eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فرق آرزو با نیت.mp3
7.13M
🔹🍃🌹🍃🔹 هر کسی نمی‌تواند نیت‌های بزرگ کند، و در تمام خیرات تاریخ شریک شود؛ مگر به « شرطها و شروطها » 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
نمی دانم نت های موسیقی چشمانت در کجا جا ماند؟ در کدام کوچه باغ؟ اما خیلی وقت است چشمانت را سکوت عجیبی دوره کرده است! کاش دوباره بنوازد و دل ببرد.... هیما🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سفره نشست.‌ نیم نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نعیمه گفت _تو هم پاشو بیا سر سفره از حضور خان انقدر ترسیدم که جرئت هیچ مخالفتی با دایه‌ش رو ندارم. متوجه حالم شد و با لحن تندی گفت _اون روسریت رو هم دربیار دستم سمت روسریم رفت که خان گفت _اذیتش نکن نعیمه. بزار راحت باشه https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
نعیمه با غیض و آهسته گفت _ مثلا عقدش شدی!در بیار اون روسری رو! پرده کنار رفت و خان بدون معطلی سر سف
دختره عقد خان شده و اصلا باهاش راحت نیست مثل سگ ازش میترسه🤣🤣 خان عاشق هم، چه راهی میاد باهاش😍😎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرف خاص (38).mp3
19.51M
یه ذکر که هممون بلدیم، و قادره تمومِ حال بد ما رو خوب کنه، اما درست ازش استفاده نمی‌کنیم! 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان #پارت لبخند زدم. آشک دوست داشتم. بزار بیاره، ولی باید یه جوری می‌نوشتم که نه آره باش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تارا رو توی بغلم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. ثریا هنوز روبروی عمه نشسته بود، داشتند با هم اتفاقات امروز رو که شیرین برای ثریا گفته بود تحلیل می‌کردند. ثریا یک جمله می‌گفت و تفسیرش می‌کردند و بعد می‌رفتند سراغ جمله بعدی. یک ساعتی بود که این شرایطشون بود. -می‌گم نکنه شیرین اینجوری به تو گفته که تو دل خوش کُنَک باشه برات؟ - نه عمه، فکر نکنم، چون شهرامم که سر صبح زنگ زد، انگار نمی‌خواست یه چیزایی رو بگه، فقط داشت از من می‌پرسید که آره تو این کارو کردی یا نه. -ولی باز کاش مطمئن می‌شدی! - چه جوری مطمئن بشم ؟شهرام که عمراً به من چیزی بگه، مثلاً فکر می‌کنه اگه بگه من پررو می‌شم. کبری هم عمرا بگه. - زنگ بزن به سمیه، اگه فحش داد و چیزی از صبح گفت، یعنی شیرین راست گفته. - ول کن عمه، اول و آخرش خبرا میاد. سنگینی تارا رو از این دستم، روی اون دستم انداختم و به سمت آشپزخونه رفتم، جایی که مادرش بود. نگار هم یک ساعتی بود که توی آشپزخونه مشغول کار بود، مسئولیت تارا رو گردن گرفته بودم که اون بتونه راحت کارش رو انجام بده. تارا با دیدن مادرش ذوق کرد و شروع به دست و پا زدن کرد. به ذوقش لبخند زدم و اپن رو دور زدم. نگار که خمیری قهوه‌ای رنگ رو توی مشما می‌پیچید، به من نگاه کرد و گفت: - باعث زحمت شدما! لبخند زدم: - چه زحمتی! خواهرمو نگه داشتم دیگه! به خمیر زیر دستش اشاره کردم و پرسیدم: - مگه نگفتی می‌خوام برم توی مغازه خمیرو درست کنم، پس اینا چیه؟ خمیر رو توی یخچال گذاشت و وقتی که برمی‌گشت جوابم رو داد: - این فرق داره، این باید خمیرش یه روز قبل آماده بشه و تو یخچال بره و فردا صبح قالب بخوره. اینو سفارش نداده، فردا سفارشی‌ها رو میرم توی همون مغازه می‌زنم، ولی می‌خوام تا رفتم اینو بذارم توی فر که فر اصلاً بیکار نمونه. بعد روی هر بسته شیرینی دو سه تا همین اینطوری می‌ذارم که تبلیغ بشه. دست‌هاش رو زیر شیر آب برد و گفت: - یکم هزینه اضافه هست، ولی تبلیغاته دیگه، اگه جواب بده، سودش بیشتره. شیر آب رو بست و دست‌هاش رو به کناره لباسش کشید. به سمتم اومد و تارا رو گرفت. صورتش رو محکم بوسید. - قربونت برم. به من نگاه کرد و گفت: -ثریا گفت که امروز قراره نوید بیاد اینجا. گفت صبح مثل اینکه داشتی باهاش پیام بازی می‌کردی. به ثریا که توی حال هنوز مشغول صحبت با عمه بود نگاهی کوتاه انداختم و گفتم: - آره، گفت یه چیزی می‌خواد برام بیاره. لبخند زد. - دیروز که نگفتی کجاها رفتین و چیکار کردین و چیا گفتین، امروز وایسیم خودمون تماشا کنیم. بدون هیچ ری اکشنی تو صورتش زل زدم. لبخندش جمع شد و با تعجب پرسید: -چی شده؟ طول کشید تا به خودم بیام. سرم رو به اطراف تکون دادم و لب زدم: - هیچی، فقط یه سوال ازت بپرسم؟ - حتماً. به فرش کف آشپزخونه اشاره کردم و گفتم: - بشینیم؟ نشست. تارا را روی پاش نشوند. روبروش نشستم. منتظر بود و من توی فکر، فکرهایی که تو تنهایی و با حضور تارا توی اتاق به ذهنم رسیده بود. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - یه سوال خصوصیه، نمی‌دونم چطوری ازت بپرسم. - خیلی راحت. بی فکر و قبل از اینکه پشیمون بشم گفتم: - بابای منو دوست داری؟ از سوالم تعجب کرد. اولش خیره نگاهم کرد و بعد کم کم لبخند روی لبش شکل گرفت. - الان سوالت اینه؟ - خیلی مهمه نگار جون، می‌خوام بدونم دوسش داری، یا اون شوهر قبلیتو دوست داشتی. اصلاً کدومو بیشتر دوست داری، تو تجربه ازدواج داری، عمه به من اصرار می‌کنه که حتماً حتماً زن نوید شم، از اون طرف بابا میگه دکش کن، فکر می‌کنه مهراب می‌خواد ازم خواستگاری کنه. از این طرف خودم هیچ حسی ندارم، نه به مهراب که اصلاً هیچی نگفته، نه به نوید که دست به نقده. از این طرفم می‌دونم بالاخره مجبورم می‌کنن، دنبال یه راهیم از این قضیه فرار کنم، گفتم شاید تو بتونی بهم بگی، یا یه راهی چیزی... اولش کمی نگاهم کرد و بعد نگاهش رو به فرشی که روش نشسته بود داد. کمی با لب‌هاش بازی کرد و گفت: - نعیم رو دوست داشتم، راننده تاکسی بود. من هر روز مجبور بودم که یه مسیر رو تا محل کارم برم و برگردم. اونم تو خطی کار می‌کرد که من توش رفت و آمد داشتم. لبخند زد. - اینو بعداً فهمیدم، مسیرشو یه جوری تنظیم می‌کرد که با اومدن و رفتن من، من مجبور بشم سوار ماشین اون بشم، با همه راننده‌هام هماهنگ کرده بود. اونم مثل من کسی رو نداشت. سر صحبت رو یواش یواش باز کرد و بعدم که با هم ازدواج کردیم. با حسرت لب زد: -خیلی دوسش داشتم، خیلی. نگاهش رو پایین انداخت. آخر جمله‌اش حالت بغض داشت.
