Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن»
⬅️چله حدیث کساء
#امام_زمان عج
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست میگفت. به لباسهای روی
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
شروع به کار کرد و گفت:
- خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده.
برای اینکه خودم رو توی آینه ببینم و گودی زیر چشمهام رو، کمی کمرم رو صاف کردم.
محدثه درست میگفت، ولی راستش اصلاً برای خودم مهم نبود. سرم رو به سمت دیوار هل داد و گفت:
- بشین، دیر میشه.
دستهاش روی صورتم شروع به حرکت کرد. نمیدونم چرا، ولی پرسیدم:
- محدثه، شده تا حالا یه چیزی رو بپوشی بعد برات هیچ حسی نداشته باشه؟ یعنی نه خوشت بیاد نه بدت بیاد.
-من اگر از چیزی خوشم نیاد اصلاً نمیپوشمش، ولی اگه خوشم بیاد جلوی آینه کلی ذوق از خودم در میکنم. چرا اینو میپرسی؟
- قبلاً هم همین طوری بودی یا الان اینطوری شدی؟ یعنی نشده که ...
محدثه از من فاصله گرفت و با چشمهای باریک شده گفت:
- چی شده سپیده؟
نگاهم رو پایین انداختم. دیشب ثریا بهم معترض شده بود که حالا که پوشیدی یکم بخند، ولی من نتونسته بودم.
لبخندم زورکی بود، اینقدر که عمه یه خاک تو سرت بهم گفت و پتو رو روی سرش کشید.
- نمیدونم محدثه، ولی من هیچ حسی به لباس عوض کردن نداشتم، قبلاً از این کار خیلی خوشم میومد، یادمه قبل از عروسی سحر رفته بودم از یه مغازه یه لباس نارنجی خریده بودم، کلی هم با طرف چک و چونه زدم که بخرمش، چون یه کوچولو گرونم بود. تنم کرده بودم و جلو آینه با همون لباس الکی میرفتم میومدم، ولی الان دیگه اصلاً اینجوری نیستم. راستش حس و حال دیروز ثریا رو که ظهری دیدم با لباسهایی که شهرام براش خریده بود، یاد خودم افتادم.
-خب شاید تو هم دلت خرید میخواد!
-نمیخواد، اصلا. ثریا لباس مائده و تو رو هم که پوشیده بود خوشحال بود.
محدثه توی فکر بود و من میگفتم:
- قبلاً کلی کانال داشتم که انواع مدل بافت مو و آرایش و اینا رو یاد میداد، میدیدم و رو خودم امتحان میکردم، ولی الان اصلاً حوصلم نمیاد، به نظرم خیلی کار بیخودیه، حتی بعد از اینکه موبایل دستم رسید، با آیدیهایی که بالاخره تو ذهنم مونده بود سعی کردم برگردم به اون کانالا، اما نگاهشونم کردم حالم بد شد، زود اومدم بیرون.
- از کی اینطوری شدی؟
شونه بالا دادم:
-نمیدونم، فقطم این نیست، یادمه قبلاً وقتی سالار از کلاس کنکور حرف میزد و میگفتش که با یه خانمی صحبت کرده که مثلاً منو ببره اونجا که کارای کلاسمو انجام بده، خیلی ذوق میکردم ولی الان اصلاً هیچ حسی ندارم، اصلا دلم نمیخواد برم. به خیلی چیزایی که قبلاً خوشم میومد الان اصلاً هیچ واکنشی ندارم، الان این آرایشی که تو داری انجام میدی اگه مثلاً دو ماه پیش و یه ماه پیش این کارو میکردی، شاید خیلی خوشم میومد ولی الان نه بدم میاد نه خوشم، کلاً هیچ حسی ندارم.
-یعنی هیچی خوشحالت نمیکنه؟
-تو مسابقه که اول شدم یه ساعتی خوشحال بودم، ولی بعدش گفتم که چی، الان فقط میخوام جایزهاشو بگیرم بزنم به یه زخمی.
یه کمی نگاهش رو تو صورتم چرخوند. بعد مشغول کارش شد.
- خوب میشی، استرس خواستگاره، منم که یاسر برام میخواست بیاد خواستگاری همین طوری شده بودم، وقتی اومدن و رفتن و همه چی اوکی شد حالم خوب شد.
