🔰 به کوری چشم دشمن،
🔰 حضور بسیج نشان میدهد انقلاب زنده است
رهبر انقلاب:
امام بسیج را شجره طیبه دانستند. خصوصیت شجره طیبه این است، که در هر دوره ای، ثمرات شیرین خود، نتایج خودش رو بروز میدهد.
در هر دوره ای حضور بسیج، زنده بودن انقلاب را نشان میدهد، نشان میدهد انقلاب زنده است، به کوری چشم آنهایی که از کلمه انقلاب وحشت میکنند، ناراحت میشوند؛ دوست ندارند اسم انقلاب آورده بشود؛ از انقلاب ابراز بیزاری میکنند، برائت میکنند اما وجود بسیج نشان میدهد انقلاب زنده است، انقلاب نوزاست، پدیدآورنده است.
#خبرگزاری_بسیج
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
#پارت486 🌘🌘
نگاهم رو ازش گرفتم و کنارم نشست.
-مینا!
همین یک کلمه کافی بود تا آتشفشان درونم فوران کنه. از جام بلند شدم و به طرف در سالن رفتم. با شتاب و عصبانی قدم برمی داشتم.
یه دفعه جلوم ظاهر شد.
- نمی زارم بری.
بهش نزدیک شدم. اشکهام رو رها کردم تا برای خودشون ببارند. انگشتم رو به طرفش گرفتم.
- یه ساله دارم عذاب می گکشم. بعد میگی نمیذارم بری.
فریاد زدم:
-چرا همون موقع که چمدون دستم گرفتم اینو نگفتی.
فاصله ام رو کامل باهاش پر کردم. گریه می کردم.
-آخه لعنتی، اگه اون موقع که همه هویتم بهم ریخت، تو بودی، من این همه عذاب نمیکشیدم.
با مشتم، با تمام توانم روی سینه اش کوبیدم.
- اگه اون موقعی که به من میگفتند، منو از تو شکم مادر مردهام در آوردن، تو بودی اینجوری دیوونه نمیشدم.
دوباره ولی با شدت کمتری به سینه اش زدم و به خودم اشاره کردم.
- ببین من دیگه هیچی ازم نمونده، همهاش تقصیر توئه، همش تقصیر توعه!
ساکت شدم و تو چشم های پر از اشکش خیره زل زدم. چقدر خوب بود که کسی اظهار نظر نمیکرد. کمی نفس گرفتم.
- اگر من هر روز چشمم پر از اشک می شه، اگه گلو درد دارم از بس که بغض کردم و گریه نکردم، همش تقصیر توئه!
اگه صبح تا شب به خاطر ترس از تنهایی تمام بدنم میلرزه، همش تقصیر توعه.
اگه دیوونه شدم، اگه مشت مشت قرص بهم میدن که مثلاً آرومم کنن، همش تقصیر توئه.
اگه شبا از فکر و خیال خوابم نمی بره، روزا همش تو فکرم، همش تقصیر توعه.
توان ایستادن نداشتم.به طرف دیوار رفتم و بهش تکیه دادم و همون جا نشستم.
زانو هام رو توی بغلم گرفتم. آروم گفتم:
- آرزوی پدر شدن داشتی؟ آخه لامصب این همه زن ، چرا نوشین؟ این همه خونه، چرا تو خونه ای که هدیه عقدمون بود.
آب بینیم رو بالا کشیدم و سر بلند کردم. به صورتش نگاه کردم. دیگه نای فریاد کشیدن نداشتم.
- آرش خیلی بی شعوری! خیلی بی دست و پایی! چرا اون وکالت لعنتی رو امضا کردی؟ ازت بدم میاد! ازت متنفرم! حالم ازت بهم میخوره.
آرش روبروم نشست. زانوهام رو رها کردم. با کف دست به سینهاش ضربه زدم.
- چرا هر شب میایی به خوابم؟ چرا آرش؟ وقتی به نوشین دست زدی، یعنی از من کنده شدی. چرا هی میاومدی دنبالم؟
سر بلند کردم و تو چشم هام نگاه کرد.