🔹🍃🌹🍃🔹 انهدام ۵ تانک ارتش صهیونیستی با موشک‌های اسرائیلی 🔹حماس اعلام کرد با استفاده از ۲ موشک عمل‌نکردهٔ صهیونیست‌ها ۵ تانک آن‌ها را منهدم کرده است. ✅منبع: فارس 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تارا رو توی بغلم گرفتم و از اتاق بیرون اومدم. ثریا هنوز روبروی عمه نشست
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نمی‌خواستم با احساسات و بغض، حرف‌هاش نصفه و نیمه بمونه، چون هر آن ممکن بود عمه یا ثریا یا هر کس دیگه‌ای این وسط ظاهر بشه، پس گفتم: - بابا رو چی؟ نگاهش بالا اومد. با تاخیر گفت: - اینکه من بگم اینو دوست دارم یا اونو چه کمکی به حال تو می‌کنه؟ تو باید دنبال دلیل خودت باشی. -گفتم شاید تو بتونی راه بهم بدی، دلیل بدی، به خدا نمی‌دونم چی کار کنم. سکوتی کوتاه کرد و گفت: - وقتی نعیم مرد، فکر نمی‌کردم بتونم دوباره زندگی کنم، از طرفی هم شرایطم خیلی سخت شد. همون موقع سر و کله بابات پیدا شد و یه آینده روشن جلوی روم گذاشت. من با نعیم با عشق شروع کردم، اما با پدرت با عقلم، گفتم زن تنهام و اینطوری... آه کشید. -با پدرتم اولش خوب بود، بعدش فهمیدم که آبی از اون برام گرم نمی‌شه و من خودم باید برای خودم تلاش کنم. تارا از بغلش پایین اومد و چهار دست و پا شد. دستهاش رو از دور بدن تارا برداشت و گفت: - ببین سپیده جان، تو اگر الان راه بیوفتی و از همه زنای توی این کوچه بپرسی که با عشق ازدواج کردن یا با عقل یا با اجبار، به کار تو نمیاد. هر کسی شرایطش توی موقعیت‌های خاص مخصوص خودشه. -شرایط من چیه، من که عاشق نیستم، ولی عقل هم این وسط بهم میگه ازدواج نکن، مگه مجبورم کنن. لبخند زد و گفت: -کسی تو رو مجبور نمی‌کنه. -بابامو نمی‌شناسی. -اونو بسپر به من، قلق اون دست منه. یه مدت بزار بگذره، شاید حس تو هم اومد. خندید و گفت: -منم به نعیم حسی نداشتم، مادربزرگم هی نصیحت نصیحت، اومد خواستگاریم، خیلی مهربون بود، خیلی. قرار عقدم گذاشتیم، کلی خرید کردیم و برنامه چیدیم که یه روز گفت باید باهات حرف بزنم، یه چیزی رو باید بهت بگم که مهمه. ساکت شد و بعد از چند ثانیه گفت: -نعیم ایرانی نبود، افغان بود... چشم‌هام گرد شد و همه تنم شد گوش. -...همه کس و کارش تو بمبارون کابل کشته شده بودن. اشک تو چشم‌هاش حلقه زد و گفت: -عمر خودشم به دنیا نبود. از بچگی اومده بود ایران، یه شناسنامه ایرانی خریده بود، اسم خودش نعیم بود ولی شناسنامه‌اش عبداله بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت: -بهترین زمانهای عمرمو با نعیم گذروندم. نشد ... خدا نخواست. لبهاش رو تو دهنش جمع کرد و گفت: -اینو می‌خواستم بهت بگم، منم اولش حسی نداشتم ولی یه مدت که گذشت عشق سر و کله‌اش پیدا شد، وقتی هم از رگ و ریشه‌اش گفت اصلا برام مهم نبود، چون دوستش داشتم. پاش موندم تا اخرین لحظه، همه کارم کردم که زنده بمونه ولی نشد. از جاش بلند شد و تارا رو که موفق شده بود در کابینت رو باز کنه بغل کرد، در کابینت رو بست و سر جاش نشست. برای سرگرم شدن تارا وَردنه رو دستش داد. -نترسیدی یه روز بخواد برگرده کشورش؟ نگاهم کرد و گفت: -نمی‌رفت، ولی اگر می‌رفت باهاش می‌رفتم. -اینقدر دوستش داشتی که حاضر بودی بری وسط جنگ و طالبان؟ اشک رو از روی مژه‌هاش پاک کرد. لبخند زد و گفت: -اینا رو برای بابات نگی، حسودی می‌کنه نمی‌تونم جمعهش کنم. -دوستش داری؟ بابا رو می‌گم. خندید و گفت: -اگر معیار دوست داشتنت، افغانستان رفتن باشه، بابات خیلی دلش می‌خواد بره اونجا. حتی حاضره با طالبانم کنار بیاد و خودشو برسونه مزرعه خشخاش... من نمی‌زارم. چرا نمی‌گفت، چرا نمی‌گفت دوستش داره یا نه؟
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نمی‌خواستم با احساسات و بغض، حرف‌هاش نصفه و نیمه بمونه، چون هر آن ممکن
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 نگار موچین رو تند تند زیر ابروهاش حرکت داد، لحظه‌ای متوقف شد و بعد انگشت‌هاش رو روی ابروها کشید. از آینه فاصله گرفت و با دقت به خودش نگاه کرد و دوباره به آینه نزدیک شد. موچین رو زیر خط ابرو گذاشت و این بار با سرعت کمتری چند تار مو از زیر ابروهاش کشید. بالاخره رضایت داد و دل از آینه کند. به دختر کوچولوش که غرق در خواب بود نگاهی کوتاه انداخت و گفت: - می‌خواستم با خودم ببرمشا، گرفت خوابید. کرم ضد آفتابش رو از توی کیف لوازم آرایشش بیرون کشید و گفت: - عیب نداره، می‌ذارمش پیش اصغر، بالاخره اونم باید یه کاری بکنه دیگه! کرم رو روی انگشتش فشار داد و بعد به صورت نقطه نقطه تو صورتش پخش کرد. - کجا می‌خوای بری حالا؟ از توی آینه نگاهم کرد و گفت: - از قدیم گفتن آدم خوش حساب، شریک مال مردمه. اون پولی که قرض گرفته بودم از همکارای قدیم نعیم، می‌خوام ببرم پس بدم. - سودم کردی؟ سرش رو تکون داد. مداد سیاه رنگی از توی کیف لوازم آرایشش برداشت. نوکش رو نگاه کرد و گفت: - نفروختم چیزی که روش سود کنم، هر چی که بود پخش کردم. بیشتر هدفم این بود که معرفی بشم به چند نفر. خدا خدا می‌کردم یکی خوشش بیاد و بیاد سفارش بده. نوک مداد رو لای ابروهاش کشید. از آینه فاصله گرفت و به ابروهاش نگاه کرد. زیر لب زمزمه کرد: -خوبه بابا! دست توی کیفش می‌کرد که یهو آخ گویان دستش رو کشید. صورتش از درد جمع شد و به انگشتش نگاه کرد. خودم رو به سمتش کش دادم: -چی شد؟ قبل از اینکه انگشتش رو توی مشتش جمع کنه، قرمزی خون رو دیدم. نگار به دنبال شی آسیب زننده محتویات توی کیف رو چک کرد. از جعبه دستمال کاغذی سریع یه دستمال بیرون کشیدم و به طرفش گرفتم. دستمال رو گرفت و سرسری روی زخم گذاشت حواسش به محتویات کیف بود. چشم‌هاش متاسف شد و چیزی از توی کیف بیرون کشید. - این خورد به انگشتم. به چیزی که لای انگشت‌هاش بود نگاه کردم، یه تیغ نصفه و قدیمی. از انگشتش خون می‌اومد، اینقدری که از دستمال بیرون زد. تیغ رو از دستش گرفتم و گفتم: - من میندازمش سطل آشغال، تو حواستو بده به انگشتت. دستمال رو از یک زاویه دیگه دور انگشتش بست و گفت: - قدیما که حال و حوصله داشتم، بعد از اینکه ابرومو تمیز می‌کردم، یه تیغم زیر و روش می‌نداختم، الان چهار تا دونه تار مو رو هم به