دیگه حوصله حرف زدن نداشتم. همونجوری به دیوار تکیه دادم تا کارش تموم بشه ولی حالت محدثه تغییر کرد.
خودم میدونستم اینها علامت افسردگیه ولی دوست داشتم که محدثه بهم بگه که نگفت.
صدای در زدن خونه اومد و بعد هم یااله گفتن مهراب، یاد سحر افتادم.
اینکه دیگه تلفن نبود که بترسم کسی ببینه یا جرات نکنم تنها توی اتاق بمونم و بهش بگم.
محدثه کارش رو با رژ لب تموم کرد و به من نگاه کرد.
- خودتو ببین، ببین ذوق میکنی؟
توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگ و رو به صورتم اومده بود. دور چشمهام سیاهتر شده بود و لبهام روشنتر.
برای اینکه دلش نشکنه لبخند زدم و گفتم:
- خیلی خوب شده.
از جام بلند شدم. شالی رو که روی زمین انداخته بودم برداشتم، لباسهایی رو که حدیث میخواست بهم بده و لباسهایی رو که مال خودم بود رو همه رو توی یه مشما چپوندم و از در بیرون رفتم.
مهراب جلوی کانتر ایستاده بود و با زن دایی حرف میزد.
سلام کردم، برگشت.
لبخند زد و جواب سلامم رو داد. چند قدمی به طرفم اومد. به اطرافش نگاه کرد و گفت:
- تخته حالا از کجا بیاریم بزنیم بهش؟ چقدر عوض شدی!
لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم.
زن دایی گفت:
- امشب دعوتیم خونهاشون، گفته بودم که بهت خواستگار داره!
مهراب با حفظ حالت چهرهاش گفت:
- پس امشب داره رسمی میشه!
سرم رو ریز به معنی نه تکون دادم و گفتم:
-فعلا آشناییه.
به راه پله اشاره کردم.
-میشه باهاتون یکم حرف بزنم.
ابروهاش بالا پرید و لب زد:
- حتما.
هدایت شده از بهار🌱
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️من کارنامه قبولی ام را با امضای خون گرفتم..
🌹شهید علیرضا توسلی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️
#شروع_تازه
فکر خوب،
روحمونو آروم آروم بزرگ میکنه
و فکر بد، تاریک و تنگش میکنه.
مراقب فکرامون باشیم!
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎
خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐
دوست داری صاحب خانه بشی🏡
دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘
دوست داری نسل بعد از خودتم مشگل مالی پیدا نکنه و همیشه دست بالش باز باشه🥰
بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍
https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
بهار🌱
#عروسافغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده.
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم.
مهراب هم پشت سرم اومد. دمپایی پوشیدم و منتظر موندم تا در رو به هم کپ کنه.
نگاهم کرد و گفت:
- کاکتوسا برات دردسر درست کرد؟
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- من که اون سری بهتون گفتم اگر چیزی به دست من برسه، بعدش من باید توضیح بدم که این از کجا اومده و چطوری اومده.
- آره گفتی، ولی من گفتم چون سالار میدونه، باباتم میدونه، شاید مشکلی پیش نیاد.
- سالار و بابا میدونستن، اما خب عمه نمیدونست. حسینم نمیدونست. عمه که فرصت نکرد بخواد بپرسه که این کاکتوس از کجا اومدن و یا چرا، ولی حسین پرسید داشت شر بدی هم برام درست میکرد. نفهمیدم هم که سالار کاکتوسها رو چیکار کرد.
- به من زنگ زد، منم بهش گفتم بده سوپری سر کوچه، بعد خودم میرم ازش میگیرم. بعد از اون چند روز تازه اومدم اینجا، الان برم سر خیابون ازش میگیرم، نگهش میدارم برات. هدفم فقط عذرخواهی بود، چون گفتی کاکتوس دوست داری برات کاکتوس فرستادم.
سرم رو تکون دادم و اون پرسید:
-خب حالا چیکار داشتی؟
-راستش آقا مهراب، نمیدونم چطوری بهتون بگم.
کمی فکر کردم، نمیدونستم از کجا شروع کنم، پس رفتم سراغ اصل مطلب و ازش پرسیدم:
- شما می دونی سحر کجاست؟
نگاهش توی چشمها موند. انگار انتظار همچین سوالی رو نداشت.
