا بهترين دوسته ...
_خانواده بزرگ ترين شانسه ...
_سلامتى بالاترين ثروته...
_اسايش بهترين نعمته ...
_فهميدم" رفتن" هميشه از روى نفرت نيست ...
_هركى زبونش نرمه دلش گرم نيست...
_هركى اخلاقش تنده،جنسش سخت نيست!
_هركى ميخنده، بدون درد و غم نيست!
_ظاهر دليلى بر باطن نيست...
_فهميدم كسى موظف به اروم كردنت نيست...
_فهميدم بحث كردن با خيليا اشتباهه محضه...
_گاهی اوقات صمیمی ترین کست میشه غریبه ترین ادم
#پارت482 🌘🌘
-مینا، اگه فکرت اینه، برنگردی خیلی بهتره. تو آرشو دوست داشتی، به عشق بینیتون یکم فکر کن.
- دیگه هیچی مثل سابق نمی شه. دیگه آرامش از زندگی من برای همیشه رفته. من، آرش رو تو بد وضعیتی دیدم. اون صحنه هیچ وقت فراموشم نمی شه. با وکالتی که خودش امضاش کرد ازش جدا شدم. این چیزها از دل من پاک نمی شه. بعدش اجازه دادم یه مرد دیگه بهم دست بزنه و در کمال ناباوری خودم حامله شدم. قبل از اینکه به پارسا بگم داره پدر می شه، به آرش گفتم که دارم مادر می شم. اینم از ذهن آرش هیچ وقت پاک نمی شه. من حتی اگه با آرش زیر یه سقفم برم، هیچ وقت آرش، آرش قبل نمی شه و منم اون مینای سابق. ولی نمی دونم چرا یه حسی منو می کشونه سمت رشت.
روی تخت دراز کشیدم و گفتم:
- احتمالا فردا یا سیمین زنگ می زنه یا خودش میاد. بهش میگم قبول کردم.
- می خوای بگی هیچ حسی به آرش نداری؟
- چرا! دارم. دلم براش تنگ شده بیتا. مخصوصا اینکه امروز سیمین باهاش تلفنی حرف زد و صداش رو گذاشت روی آیفون. صداش خسته بود، ولی آرش بود. بعد از اون روز توی محضرخونه، فکر نمی کردم دلم بخواد هیچ وقت ببینمش.
- پس الان دلت میخواد ببینیش؟
- دیر وقته، می خوام بخوابم. چراغو خاموش کن.
- باشه، جواب نده، ولی من که می دونم دلت میخواد ببینیش. من که می دونم دلت پیشش گیره.
چشمهام رو بستم. بیتا از روی تخت بلند شد.
صبح تصمیمم رو به مامان گفتم، ولی نه اون جور که به بیتا گفته بودم. گفتم که می خوام با آرش حرف بزنم. مامان به بابا تلفنی اطلاع داد و بابا توی نیم ساعت خودش رو به خونه رسوند. کلی باهام حرف زد. میخواست از تصمیمم مطمئن بشه.
بهم می گفت که هیچ اجباری برای برگشتن ندارم. باورم نمی شد این همون مردی بود که می خواست همون روزهای اول من رو به رشت برگردونه.
بعد از ظهر سیمین بدون اطلاع قبلی به خونمون اومد. مثل همیشه بود؛ مرتب آرایش کرده.
یه مانتوی نخی پوشیده بود و یه شال رو شل روی سرش انداخته بود. فرهنگ و سلاله هم همراهش اومده بودند. با اخم به فرهنگ نگاه می کردم.
- خب، جواب دختر گلم به خواستگاری من چیه؟
مامان گفت:
- حقیقت سیمین خانم، از وقتی شما از این خونه رفتی، این دختر فقط گریه کرده. خوب که گریه هاشو کرد، امروز صبح گفتم می خوام با آرش حرف بزنم.
سیمین لبخند زد.
- خب این حقشه! باید سنگشو آسیاب کنه.