زور برمی‌دارم. می‌ترسم با تیغ بزنم خودمو تیکه پاره کنم. به تارا اشاره کرد و گفت: -من اینو ببرم بسپرم به باباش. زودتر از اون از جام بلند شدم و گفتم: - من می‌برمش، تو زودتر حاضر شو که تا ناهار برگردی. تکون نخوردنش از سر جاش، یعنی حرفم رو قبول کرده بود. دست زیر بدن کوچیک تارا انداختم و از زمین بلندش کردم. نگار با صدای آروم‌تری گفت: - تشک و رختخوابشم همونجا پهنه. خوابوندیش بگو نگار داره میره جایی، گفت حواست به بچه باشه. چون تارا توی بغلم بود، حرفی نزدم. ممکن بود بیدار بشه. پس فقط سر تکون دادم و آهسته از در اتاق بیرون رفتم. ثریا و عمه هنوز از هم دل نکنده بودند. حرف نمی‌زدند ولی هر دوشون به صفحه موبایل ثریا نگاه می‌کردند. داشتند با هم یه فیلم می‌دیدند. در نیمه باز اتاق بابا رو با پا هول دادم و وارد اتاق شدم. یه‌ وری خوابیده بود و به تلویزیون نگاه می‌کرد. با دیدن تارای خواب توی بغلم، سریع با کنترل صدای تلویزیون رو کم کرد. تارا رو توی تشکش خوابوندم و آهسته پتوش رو روش کشیدم. به بابا نگاه کردم و گفتم: -نگار داره میره جایی، می‌خواست تارا رو ببره ولی این خوابید، گفت حواستون بهش باشه تا بیام. -باز کجا می‌خواد بره؟ شونه بالا دادم و لب زدم: - نمی‌دونم. می‌دونستم ولی حوصله توضیح نداشتم. از جام بلند می‌شدم که بابا گفت: - بهش بگو اصغر گفت ورنداره مثل سری قبلی از اون گوه موها بماله به خودش. منظورش از گوه موها، لوازم آرایش بود. سرم رو تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم. مستقیم به سمت اتاقی رفتم که نگار توش بود. مانتو پوشیده بود و داشت آخرین دکمه‌اش رو می‌بست. روسریش رو روی سرش انداخت گفت: - پیامی، چیزی نداد؟ نگفت به نگار بگو از این چیزمیزا به خودش نماله؟ خنده‌ام گرفت. بابا رو خوب می‌شناخت. سرم رو تکون دادم. کیفش رو برداشت. خندید و گفت: - باید بفرستمش بره افغانستان خدمت طالبان. صاف ایستاد و گفت: -می‌خواست بچه‌اشو ببره بذاره بهزیستی، بعد به کرم ضد آفتاب و دو تا خط ایراد می‌گیره.
هدایت شده از بهار🌱
روی تخت دراز کشیده .. ساعد دستشو گذاشته بود روی پیشونیش خیره به سقف اتاق نگاه میکرد . سمت تخت رفتم‌ پشت بهش خوابیدم و پتو رو روی سرم‌کشیدم پتو رو از روم کنار زد ، منو برگردوند سمت خودش .. دلخور پرسید : گریه کردی ؟ .. محلش ندادم پتو رو کشیدم روی سرم .. پتو از روم برداشت پرت کرد پایین تخت ... با دستش صورتمو برگردوند سمت خودش ... _ به من نگاه کن .. توی چشمهاش خیره شدم .. چرا گریه کردی ؟ با بغض گفتم ..نمی دونی ؟ .. ان شاالله خدا جوابتو بده. چشماش گرد شد .. تو منو نفرین میکنی ؟ ... می دونی من امروز به خاطر تو چه حرفهایی شنیدم .. پاشدم نشستم بغضم ترکید و با گریه گفتم .. تو نیمدونی من حامله ام .. که میزنی روی کتفم .. هلم میدی ؟... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f ❤️ 😍
هدایت شده از بهار🌱
نرگس دختر دوازده ساله ای که به اجبار پدرش ازدواج کرد وبا سن کمش باردارشد. و.... https://eitaa.com/joinchat/1335361580Cc57190d80f 😍