نمیدونست بگه میدونم یا نه.
پس گفت:
- چطور؟
- راستش چند روز پیش سحر زنگ زد به ثریا، ثریا چون اعصابش خراب بود دری وری بهش گفته و اونم قطع کرده. من بعداً رفتم از ثریا شمارهلی که باهاش حرف زده بود و گرفتم و زنگ زدم بهش. یه خانمی گوشیو برداشت، گفتم میخوام با سحر حرف بزنم، گفت یه دقیقه صبر کن. بعد همون موقع من صدای شما رو شنیدم. داشتید با اون خانم حرف میزدید.
رنگ پریدگی محراب رو به چشمهام میدیدم. پس میدونست سحر کجاست و نمیتونست منکرش بشه.
من حرفم رو ادامه دادم:
-چند دقیقه بعد سحر بهم زنگ زد. یکم با هم حرف زدیم ولی بعدش من هرچی به اون خانمه زنگ زدم, اون خانم گوشیو برنداشت
دفعههای اول رد تماس زد, بعدم که کلاً جواب نداد. تو آخرین مرحلهام ... اون آقایی بودش که با شما توی پارکینگ بود, اسمش ناصر بهمنیه، اون برداشت، گفت من برادر نرگسم، نرگسم بیمارستان بستریه، حالش خوب نیست، هر وقت حالش خوب شد میگم بهش که بهتون زنگ بزنه.
نگاهش پر از تعجب شد و گفت:
- کی زنگ زدی بهش؟
- نمیدونم، شاید پریروز.
انگشتش رو جلوم گرفت و گفت:
- تو پریروز به نرگس زنگ زدی و ناصر گوشیو برداشت و بهت گفت حالش خوب نیست، بیمارستانه؟
- آره، همینو گفت.
اخمهاش تو هم رفت و به نقطه نامعلوم توی راه پله زل زد.
- چی شده آقا مهراب؟ شما میدونی سحر کجاست؟
نگاهم کرد. ساکت بود، اینقدر حرفی نزد که صداش زدم.
حواسش جمع شد. نگاهم کرد و گفت:
- آره، میدونم کجاست.
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
دستش رو به معنی آروم باش برام تکون داد و گفت:
- هیس، من میدونم سحر کجاست. حالش خوبه، مطمئن باش. اون پسره هم که با هم فرار کردن، اسمش راستینه. اسم شناسنامهایش نیست ولی اینطورری صداش میکنن. به ظاهر که سحرو خیلی دوست داره، یعنی چیزی که نشون میده اینه، وقتی براش غیرتی میشه و اعصابش خراب میشه یعنی دوسش داره دیگه! حال سحرم خوبه، وضع و روزگارشونم خوبه، با اون پسره هم با هم ازدواج کردن.
دستم رو برداشتم و متعجب گفتم:
- ازدواج کردن! چطوری؟ شناسنامهاش که دست کسیه! نکنه موقت؟ چطوری وقتی بابا...
- نمیدونم چطوری، ولی تاکید داشتند که ما زن و شوهریم. تازه سحر حاملهام هست.
هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم.
دوباره با دستش به آرامش دعوتم کرد و گفت:
- البته خودش نمیدونه. راستش منم قراره کمکش کنم که از مرز رد بشه.
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهام تو هم رفت و گفتم:
- یعنی چی از مرز رد بشه؟
-چیزی که خودشون میخواد اینه، میخوان غیرقانونی از مرز رد بشن. خب قاچاقچیا معلوم نیست چه بلایی سرشون بیارن، واسه خاطر همینم از من کمک خواست، چون آدمشو میشناسم. میخواستم وقتی که رد شدن بهتون بگم که خیالتون راحت بشه، ولی حالا که فهمیدی یه لطفی کن و به کسی نگو، چون من قول دادم به سحر که به کسی نگم، به توام جاشو نمیگم، فقط میتونم بگم حالش خوبه...مخصوصا با باز شدن پای خواستگار تو خونتون، بهتره از سحر حرفی زده نشه.
- فقط یه شماره که بتونم باهاش تماس بگیرم؟
کلافه بود و این از حرکاتش معلوم بود.