فرهنگی نگاهی به من انداخت و گفت:
- من یه پیشنهاد دارم؟ می خوام شما رو یه چند روزی دعوت کنم خونم. اینجوری مینا و آرشم می تونم با هم حرف بزنند.هر چقدر که لازم باشه.
مامان نگاهی به فرهنگ کرد و گفت:
- آقا فرهنگ، ممنون از دعوتتون، ولی...
سیمین نگاهی به من کرد و گفت:
-دیگه ولی و اما نیارید. اجازه بدید این جریان زودتر تموم بشه. به خاطر مینا، به خاطر آرش. دنبال رسم و رسوم و حرف مردم نباشید.
- من باید با شوهرم حرف بزنم. تصمیم گیرنده اونه.
فرهنگ ایستاد.
-من الان زنگ می زنم به جهانگیرخان و بهش می گم.
موبایلش رو از توی جیبش درآورد و به طرف حیاط رفت. سیمین گفت:
- همین جا هم می تونی حرف بزنی!
فرهنگ سرچرخوند و با لبخند گفت:
- شاید برای قانع کردنش، مجبور شدم یک فیلم بازی کنم. التماس و اینا... جلوی شما روم نمی شه.
سیمین شربت جلوش رو برداشت و جرعه ای ازش خورد. بیتا از جاش بلند شد و شربتی رو از روی میز برداشت و به طرف حیاط رفت. نگاهی به جمع کرد و گفت:
- هوا گرمه، اینم از دهن میوفته.
کسی چیزی نگفت و بیتا بعد از چند دقیقه برگشت و کنارم نشست. سرم رو بهش نزدیک کردم و آروم گفتم:
-به قد و بالای این پسره نگاه نکن. یه خورده مشنگه. چشمت دنبالش نباشه.
با اخم نگاهم کرد.
- چی داری می گی واسه خودت. من همچین دختری نیستم. باید یه چیزی بهش می گفتم.
- دوباره چیکار کردی؟
جوابم رو نداد.
- بیتا؟
باز هم چیزی نگفت. کمی از جام تکون خوردم.
- باشه، از خودش می پرسم.
- گفتم به آقا وحیدم زنگ بزنه. شماره می خواستم بدم که داشت.
- تو دست بر نمی داری، نه؟
- اگه الان سیمین اینجاست، به خاطر اینه که آقا وحید بهش گفته. اونم تا حالا به خاطر شرایط روزگار نبوده، ولی از الان به بعد حق داره که باشه. چه تو بخوای، چه نخوای!
دستم رو روی پیشونیم گذاشتم. وسط این همه دغدغه من فقط وحید و نصیحت های بیتا رو کم کم داشتم.
- چیزی شده دخترم؟
سر بلندکردم.
- نه، فقط یکم سرم درد می کنه.
لبخند زد.
- برو تو اتاقت یه کم استراحت کن. ما حالا حالاها هستیم.
به مامان نگاه کردم. با چشمهاش تایید کرد و من از جام بلند شدم و به اتاقم رفتم.
چهل دقیقه بعد با هیاهویی که توی حیاط بود، از اتاق بیرون اومدم و لباس و شالم رو مرتب کردم و به طرف حیاط رفتم.
#پارت483 🌘🌘
همه توی حیاط جمع بودند.بابا و وحید یقه همدیگه رو گرفته بودند. انگار مهمون هامون رفته بودند. بهنام کنار بابا و وحید ایستاده بود و سعی در جدا کردن شون داشت.
- بعد این همه سال اومدی چی می گی؟ غرورتو به کی فروختی؟
-من غرورمو به بچههام فروختم. چه سینا، چه مینا، هر کدومشون بهم احتیاج داشته باشند ازشون دریغ نمیکنم. حتی اگه لازم باشه غرورم رو له می کنم.
وحید بابا رو هل داد و دستش رو از یقه اش جدا کرد.
- روزی که اومدم اینجا و گفتم دخترم کو، یه عکس بهم نشون دادین، گفتین دخترته. الان این مینا کجاش شبیه اون عکسه؟ هفته ای یکی دو بار میام می بینمش، هر روز از روز قبل نزارتر، هر روز از روز قبل لاغر تر. بچم داره از بین می ره رو، بعد تو می گی غرور؟ مینا اون پسر رو دوست داره. می خوام کنار هم ببینمشون.
- اگه دوسش داشتم همون یه سال پیش که من خودمو به زمین و زمان می زدم که برش گردوندم قبول می کرد. همون موقعی که ارشو از در بیرون می کردیم از دیوار می اومد تو.
- من کاری ندارم اون موقع چی شده! چیزی که مهمه الانه!
مامان جلو رفت.
- تو رو خدا، آبرومون جلوی همسایه ها رفت.
وحید سرچرخوند و با من چشم تو چشم شد. رد نگاهش رو بابا دنبال کرد و به من رسید. از پلهها بالا اومد و روبروم ایستاد.
-ببین بابا جان، سیمین خانم اومده اینجا می گه چند روز بیایید شمال. می خواد تو با آرش با هم حرف بزنید. من ازشون خواستم که اونا بیان. من می گم آدم نباید غرورش رو زیر پا بذاره. آرش باید بیاد. اما وحید میگه تا اونا برن آرش و آماده کنند و ممکنه یه هفته طول بکشه. ممکنه خیلی اتفاقات پیش بیاد. تو می گی من چیکار کنم؟
نیم نگاهی به وحید انداختم و گفتم:
- هر کاری که بگی من همون کارو می کنم.
بابا عمیق نگاهم کرد.
-هر کاری؟
سر تکون دادم. به طرف وحید برگشت و خواست چیزی بگه که بیتا گفت:
- بابا یه دقیقه بیا، یه چیزی بهت بگم.
بابا قدمی به طرف وحید برداشت و بیتا قدمی به طرف بابا.
-بابا خواهش می کنم. همین الان باید یه چیزی بهت بگم و یه چیزی نشونت بدم، بعد تصمیم بگیر .
بابا مستاصل وسط پله ها مونده بود. بالاخره تصمیم گرفت و به دنبال بیتا رفت. بیتا وارد خون شد و بابا هم به دنبالش.
برگشتم و به وحید نگاهی کردم. تو چشم هام زل زده بود. نگاهم رو ازش گرفتم. از پنجره سالن داخل خونه رو نگاه کردم. بیتا وارد اتاق خواب شد و بابا هم به دنبالش.
کنجکاو شدم و وارد سالن شدم. به اتاق خواب نزدیک شدم. در اتاق باز بود. فقط کمی بهش نزدیک شدم.
-ببین.
- این چیه؟ عکس آرشه؟
- بابا مینا هر شب به این عکس نگاه می کنه بعد می خوابه. شما توی اتاق خودتونید، نمی بینید. ولی مینا شبا توی خواب گریه می کنه، حرف می زنه. مینا داره از بین می ره. تمام روز روی همین تخت کز می کنه.
- مگه قرصاشو نمی خوره؟
- خیلی وقته نمی خوره. میگه کسلم می کنه. حتی اگه اون قرصا رو هم بخوره فایده نداره. چون دوای درد مینا آرشه.
- تو الان چی می خوای بگی؟ برم دعوت فرهنگ رو قبول کنم و پاشم برم شمال.
- مینا دمدمی مزاجه. هر لحظه ممکنه یه کاری بکنه که هیچ کس پیش بینی نکرده. ممکنه دیر بشه بابا. من با وحید موافقم. هر لحطه ممکنه یه اتفاقی پیش بیاد. کی پیش بینی می کرد مینا یه دفعه ناپدید بشه و بره زن پارسا صفایی بشه. ممکنه بازم از این کارا بکنه. اگر جای شما بودم قبول میکردم دعوت فرهنگ رو. هر چند که مرسوم نیست.
به طرفم مبل هو رفتم و روی مبلی نشستم. برام مهم نبود که چی بشه. خودم به دست زمان سپرده بودم. بابا از اتاق خارج شد. از عصبانیت چند دقیقه پیش خبری نبود.
نگاهم کرد و به طرف حیاط رفت. ده دقیقه بعد، همه وارد خونه شدند. وحید رفته بود.
بابا قرصی خورد و به اتاقش رفت. مامان کنارم نشست.
- بابات زنگ زد به فرهنگ، دعوتش رو قبول کرد. فردا صبح راهی شمالیم. بروساکت رو ببند.
- مامان، می گم شاید منو نخواد. اگه به فرهنگ چیزی نگفتی، جوابمو پس میگیرم از سیمین.
- سیمین خانم از من و تو بهتر پسرش رو می شناسه. ارش می خواد که مادرش اومده. بعدم ما داریم می ریم مهمونی. حالا اگه شد تو و آرش هم حرف می زنید. نشدم که هیچی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 کنایه نماینده خمینی شهر به مولوی عبدالحمید در صحن مجلس🔻
1⃣ تو اگر قائل به حقوق زنان بودی، از حق پایمال شده فاطمه دختر رسول الله (ص) دفاع میکردی!
2⃣ بزرگترین رفراندوم بیعت عمومی با امیرالمومنین (ع) در غدیر به دستور پیامبر اکرم (ص) بود [غدیر در برابر سقیفه]
3⃣ اگر آزادی در این مملکت نبود هر جمعه هر چه میخواستی علیه نظام نمیگفتی!
⚠️📌 هیچ واکسن ایرانی صد در صد ایرانی نیست
⚠️📌(نه فخرا و نه برکت و نه نورا و دیگر اسامی دیگر)
تنها واکسن صد درصد ایرانی و بومی واکسن سپند شهید فخری زاده بود که با ترور ایشان پرونده تولید آن بسته شد.
⚠️📌واکسن سپند در مجموعه وزارت دفاع با تلاش شهید فخری زاده
‼️ و با عدم همکاری وزارت بهداشت در حال تولید بود.
🔰 واکسن سپند به جز تست های حیوانی تست دوم انسانی خودش را نیز با موفقیت پشت سر گذاشت
🌷و قبل از تست سوم انسانی ایشان را به شهادت رساندند.
ترور ایشان هم به دلیل تولید واکسن کرونا صد در صد بومی بود نه موضوع هسته ای‼️
هیچکدام از واکسن های (به ظاهر) داخلی تست را نگذرانده و مستقیما به مردم تزریق می شود..
افرادی هم که به رهبر انقلاب گزارش می دهند واکسن صددرصد ایرانی هست به ایشان دروغ می گویند، چرا که واکسن های به ظاهر تولید داخل، تحت نظر و با فرمول who(سازمان بهداشت جهانی) تهیه شده و فرق زیادی با واکسن های خارجی ندارد...
✍ لعنت خدا بر کسانی که وظیفه خود و دستور رهبر معظم انقلاب در انتقام خون این شهید بزرگوار و شهید سلیمانی عزیز را انجام نمی دهند 🤲
#عدم_انتقام_سخت
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
بهار🌱
#پارت483 🌘🌘 همه توی حیاط جمع بودند.بابا و وحید یقه همدیگه رو گرفته بودند. انگار مهمون هامون رفته ب
#پارت484
بعد از شام، مامان یه چمدون بهم داد.
جلوی کمد لباس هام نشسته بودم و به لباسهای توی کمد خیره بودم. نمی دونستم باید چیکار کنم.
- چیکار داری می کنی؟
با این سوال بیتا به طرفش سر چرخوندم.
- نیم ساعته نشستی جلوی کمد، چهار تا لباسه دیگه، بزار.
جواب ندادم و دوباره به کمد خیره شدم. کنارم نشست.
- بذار من کمکت کنم.
دست دراز کرد و شروع به انتخاب و چیدن لباسها کرد.
-بیتا، دارم اشتباه می کنم. نباید برم. اگه برم پسم بزنه؟
- نمی زنه. سیمین ازش مطمئن شده که اومده اینجا.
-اون که می گفت آرش نمی دونه!
- نمی دونه، چون نمی خواسته تا از تو مطمئن نشده، فکر اونو مشغول کنه. ولی خب حتما برای اینکه مطمئن بشه، روشهای غیرمستقیم خودشو داره.
- من به آرش چی بگم؟
نگاهم کرد.
- باهاش حرف بزن. هرچی تو دلته.
چونه ام لرزید.
- دلم می خواد بهش بد و بیراه بگم. فحش بدم.
- خب اول بد و بیراه بگو، فحش بده، بعد حرفتو بزن.
-آخه تمام چیزایی که تو ذهنمه، تو این چند ماهی که می اومد و می رفت، بهش گفتم و اون هیچ جوابی نداشت.
دست روی بازوم گذاشت.
- مینا، شاید این سوالها واقعا جواب نداره. تو سه سال با آرش زندگی کردی، می شناسیش. خودت جوابتو پیدا کن.
کامل به طرفم چرخید.
-چی می خوای ازش بپرسی؟ که نوشین چی شده؟
- گفت صیغه رو فسخ کرده.
- تو چی فکر می کنی؟ واقعا این کارو کرده؟
یه کم فکر کردم.
- آرش دروغگو نبود. اگر هم میگفت از چشماش معلوم می شد. مثل همون موقعی که جای ناخن نوشین رو بازوش بود و میگفت...
وسط حرفم پرید.
- ببین مینا؟ اگه بخوای همش به این خاطرات فکر کنی، نمی تونی زندگی کنی. این اتفاقاتی که افتاده رو کاریش نمی تونی بکنی. نمی تونیم محوش کنی، حذفش کنی، ولی اگه تو ذهنته که برگردی و دائم اینارو تو سر آرش بکوبی، زندگی به خودت و اون زهرمار می شه. آرش نوشین رو صیغه کرد. نوشین یه مدت زنش بوده، حتما هم با هم رابطه داشتند. منم بهت نمی گم فراموش کن. چون فراموش نشدنیه، ولی سعی کن بهش فکر نکنی. نه به خاطر آرش، به خاطر خودت.
- خودش میاد تو ذهنم.
-هر وقت خواستی به این موضوع فکر کنی، به این فکر کن که تو هم زن پارسا شدی. پارسا عاشق سایه بود، ولی چیکار کرد؟ اتفاقی که بین تو و پارسا افتاد، بر اساس عشق نبود. که اگر بود الان پارسا پیش تو بود. مال آرشم بر اساس عشق نبود، که اگر بود الان نوشین پیش آرش بود.
بیتا از جاش بلند شد و از رگال کمد چند تا شال برداشت و تو چمدون گذاشت و درش رو بست.
صاف ایستاد و گفت:
- راستی، برات مایو نذاشتم.
-مایو برای چی؟
لبخند زد.
- داری می ری دریا!
لبخند زدم و گفت:
- آها ... بخند.
به طرف میزش رفت و از کشوی میز یه بسته قرص درآورد.
- یکی از اینا رو بخور. آرامبخشه. تو الان تا صبح می خوای بشینی فکر کنی. اینجوری حداقل یکم راحت می خوابی.
بسته قرص رو گرفتم و اون ادامه داد:
-همینجوری نخوری، صبر کن الان برات آب میارم.
چند دقیقه بعد قرص رو خوردم و نیم ساعت بعد به خواب عمیقی فرو رفتم و صبح با صدای مامان از خواب بیدار شدم.
بهار🌱
#پارت484 بعد از شام، مامان یه چمدون بهم داد. جلوی کمد لباس هام نشسته بودم و به لباسهای توی کمد خ
#پارت485 🌘🌘
صبح با صدای مامان بیدار شدم و بعد از صرف صبحونه ای مختصر، همراه بابا و مامان راهی شمال شدیم.
بابا با تلفن حرف می زد و در واقع داشت با فرهنگ هماهنگ میشد. بالاخره توی مسیر همدیگه رو دیدیم. سیمین و سلاله و وحید و فرهنگ، سوار پژو سیاهرنگ فرهنگ بودند.
از ماشین پیاده نشدم. بابا پیاده شد و با وحید و فرهنگ دست داد و چند کلامی حرف زدند.
چند دقیقه بعد مسیر رو ادامه دادیم و چند ساعت بعد روبروی در خونه فرهنگ بودیم.
از ماشین پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم و هوای شرجی رشت رو به ریه هام دعوت کردم. این شهر برام پر از خاطره بود. خاطراتی که حتی خندهدارترین شون هم اشکم رو در می آورد.
به حرف های بیتا فکر کردم و سعی کردم به خاطراتم فکر نکنم.
وارد خونه فرهنگ شدیم. خونه فرهنگ زیاد بزرگ نبود، ولی پر از وسایل لوکس بود؛ فرش ابریشم، تابلوهای نفیس، وسایل عتیقه. دکور خونه از رنگ خاصی پیروی نمیکرد. فرهنگ از هر چیزی که خوشش اومده بود، یکی خریده بود.
با تعارفات بیش از حد سلاله و فرهنگ روی مبل ها نشستیم و سیمین و سلاله ازمون پذیرایی کردند.
اخم کرده بودم و چیزی از گلوم پایین نمی رفت. استرس داشتم و یکی از پاهام رو دائمی میلرزوندم. موبایلش رو برداشت و به اتاق دیگه ای رفت و در رو بست.
هر دو پام رو محکم به هم قفل کردم. کاملا مشخص بود که سیمین برای چی به اون اتاق رفته بود.
از اینکه تهران رو رها کرده بودم و به اینجا اومده بودم، به شدت پشیمون بودم. تو دلم به بیتا بد و بیراه می گفتم.
سیمین چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد. فرهنگ رو صدا زد و کنار گوشش چند کلامی حرف زد و من هر چی گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم.
فرهنگ سوییچ ماشین رو از روی میز برداشت و به طرف حیاط رفت. سیمین لحظه خروج فرهنگ، رو به پسر دختر خاله اش گفت:
- می دونی که کدوم مسجد رو گفتم؟
- آره می دونم.
همه با چشم رفتن فرهنگ رو بدرقه کردند و سیمین با لبخند رو به روم نشست.
- عزیزم یکم شربت بخور.
لیوان شربت رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم. سردی شربت باعث شد که سرم کمی درد بگیره.
لیوان رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم. دلهره و اضطراب، کلنگ و تیشه برداشته بودند و دیوارههای درونم رو ریز خرد می کردند.
از چی می ترسی؟ اون مرد سه سال همسرت بوده! حرف زدن که اینقدر دلهره نداره!
چند ساعتی گذشت. بوی غذا فضای خونه رو برداشته بود. وحید و بابا به حیاط رفته بودند. با صدای باز شدن در حیاط لبهام رو به داخل جمع کردم و به در سالن خیره شدم.
در باز شد و مردی که چند ساعتی همه منتظرش بودند، هول کرده و مضطرب وارد سالن شد.
تو چشمهاش ناباوری موج می زد. لبش رو با زبونش تر می کرد و آروم آروم به طرفم قدم برمی داشت.
چند قدمی به طرفم برداشت. اطرافش رو کمی نگاه کرد. چشمم از اشک گرم شده بود. سیمین راست می گفت، لاغر شده بود؛ خیلی خیلی لاغر شده بود. موهاش رو کوتاه کرده بود و دیگه از اون موهای بلند و ژل خورده خبری نبود.
نگاهم رو ازش گرفتم. کنارم نشست.