- اشتباه کردم، اشتباه کردم! ببخش که بتونم جبران کنم.
حرف های بیتا توی ذهنم اکو شد. (خاطرات رو نمی تونی کاریش کنی، نمی تونی محوش کنی، نمی تونی حذفش کنی، ولی سعی کن زندگی کنی، به خاطر خودت.)
آروم شدم. با گوشه شالم اشک هام رو پاک کردم.
چند دقیقهای هیچ کدوم چیزی نگفتیم. روبروی هم نشسته بودیم و به هم زل زده بودیم.
سیمین به طرفمون اومد. مژه هاش خیس بود. به مامان و سلاله نگاه کردم. اونا هم گریه کرده بودند.
- آرش جان، پاشو و با مینا برید تو اتاق، اونجا با هم حرف بزنید.
آرش از جاش بلند شد. سیمین دستم رو گرفت. به دستش تکیه کردم و بلند شدم.
آرش به طرف اتاق چرخید.
-من میرم تو حیاط، دارم اینجا دارم خفه می شم.
-پس برید تو حیاط، میز و صندلی هم هست.
به سختی ایستادم. کمک آرش رو پس زدم. به طرف حیاط رفتم. آرش پشت سرم راه افتاد.
در رو باز کردم. بابا و وحید پشت در ایستاده بودند، از کنارشون رد شدم و به طرف میز و صندلی آهنی توی حیاط رفتم.
نشستم. کمی داغ بود، ولی اهمیتی ندادم.
آرش روبروم نشست. سیمین، وحید و بابا رو به داخل دعوت کرد.
به هم خیره شدیم. شاید پنج دقیقه، ده دقیقه، شاید هم بیشتر فقط به هم نگاه می کردیم و چیزی نمی گفتیم.
حالا که نگاهش می کردم یه چیزی ته دلم تکون می خورد.
دوسش داری؟ نه، نمی دونم، ولی دلم براش تنگ شده بود.
- نمی خوای چیزی بگی؟
جواب همه سوالاتم رو می دونستم. چی می پرسیدم؟ چی می گفتم؟
- پس من بگم! من اشتباه کردم، همش رو قبول دارم. اولین اشتباه من این بود که وقتی بابا داشت بهم فشار می آورد، به تو هیچی نگفتم. از اول تا آخرش رو قبول کنم. ولی من دوست دارم. بیا از اول با هم شروع کنیم.
منتظر نگاهش کردم ولی اون ادامه نداد.
- همین؟ چیزی نمی خوای از من بپرسی؟ من تو این یه سال خیلی کارا کردم. مثلا یه بار چهار ماه ازدواج...
- نه، نمی خوام چیزی بپرسم، نمی خوام چیزی بگی، هیچ وقت چیزی در موردش نمی خوام بشنوم.
تعجب کردم. ولی تسلیم شدم. سر تکون دادم و به میز خیره شدم.
- مینا؟
نگاهش کردم.
- دوباره زنم می شی؟
- می شه تنهام بزاری؟ می خوام یکم فکر کنم.
با کمی مکث از جاش بلند شد و به طرف سالن رفت .
سرم رو روی میز گذاشتم. سنگینی نگاه بقیه رو حس می کردم. همه جا ساکت بود. هوا خوب بود. من آروم بودم. دیگه بدنم نمیلرزید و دلهره نداشتم.
#پارت487 🌘🌘
نمی دونم چند دقیقه یا ساعت گذشته بود، ولی اصلا دلم نمی خواد این لحظه تموم بشه. بعد از مدتها آرامش رو تجربه می کردم.
- عزیزم، بیا ناهار بخوریم. ضعف می کنی!
سر بلند کردم. مامان بود. لبخندی زدم. معلوم بود داره بغضش رو می خوره.
- من فدای لبخندت بشم. همیشه بخند. باهاش حرف زدی؟
- نه زیاد. فقط گفت ببخشید، مثل دفعه های قبل.
- حالا بخشیدی؟
- نمی دونم.
- پاشو بیا ناهار بخوریم، حالا وقت داری برای فکر کردن زیاده.
از جام بلند شدم و به سالن برگشتم. به سفره روی زمین و انواع غذاهای چیده شده توش نگاهی انداختم.
تنها جای خالیه دور سفره، جایی بین بابا و وحید بود و دقیقا روبروی آرش.
چاره ای نبود. مامان کنار همسرش و من کنار وحید نشستم.
وحید جابجا شد و به من نگاه کرد.
- چی می خوری؟
به صورت پر از محبت وحید نگاه کردم. سر به طرف سفره چرخوندم و دیس برنج رو برداشتم. وحید سریع کفگیر به دستم داد. کفگیر رو گرفتم ولی نگاهش نکردم.
نمی تونستم کسی غیر از بابا جهانم رو به عنوان پدر بپذیرم. مثلا اگر می گفتند تو عموی منی یا دایی یا هر چیز دیگه ای، می تونستم، ولی پدر نه.
برای خودم برنج کشیدم. سر بلند کردم و با آرایش چشم تو چشم شدم. خدایا این چه ناهاریه که من باید بخورم؛ کنارم وحید، روبروم آرش.
سعی کردم اهمیت ندم و یکم غذا بخورم، ولی مگه می شد!
به غیر از من و آرش که چند قاشق بیشتر غذا نخوردیم، بقیه دستپخت بی نظیر سیمین و سلاله رو تا ته خوردند.
سفره جمع شد و من برای استراحت به اتاقی رفتم. کنار دیوار نشستم و به روبروم خیره شدم، که چند تقه به در خورد.
-بفرمایید.
در باز شد و آرش وارد اتاق شد. کمی نگاهم کرد و گفت:
- بیام تو؟
سر تکون دادم و آرش در رو بست و گوشه ای نشست.
- خیلی لاغر شدی!
- تو هم لاغر شدی!
- می خوای بعد از ظهر بریم بیرون؟
- کجا؟
-هرجا تو بخوای!
- که چی بشه؟
-که حرف بزنیم.
- خب الان بزن. چی می خوای بگی؟
یکم فکر کرد.
- تو سوال کن، من جواب می دم.
صاف نشستم و تو چشم هاش خیره شدم.
- نوشین کجاست؟
- استرالیا، رفت.
- کی رفت؟
-دو ماه پیش.
- خوبه، خوب ازش خبر داری!
-مینا، خدا خودش می دونه، هزار بار هم بهت گفتم. من همون موقع که تو رفتی فسخش کردم.
- چرا قبلش نکردی؟
به اطراف نگاهی کرد. دنبال جواب میگشت. یاد حرف بیتا افتادم. بعضی سوالها جواب نداره. این از اون سوال هایی بود که من دلیلش رو می دونستم و با مطرح کردن این سوال فقط میخواستم خودم رو آروم کنم. دوباره به دیوار تکیه دادم و گفتم:
-ولش کن.
یکم بینمون به سکوت گذشت و آرش این سکوت رو شکست.
- بعد از ظهر بریم بیرون؟
- باشه.
لبخند زد.
- پس به مامانم بگم برنامه ریزی کنه. دریا رو همیشه دوست داشتی، می خوای بریم دریا؟
سر تکون دادم و اون خوشحال از جاش بلند شد.
- پس می گم اول همه بریم دریا، بعد بریم همون رستورانی که اولین بار اومده بودی رشت با هم رفتیم اونجا.
- باشه.
8.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅‼️👆اگر دشمن قدم دوم را بردارد
مسئولین فریب خورده چه می کنند ؟
🔻🔹سران قوا، قضات ونمایندگان
این👆👆 دستور واصح، مقام معظم رهبری به شماست،
که فرموده حکومت اسلامی موظف است،در برابر حرام بایستد،و،، و
🌍🔹اما شما دوماهی هست که بخاطر هجمه از پیش طراحی شده، مهسا امینی
چوب حراج به حجاب که حکم صریح خداست زدید
🔻🔹گشت ارشاد که باید به صدها برابر می رساندید چون هجمه. دشمن از این بخش بوده نکردید بلکه همان راهم تعطیل کردید
🌍🔹واز ان روز، هر اقدام دولتی وقضایی را در جلوگیری از رواج بی حجابی تعطیل کرده اید
که مثلا تا سر وصدای کفار ومنافقین که خوابید بعدا کاری میکنیم
🌍🔹ای فریب خوردگان
🔹🔻 بعد از رواج این فساد خانمان برانداز که همانند سیل حرث ونسل،خانواده، جامعه وملت را در خودش غرق خواهدکرد
ودارد چنین هم.میشود
شما مثلاان وقت چه غلطی می توانیدبکنید
🔹🌍🔻الان چرا بایستی ،از حکم اسلام وقران،فرار کنید
🔹🌍با قاطعیت وصراحت می پرسم
🌍🔸شما که از حجاب داشتن زنان ودخترانتان صرف نظر کردید، بلکه حکم. خدا را زیر پا. گذاشتید
🌍🔹🔻بخاطرهجمه تبلغاتی کفار ومنافقین بدتر از کفار
🌍🔻اگر انها قدم دوم را بردارند،و باز با همین تاکتیک
از شما بخواهنداین بار به عمل قوم لوط روی بیاورید باز تسلیم.میشوید؟!
ایا با پیامک وهشتکهایشان حاضر می شوید که همانها« تا مدتها
با شما لواط کنند» مثلا بخاطراینکه سرو صداها بخوابد
🔻🔸نشرگسترده، واجب برای بیداری مسـولین بی غیرت وفاقد بصیرت که الت دست،کفارومنافقین پاکسازی نکرده ، از باند روحانی شده اند تا دین راچوب حراج وملتی را هلاک دنیاواخرت کنند
💎🌏
حضرت امیرالمومنین امام علی(علیه السلام):
🔰🔰هر کس بعد از نماز صبح ۱۱ مرتبه سوره توحید را قبل از طلوع آفتاب بخواند
آن روز مرتکب گناه نمیشود حتی اگر شیطان به سوی او طمع کند.🔰🔰
🔰🔰و خواندن ۱۲ سوره توحید برای سلامتی و خشنودی و ظهور آقا صاحب الزمان همیشه معجزه میکند👇👇👇
( دفع بلایا ارضی و سمائی)خصوصا بعد از نمازهای واجب🔰🔰
ثواب الأعمال و عقاب الاعمال، ص 277
#اللهم_ارزقنا_شهادت
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲🌷
.📡 @heiat_14masoum
8.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️😔 جايگاه این دانشمند بزرگ را دشمن بهتر از ما میشناخت!
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
10.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️‼️توجه مهم مهم👇👇👇😳🤔
🔰استاد پناهیان
📌 ما داریم کشتی میسازیم!
🔰شباهت داستان کشتی نوح
⚠️⚠️⚠️با وضع فعلی انقلاب اسلامی
🔹جمهوری عقلانیت ایران
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum
✅ فرمانده نیروی هوافضای سپاه:
🔰قادریم سپر دفاع موشکی دشمنان را از کار بیاندازیم👏👏👏
سردار حاجیزاده:
✅ امروز با همت جوانان و متخصصان از حوزه ساخت تجهیزات تهدید محور به هدف محور وارد شدهایم👏👏👏
🔰جدیدترین دستاورد نیروی هوافضای سپاه باعث شده
🔰سپر دفاع موشکی دشمنان ایران از جمله آمریکا،
🔰 رژیم صهیونیستی و حکومتهای دست نشانده آنان را تا چندین دهه از کار بیاندازد👏👏👏
✅📣📣📣نشر این پست بسیار مهم جهاد تبیین و دلگرمی همه مسلمین ایران و جهان خواهد شد
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#انتقام_سخت
#ما_منتظریم_سردار
📡 @heiat_14masoum