- هر وقت رفتم پیشش بهش میگم که باهات تماس بگیره.
چشم باریک کرد.
- فقط یه چیزی، مطمئنی ناصر به تو اینطوری گفت، که نرگس حالش خوب نیست؟
در هال باز شد. من سرم رو به معنی آره توی جواب مهراب تکون دادم. سر زن دایی از در خارج شد.
-سپیده جان، ببین عمهات کمک احتیاج نداره، کم و کسری چیزی تو خونتون ندارین!
اصلاً نمیفهمیدم که زن دایی چی میگه، کم و کسر چی؟
عمه چی؟
مهراب خداحافظی کرد و از در ورودی راه پله با سرعت خارج شد.
سحر حامله بود، بعد سحر خودش نمیدونست که حاملهاست!
چطور سحر نمیدونست ولی مهراب میدونست؟
اصلا سحر چطور ازدواج کرده بود؟
وای...وای!
سوالات یکی یکی توی ذهنم میاومدند و میرفتند و من هیچ جوابی برای هیچ کدومشون نداشتم.
سحر از مهراب کمک خواسته بود و ولی سحر ترجیح داده بود تو تماس تلفنیمون هیچی به من نگه.
نگه که میخواد از مرز رد بشه.
در مورد ازدواجش هم چیزی نگفته بود.
اصلاً مگه دختر بدون اجازه پدر میتونه عقد کنه! شاید یه صیغه موقت بود!
اگر پسره رهاش کنه، اون بچه چی میشه؟
چطور میخواد ثابت کنه که بچه حلال زاده است و پدر داره.
صدای محدثه من رو از افکارم خارج کرد.
- کجایی دختر؟
نگاهش کردم. زن دایی کنارش ایستاده بود.
- دو ساعته داریم صدات میکنیم.
دو ساعت که نبود، قطعاً چند باری بیشتر صدام نکرده بودند.
زن دایی گفت:
- مهراب کجا رفت؟ اون که همین الان اومده بود!
شونه بالا دادم و گفتم:
- نمیدونم.
زن دایی به محدثه نگاه کرد و گفت:
- تا جلوی در با سپیده برو، همون جام از مصی خانم بپرس ببین کمکی چیزی احتیاج نداره، کم و کسری چیزی نداره.
محدثه باشهای گفت و به سالن برگشت.
روسری به سر از هال خارج شد و پلهها رو بالا رفت. روی پاگرد اول ایستاد و گفت:
- بیا دیگه!
توان حرکت نداشتم، حرفهای مهراب ضعف برام به ارمغان آورده بود، ولی باید میرفتم.
آهسته و آروم پلهها رو بالا رفتم.
محدثه با هیجان همراهم شد و گفت:
- امشب میخوای باهاش حرف بزنی، چیزی آماده کردی؟ سوالی، حرفی، حدیثی؟ نکنه برای اینم ذوق نداری؟
مسیر نگاهم به پلهها بود ولی گوشم با محدثه و حواسم پیش سحر. با این حال جواب محدثه رو دادم.
- هیچ ذوقی ندارم. راستش اصلا آمادگی ازدواج ندارم، هدف من این نیست.
-یعنی چی هدفت این نیست؟ نکنه دلت نمیخواست لباس بپوشی به خاطر همینه. ولی به نظر من اشتباه میکنی.
نگاهش نکردم و به مسیرم ادامه دادم.
محدثه گفت:
-خب اگر الان بگن برو باهاش حرف بزن، میخوای چی بگی؟ بحث یه عمر زندگیه، شما که از قبل با هم آشنا نبودید، بالاخره باید دو تا سوال درست و حسابی ازش بپرسی.
من میگفتم نره و اون میگفت بدوش. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم:
- چی بپرسم؟
هزینه ورود به ویآیپی سی هزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
رمان عروس افغان در ویآیپی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه.
روزانه دو پارت طولانی قول داده شده
روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم
شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
حالا چرا؟👇👇
چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
در ویآیپی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ ویآیپی اینجا گذاشته شده.
با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان ویآیپی
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
7.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃
🎥 نیروهای القسام اینطور به سربازان صهیونیست نزدیک میشوند و آنها را هدف میگیرند.
#طوفان_الاقصی #فلسطین
🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen