#پارت485
به مسیری که مامان میرفت نگاه کردم.
بهم میگفت عاقل باش ولی گاهی وقتها زندگی عقل برنمیداشت، پس عشق و احساس چی میشد.
پس دیوونگی کجای زندگی بود.
از در بیرون رفت.
سالها پیش هم که وسایل جهیزیهاش رو جمع میکرد همین رو بهم گفت، که عاقل باشم.
اون موقع هم دوست نداشتم عاقل و قوی باشم ولی سعیم رو کردم و شدم سایه.
دور شدن مامان رو از در شیشهای میدیدم.
نه، نمیتونستم عاقل باشم، نورا تنها چیزی بود که من با تمام احساساتم نگهش داشته بودم.
بچهام نبود که نبود.
از خون و رگ و پیام نبود که نبود. من دوستش داشتم.
به طرف در دویدم و ازش رد شدم. مامان رو صدا زدم.
-مامان، مامان!
ایستاد و برگشت. روبروش ایستادم.
-مامان، تو رو خدا نذار اون بچه رو ببره. به خاطر من!
با کمی اخم نگاهم کرد و گفت:
-دخترم، قانون حکم میکنه که یه بچه به خانوادهاش تعلق داره. اون بچه هیچ رابطه خونی با ما نداره.
-خب نداشته باشه. الان مثلا من رابطه خونی با تو داشتم، چقدر پیشت بودم؟
-شرایط من و تو فرق داشت.
-چه فرقی؟ مادرم بودی و اون موقع که میخواستم نبودی، الان هم نورا مادرش نیست، دایی و فک و فامیلاشم نبودن، ولی من که بودم و هستم، چرا میخوای از من جداش کنی؟
-میفهمی داری چی میگی، اصلا ربط جملههات رو به هم فهمیدی!
مامان راست میگفت، من فقط جملات رو ردیف کرده بودم.
-مامان، به خاطر من به خاطر ابریشم برو و نورا رو ازش بگیر.
مامان کلافهتر از قبل گفت:
-آخه تو مگه چقدر پیش اون بچهای؟ هیچ وقت نیستی، نورا یا مهد کودکه یا پیش من.
یه پام رو به زمین کوبیدم و مُصِر گفتم:
-خب من دارم برای اون تلاش میکنم، برای خوب شدنش.
-خب وقتی اون یه دایی داره که میتونه همه هزینههای درمان خواهرزادهاش رو بده، برای چی تو باید تلاش کنی!
#الف_علیکرم
#کپی_حرام
🌘🌘فراتر از خسوف🌘🌘
#پارت485 🌘🌘
با قرار گرفتن چیزی روی شونههام سر چرخوندم.
بیتا بود. ژاکت بافتی رو روی شونه ام میانداخت.
لبخندی زد و کنارم نشست.
دستش رو دور کمرم انداخت.
سرم رو روی شونه اش گذاشتم.
خاطرات بچگی و شیطنت هام مثل اسلاید جلوی چشمهام به نمایش در میاومدند و بعد دود میشدند.
چرا دود میشدند؟
اونها که واقعی بودند.
ولی یه چیزی میگفت حضور من دیگه توی این خونه واقعی نیست.
نباید اینجوری باشه.
مگه می،شه!
با صدای باز و بسته شدن در و لش لش دمپایی، منتظر بودم تا کسی از کنارمون رو بشه.
سایه بلند و کشیده روی زمین، حضور بهنام رو اعلام میکرد.
از کنارمون رد شد و روبهرومون ایستاد.
صدای باز و بسته شدن در حضور کس دیگهای رو پشت سرم اعلام میکرد.
وقتی صدای پایی نشنیدم، سرم رو آروم از روی شونه سودا برداشتم و نیم نگاهی به پشت سرم انداختم.
بهزاد بود.
دوباره سرم رو همون جا گذاشتم و چشمهام رو بستم.
کسی چیزی نمیگفت و همه تو سکوت نشسته بودیم.
باد ملایمی که لای درختچههای حیاط می پیچید، برای سکوت ما ترانه میخوند.
- سرما میخوری، کاش میرفتی تو!
صدای بهنام بود که وسط این سکوت و تاریکی، کلمات محبتآمیز برام دکلمه میکرد.
- تو خونه حس خفگی دارم، نمیتونم.
نزدیک تر اومد.
از یکی از پله ها بالا اومد و موهام رو از روی صورتم کنار زد و گفت:
- مینا جان، آبجی گلم، یه چیزی ازت بپرسم، راستشو میگی؟
سوالی نگاهش کردم و سر تکون دادم.
- این چهار ماه کجا بودی؟
صاف نشستم. چی میگفتم؟
سر چرخوندم و به بهزادی که پشت سرم ایستاده بود، نگاهی انداختم.
هیچ عکسالعملی نداشت. قلبم تند تند می زد.
نفسم خیلی بد بالا و پایین میشد.
تو اون سرما گرمم شده بود.
- مینا جان، خوبی؟ رنگ چرا پریده؟
مینا...بگو، بگو خودت رو راحت کن. اینجوری کمتر اذیت میشی.
اگه بگم ممکنه ولم کنن. مخصوصا الان که دیگه از اونها نیستم.
چرا نیستی، ببین بهنام بهت گفت آبجی. وجود اون بچه رو باید یه جوری توجیه کنی.
باید حرف بزنی. دیگه خونه خاله هم نمیتونی بری. پیش آقا کمالم نمیتونی برگردی.
ژاکتی رو که بیتا روی دوشم انداخته بود، پس زدم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و آروم گفتم:
- شو ... شوهر کردم.
سرم رو پایین انداختم.
سکوتشون باعث شد که سر بلند کنم.
بهنام با چشمهای گرد بهم زل زده بود. نیم نگاهی به بیتا انداختم.
علاوه بر چشمهاش، دهنش هم باز بود.
از جام بلند شدم و به طرف سالن برگشتم.
هیچ جایی نداشتم. چرا فکر اینجاش رو نکرده بودم؟
از کنار بهزاد رد شدم.
صدای مامان و بابا از توی اتاق شد می اومد. در اتاق باز بود.
به طرف اتاق بیتا تا وسط سالن رفتم.
موضوع صحبت مامان و بابا باعث شد که وسط راه بایستم.
- به من میگی با من حرف بزن. من به تو چی بگم؟ بیست و یک سال پیش، برداشتی دختر سولماز رو بدون اینکه به من بگی، گذاشتی کنار بیتا و به من میگی دوقلو بودن، سونوگرافی ندیده بوده! چرا بهم نگفتی؟
- ترسیدم قبول نکنی. ملی مریض بود، تازه عمل کرده بود. سینا پیشش بود. وحید گم شده بود. گفتم اینجوری بچه حس نمیکنه که پدر و مادر نداره. من آخرین دیدارم با سولماز با دعوا بود. قهر کرد و رفت. همیشه حس بدی داشتم. ولی وقتی دخترش تو این خونه بزرگ می شد، حس میکردم منو میبخشه.
مامان تمام حرف هاش رو با گریه و آروم آروم میگفت. پس واقعا من دختر این خونواده نبودم.
- تو از من چی پیش خودت تصور کردی؟ هیولا؟
- تو از وحید خوشت نمیاومد.
- دلیل نمیشد یه طفل معصومو رد کنم. تو میدونی اون لحظه که ملی داشت بهم میگفت، چه حالی بودم؟
وحید اومده اینجا میگه دخترم اینجاست، من میگم کدوم دختر، میگه مینا.
بیست و یک سال به من دروغ گفتی! سودابه بیست و یک سال.
تمام بدنم می لرزید. زانوهام توان نگه داشتن بدنم رو نداشت.
دستم رو به مبل تکیه دادم. دستی زیر بازو نشست و نگهم داشت. بهزاد بود.
کمک کرد تا روی مبل بشینم. صدای بابا رو هنوز میشنیدم.
- الان می دونی مینا با خودش چی فکر می کنه؟ فکر می کنه تمام رفتارهای ما برای این بوده که میدونستیم اون دختر خونی ما نبوده. نمی گه که من اندازه سه تا پسر شیطونی بودم و اذیت میکردم. نمیگه چون فکر میکردن من اینجوری خوشبختترم، نمیگه سعی داشتن سرکشیای منو کنترل کنن.
شیطونیهای بچگیم و پشت سرش تنبیهاتم مثل یه فیلم از جلوی چشم هام رد می شد.بهنام جلوم اومد.
- پاشو بریم توی اتاقت. اینجا نشین.
بهار🌱
#پارت484 بعد از شام، مامان یه چمدون بهم داد. جلوی کمد لباس هام نشسته بودم و به لباسهای توی کمد خ
#پارت485 🌘🌘
صبح با صدای مامان بیدار شدم و بعد از صرف صبحونه ای مختصر، همراه بابا و مامان راهی شمال شدیم.
بابا با تلفن حرف می زد و در واقع داشت با فرهنگ هماهنگ میشد. بالاخره توی مسیر همدیگه رو دیدیم. سیمین و سلاله و وحید و فرهنگ، سوار پژو سیاهرنگ فرهنگ بودند.
از ماشین پیاده نشدم. بابا پیاده شد و با وحید و فرهنگ دست داد و چند کلامی حرف زدند.
چند دقیقه بعد مسیر رو ادامه دادیم و چند ساعت بعد روبروی در خونه فرهنگ بودیم.
از ماشین پیاده شدم. نفس عمیقی کشیدم و هوای شرجی رشت رو به ریه هام دعوت کردم. این شهر برام پر از خاطره بود. خاطراتی که حتی خندهدارترین شون هم اشکم رو در می آورد.
به حرف های بیتا فکر کردم و سعی کردم به خاطراتم فکر نکنم.
وارد خونه فرهنگ شدیم. خونه فرهنگ زیاد بزرگ نبود، ولی پر از وسایل لوکس بود؛ فرش ابریشم، تابلوهای نفیس، وسایل عتیقه. دکور خونه از رنگ خاصی پیروی نمیکرد. فرهنگ از هر چیزی که خوشش اومده بود، یکی خریده بود.
با تعارفات بیش از حد سلاله و فرهنگ روی مبل ها نشستیم و سیمین و سلاله ازمون پذیرایی کردند.
اخم کرده بودم و چیزی از گلوم پایین نمی رفت. استرس داشتم و یکی از پاهام رو دائمی میلرزوندم. موبایلش رو برداشت و به اتاق دیگه ای رفت و در رو بست.
هر دو پام رو محکم به هم قفل کردم. کاملا مشخص بود که سیمین برای چی به اون اتاق رفته بود.
از اینکه تهران رو رها کرده بودم و به اینجا اومده بودم، به شدت پشیمون بودم. تو دلم به بیتا بد و بیراه می گفتم.
سیمین چند دقیقه بعد از اتاق بیرون اومد. فرهنگ رو صدا زد و کنار گوشش چند کلامی حرف زد و من هر چی گوش تیز کردم، چیزی نشنیدم.
فرهنگ سوییچ ماشین رو از روی میز برداشت و به طرف حیاط رفت. سیمین لحظه خروج فرهنگ، رو به پسر دختر خاله اش گفت:
- می دونی که کدوم مسجد رو گفتم؟
- آره می دونم.
همه با چشم رفتن فرهنگ رو بدرقه کردند و سیمین با لبخند رو به روم نشست.
- عزیزم یکم شربت بخور.
لیوان شربت رو برداشتم و یه نفس سر کشیدم. سردی شربت باعث شد که سرم کمی درد بگیره.
لیوان رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم. دلهره و اضطراب، کلنگ و تیشه برداشته بودند و دیوارههای درونم رو ریز خرد می کردند.
از چی می ترسی؟ اون مرد سه سال همسرت بوده! حرف زدن که اینقدر دلهره نداره!
چند ساعتی گذشت. بوی غذا فضای خونه رو برداشته بود. وحید و بابا به حیاط رفته بودند. با صدای باز شدن در حیاط لبهام رو به داخل جمع کردم و به در سالن خیره شدم.
در باز شد و مردی که چند ساعتی همه منتظرش بودند، هول کرده و مضطرب وارد سالن شد.
تو چشمهاش ناباوری موج می زد. لبش رو با زبونش تر می کرد و آروم آروم به طرفم قدم برمی داشت.
چند قدمی به طرفم برداشت. اطرافش رو کمی نگاه کرد. چشمم از اشک گرم شده بود. سیمین راست می گفت، لاغر شده بود؛ خیلی خیلی لاغر شده بود. موهاش رو کوتاه کرده بود و دیگه از اون موهای بلند و ژل خورده خبری نبود.
نگاهم رو ازش گرفتم. کنارم نشست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت484 صدای شکستن رو مغزم بود. اون روز کذایی هم که سعید مرزهای من رو رد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت485
به صورتم آب زدم و برگشتم. داشت با موبایلش چت میکرد. من رو دید. اخرین جملهاش رو تایپ کرد و گفت:
-بهتری؟
سرم رو تکون دادم.
-بشین.
نشستم.
موبایل رو کنار گذاشت و گفت:
-یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهش کردم.
-یوها یعنی چی؟ الان داشتی به مهراب میگفتی مثل یوها!
لبخند به لبم اومد.
-عمهام به آدمای منگ میگفت یوها، حالا چراش رو نمیدونم. یه بارم پرسیدم، گفت اسم ننه خنگ جومونگه. ولی یادمه از قبل از جومونگم تو دهنش بود.
ابرو بالا داد و گفت:
-اوکی!
و بلافاصله گفت:
-یه لطفی کن و دیگه رو اعصاب مهراب نرو تا این جریان تموم شه.
-یه بار گفتم که شمام روتو کم کن.
دست به سینه شد.
رچ
-تو اولین گروگانی هستی که اینقدر زبونت درازه.
-مگه غیر از من کس دیگهای رو هم آورده بودید اینجا؟
نفسش رو سنگین بیرون داد.
-مهراب درست میگفت، تو تنها کسی هستی که میشه فرستادت اون تو.
-حالا میگی چه خبره اونجا یا نه؟
-میگم.
و با مکثی کوتاه گفت:
-ما رد یه سری دارو رو گرفتیم و رسیدیم به اون خونه. متوجه شدیم یه تعداد دختر وارد اون خونه میشن. یکیشون رو پیدا کردیم و باهاش حرف زدیم. یه دختر عشایر بود، اومده بود تهران برای کار. حرف خاصی بهمون نزد، فقط گفت یه دارو مصرف میکنه، چند روز بعد جنازهاش تو یه اتوبوس پیدا شد، در حالی که کلی خون ازش رفته بود.
-خونه چی؟
تو چشمهام خیره بود.
تقریبا فهمیده بودم چه خونی، با بین حال رضا گفت:
-خون زنانه.
و بلافاصله گفت:
-ما دوستش رو پیدا کردیم، حرفی بهمون نزد، انگار ترسیده بود. چند روز بعدشم کلا ناپدید شد.
اخم کردم.
-اون وقت من باید برم توی اون خونه؟
سرش رو تکون داد. به مبل تکیه دادم.
-چرا یکیتون لباس زنونه نمیپوشه بره توشون که جون یه بدبختی مثل منم تو خطر نباشه؟
-ممکنه بخوان معاینه کنن.
-پس بهش فکر کردید؟
سرش رو تکون داد.
ای بابا، چه گیری کرده بودم!
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت484 لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین انداختم. نمیدونستم میخوام
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت485
چیزی نگفتم. مهسان سعی داشت حرف رو عوض کنه، ولی نمیدونست تو دل من چه خبره.
عقربههای ساعت مثل اسب های وحشی میدویدند و من نمیتونستم هیچ جوره اونها رو رام کنم، تا به میل من حرکت کنند. هر قدمی که اونها روی صفحه گرد ساعت بر میداشتند، قلب من ناآروم تر میزد.
هوا دیگه تاریک شده بود. همه اعضای خانواده گوهربین خونه بودند. همه، به غیر از مهیار که میدونستم الان آزاده، ولی نمیدونستم که کجاست و چیکار میکنه یا اینکه چه کاری میخواد انجام بده.
مهسان کنارم نشسته بود و سعی داشت حواسم رو با حرفهاش پرت کنه، ولی حواس من اصلاً قصد پرت شدن نداشت.
صدای زنگ خونه اومد و مهسان رو کنار پنجره کشوند. صدای دوباره و سه بارهی زنگ بلند شد و این بار من هم به کنار پنجره رفتم.
مهبد توی حیاط دوید و در رو باز کرد. مهیار بود.
مهبد سعی داشت از ورودش به خونه جلوگیری کنه و میثم که همراهش بود قصد داشت آرومش کنه.
زانوهام شروع به لرزیدن کردند. لبم رو به دندون گرفتم و به مردی که دلم براش تنگ شده بود ولی از نزدیک شدن بهش میترسیدم، نگاه میکردم.
حضور بابا مهدی توی حیاط مهیار رو آروم تر کرد.
مهسان لای پنجره رو باز کرد تا صداها رو واضحتر بشنویم.
- بابا زنمه، نسبت بهش حق دارم.
- حق داری این شکلی بزنیش؟ بهت نگفتم من پشت این دخترم، نگفتم حواست به رفتارت باشه؟
-بابا این مسئله یه چیزیه بین من و اون.
-مهیار، این پنبه رو از گوشت در بیار. نمیزارم ببریش.
صدای مهیار بالا رفت.
- یعنی چی نمیزاری ببرمش. بهار برمیگرده سر زندگیش.
مهیار سربلند کرد و یه دفعه با من چشم تو چشم شد. ته دلم خالی شد و لب گزیدم و خودم رو پشت دیوار کشیدم.
- بهار، بیا پایین بریم خونه. به خدا اگه نیایی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی ... مهبد ولم کن، میخوام زنم رو ببرم نمیزاره ... عمو چی میگی تو؟ این برای همه عالم پدره، برای من معلوم نیست چیه! بهار بیا پایین، اگه بیام بالا ...
مهسان پنجره رو بست تا من صداها رو نشنوم، ولی مگه میشد از ورود صدا جلوگیری کرد.
فریادها و بهار گفتنهاش خیلی راحت به گوشم میرسید. دلم میخواست، میرفتم پایین و چشم تو چشم باهاش حرف میزدم و آماده میشدم و باهاش به خونه برمیگشتم، ولی میترسیدم. مهیار هنوز آروم نشده بود.
دستم رو روی گوشهام گذاشتم و چشمهام رو بستم. خدایا، قرار بود کارم با این مرد به کجا برسه؟