هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
عزیزان آخرین شب قدر هست
صدقه در این شب ها خیلی سفارش شده
یا علی بگید صدقاتتون رو واریز کنید تا ما بتونیم با کمک شما نیازمندان رو یاری کنیم.
امشب به نیت مرحم دل داغدار حضرت زینب سلامالله صدقه بدید🖤 به شماره کارت پیام بالا👆👆
اجرتون با عقیلهی بنی هاشم
هدایت شده از قرارگاه جهادی شهید مفقودالاثر جبرائیل قربانی🌷
اهمیت صدقه دادن در شب قدر👇
امام زین العابدین(ع) در طول ماه مبارک رمضان در راه خدا انفاق می کرد و صدقه می داد و می فرمود که شاید [با این کار صدقه] شب قدر را دریابم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت کمی نگاهم کرد و لبخند رو لبهاش پهن شد. -من الان این قیافه رو میزارم ج
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خیلی هم بد نبودند اون کفشها، میشد پوشید.
ولش کن، الان دوباره میره تو فاز رنگ و طرح و سن و مدل و بعدم سالار و حرف زدن باهاش.
جلوی در مغازه کفش فروشی به اطرافش نگاه کرد و گفت:
-بریم یه چیزی بخورریم، هم تو از این انرژی منفی در بیای، هم من. باشه؟
انرژی منفی رو خودت شروع کردی، خب من داشتم رنگ خاکستری دلخواهم ... دلخواهم که نبود، با خودم که نمیتونستم بجنگم، من رنگ پرتقالی اون طرح رو دوست داشتم، ولی به خاطر شرایط خونه رفته بودم سراغ خاکستری.
ولی مهراب بدون سوال از من، دست روی رنگی گذاشت و برش داشت که من دوستش داشتم.
از کجا فهمید که من عاشق این رنگم؟
بیخودی بغضم گرفته بود.
دلیلش نه مهراب بود و نه خودم و نه ... نمیدونم.
به کفشهای توی پام نگاه کردم، عمه بود عمرا نمیذاشت به اینها نگاه کنم، چه برسه خریدن و پوشیدنش.
اونم با این خزهایی لمه دار، هر چند قیمتشون هم اصلا با بودجه خانواده من همخوانی نداشت که بخوام روی خریدش حساب کنم.
-بیا.
دنبالش راه افتادم.
این مرکز خرید لاکچری رو خوب میشناخت که مستقیم به سمت کافیشاپ رفت.
جلوتر از من قدم برمیداشت و انگار مطمئن بود که پشت سرش میرم.
وارد کافیشاپ شد. برای لحظهای برگشت، نگاهم کرد.
میزی رو نشونم داد و بی حرف به سمت پیشخوان رفت.
جوری که پشتم به پیشخوان باشه نشستم.
قصدم جمع و جور کردن خودم بود.
چند تا نفس عمیق کشیدم. به نظرم تا حد زیادی موفق بودم.
مهراب نشست. بطری آبی جلوم گذاشت.
یکم نگاهم کرد و گفت:
-یکم بخور.
بی اعتراض آب رو خوردم، حالم رو بهتر کرد.
در بطری رو میبستم که گفت:
-تا حالا شده یه کاری بکنی بعدش از خودت بدت بیاد؟
-چی؟
انگشتهاش رو تو هم قلاب کرد.
-احتمالا تو تا حالا کاری نکردی که اینطوری میگی چی. ولی من چند باری به شدت از خودم متنفر شدم. یه بارش نوجوون بودم، یه کاری کردم که بعدش حالم از خودم بهم میخورد، اینقدر که تا مدتها تو آینه به خودم نگاه نمیکردم.
ابرو بالا انداخت و گفت:
-نمیگم چی، چون ... ولش کن، یه بارم چند وقت پیش از خودم متنفر شدم که اونم ولش کن، باز دوباره چند قت پیشم که...اونم ولش کن، گفتن نداره.
لبخند روی لبم از لحن خاصش بود.
نگاهش تو صورتم چرخید. لبخند زد و گفت:
-یه بارم امروز، همین چند دقیقه پیش، وقتی دختری رو که با خودم آورده بودم که بهش خوش بگذره، اشک تو چشماش جمع شد.
لبخندم آروم آروم محو شد.
نگاهم رو پایین انداختم، پس اشکم رو دیده بود.
-به خودم قول داده بودم بهت خوش بگذره ولی گند زدم. یهو عصبی شدم وقتی دیدم تو به غیر از خودت همه رو در نظر میگیری.
چون دیدم نگاهت رو چه رنگایی بود و دست رو چه رنگی گذاشتی، تا قبل از این با خودم میگفتم دلیل این همه رنگای مات و مرده تو تن تو چیه و امروز وقتی فهمیدم عصبی شدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خیلی هم بد نبودند اون کفشها، میشد پوشید. ولش کن، الان دوباره میره ت
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
مهراب زود عصبی میشد، من این رو چند باری دیده بودم.
اولین بار وقتی که به حدیث به خاطر حرفش در مورد عاشقی من و خودش گفته بود.
دفعه بعد پشت تلفن به رضا کلی فحش داده بود، بعد توی راه پله با محدثه، یک بار هم که صحرا، دختر اسفندیار رو زده بود، دختر بیچاره پهلوش سرخ بود.
-معذرت میخوام.
با سینیای که پیشخدمت روی میز گذاشت لبخند زد و گفت:
-کاپوچینو دوست داری که!
اصلا نمیدونستم چی هست، ولی اسمش رو شنیده بودم.
رو به پیشخدمت گفت:
-کیکم گفته بودم.
-اونم الان میارم.
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد. روشنش کرد.
دستش روی صفحه حرکت میکرد.
گوشی رو طوری گرفته بود که انگار داشت ازم فیلم میگرفت.
-بخند.
دستم سمت روسریم رفت.
-فیلم میگیرید؟
صدای فسفس چیزی از پشت سرم باعث شد سر بچرخونم.
پیشخدمت با یه کیک کوچیک که روش یه فشفشهی روشن میسوخت.
لبخند روی لبم ناخواسته بودـ این برای چی بود؟
کیک رو روی میز گذاشت، مهراب همچنان فیلم میگرفت.
-این برای چیه؟
-جشن گرفتم برات، نوید گفت که اول شدی. این جشنت، جایزهاتم محفوظه.
خوشحالی برای اون لحظهام کلمه کمی بود.
تا حالا هیچ کس برای من از این کارها نکرده بود.
اشک تو چشمهام حلقه زد.
-گریه واسه چیه؟ پاک کن جشنمونو خراب نکن دیگه.
با گوشه روسریم نم اشک رو گرفتم.
-آرزو کن.
یاد حرفهای نوید افتادم. خندیدم و گفتم:
-جایزه نوبل.
انگشت شصت و اشارهاش رو به هم چسبوند و گفت:
-عالی.
موبایل رو پایین آورد. تکهای از کیک رو برید که موبایلش زنگ خورد.
-ای بابا، یادم رفت خاموشش کنم...
به صفحه نگاه کرد، لبخند زد و تماس رو برقرار کرد.
مشغول کیک شدم. مهراب با مخاطبی که معلوم بود دوستشه حرف میزدـ
تلفن رو قطع کرد و بعد هم خاموشش کرد.
به من و کیک نگاه کرد و گفت:
-بعد از خرید، یه جایی بریم، بعد میبرمت قزوین، باشه؟
تکهای کیک برای خودش برداشت و گفت:
-چند تا از دوستام، دور هم جمع شدن، زیاد نمیمونم، در حد دیدار.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
4_5922371807939133806.mp3
4.04M
🍃🌹🍃
📖 تلاوت تحدیر (تندخوانی)
🌺امروز #جزء_بیستوسوم #قرآن_کریم
📥توسط استاد معتز آقایی
⏲ «در ۳۳ دقیقه یک جزء تلاوت کنید»
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
#ماهرمضان #رمضان #ماه_مبارک_رمضان
🍃🌹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
🌱
در يک روايتی دارد كه شخصی
از امام صادق علیهالسلام میپرسد:
«يابنرسولالله، درست است كه
میگويند شب قدر، شب مزد است؟»
حضرت میفرمايند:
«خیر؛ کارگر کی مزدش را می گيرد؟
آخرِ كار...
شب اول شوال، یعنی شب عيد فطر،
شب مزد است.»
روزهدار كه يک ماه روزه گرفته،
مزدش در آن وقت است،
ولی ليلةالقدر، شب مقدرات است.
+ استاد ناصری فرمودن!
#کلام_بزرگان #شب_قدر
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم فردین مردی خوش چهره و قد بلند، و هیکل قشنگی داشت یک روز در خونه ما رو زدن در رو باز کردم دیدم یک آقای مسنی با یک خانم جوان تعارفشون کردم اومدن داخل کلی با فردین و من حال و احوال کردن. ولی من مونده بودم اینها با ما چه کار دارند که یه مرتبه دختره یک آویز اسپندی رو که گفت خودش بافته گرفت سمت من و فردین، بفرمایید این رو برای شما هدیه آوردم. اولش خوشحال شدم ولی بعد که دقت کردم دیدم با بافت اسپند روش نوشته فردین. به قدری حالم بدشد که خونه دور سرم چرخید. اومدم توی حیاط و صدا زدم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
به دختر همسایمون علاقه مند شدم و به مادرم گفتم بره خواستگاریش ولی مادرم گفت نه اون به درد ما نمیخورن چون اونها نجس هستن. پرسیدم چرا نجس هستن؟ بهم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت مهراب زود عصبی میشد، من این رو چند باری دیده بودم. اولین بار وقتی ک
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به در و دیوار آلاچیقی که توش نشست نشسته بودیم نگاه میکردم و از پشت شیشههای قدی و بلندش به باغ زمستون زده رو تماشا میکردم.
من امروز اولینهای زیادی را با محراب تجربه کرده بودم.
اولین خرید بدون دغدغه و فکر به پول، اونم تو اون مرکز خرید لاکچری.
اولین جشن مخصوص خودم، اونم مربوط به دنیای نویسندگیم.
اولین باغ رستورانی که اومده بودم.
- به چی نگاه میکنی؟
نگاهم روی مهراب که روی بالش کنار دیوار لم داده بود، ساکن موند و گفتم:
- باغ.
به سینی چای اشاره کرد و گفت:
-چایی میخوری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- بزارید من بریزم.
نگفت نه.
به دستهام نگاه میکرد و کارهایی که میکردم.
توی فنجونهای چای رو پر کردم و چایهای کیسهای رو تو هر کدوم جداگانه گذاشتم.
- باید یه بار بهار بیای اینجا، باغ زمستون که قشنگی نداره.
سرم رو بلند کردم و تو چشمهای سیاهش خیره شدم و گفتم:
- ولی به نظر من که خیلی قشنگه. باغ زمستون زده کلی آرزو زیر پوست یخیش داره، آرزوهایی که اگه چشماتو ببندی و خوب گوشاتو باز کنی، همه رو میشنوی.
- مثلاً چی؟
به لبخند ریز روی لبهاش نگاه کردم و خودم رو کمی جمع و جور کردم.
پالتو هلویی رنگی رو که برام خریده بود روی پام کشیدم و گفتم:
- مثل آرزوی سبز شدن، آرزوی زندگی، آرزوی پرواز پرندهها لابهلای برگهای درختا، خیلی چیزا.
- آرزو کردنو دوست داری؟
یکم نگاهش کردم و گفتم:
- بیشتر دوست دارم آرزوهای دیگرانو بشنوم. خودم آرزوی خاصی ندارم.
لبخند از لبهاش پر کشید و گفت:
- یعنی چی آرزویی نداری؟ دخترای هم سن و سال تو الان خیلی چیزا دوست دارن و آرزوشو دارن... مثلاً سوار ماشینهای لاکچری بشن، خونههای بزرگ، لباسهای آنچنانی.
- برای من جالب نیستن اینا، نه اینکه دوست نداشته باشما، کدوم آدمیه که از سوار شدن ماشین لاکچری بدش بیاد یا از خونه بزرگ و قشنگ، ولی من فکر میکنم آدم به چیزی که قراره نرسه نباید بهش فکر کنه.
از حالت لم داده خارج شد و چهار زانو نشست.
نگاهش تو صورتم چرخید.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نمیدونم چرا من این حرفو به هر کی که میزنم اینطوری میشه.
- به کی دیگه اینو گفتی؟
-به هما خانم، زن عموی نوید، اون یکی دو روز که خونشون بودم.
نگاهش رو از من گرفت و به فنجونهای چای که حالا داشتند رنگ میگرفتند خیره شد.
- شمام اعتقاد داری من باید آرزو کنم؟
نگاهش بالا اومد.
شونه بالا دادم و گفتم:
- به نظرم آرزوی بیشتر از حد توانت، فقط گول زدن خودته، آدم باید تو واقعیت زندگی کنه، زندگی تو رویا رو دوست ندارم.
لبش رو تر کرد و گفت:
-ببین سپیده، آدم باید آرزو کنه، بعد برای اون آرزو تلاش کنه.
- خب اگه بهش نرسه.
-حداقل تلاششو کرده.
- اگر تلاشی بیشتر از حد توانت بخواد چی؟
- اون وقت باید توانتو ببری بالا.
اخمهای روی پیشونیش ساکتم کرد. داشت عصبی میشد.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به در و دیوار آلاچیقی که توش نشست نشسته بودیم نگاه میکردم و از پشت شیش
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تا همین چند ساعتی که باهاش بودم متوجه این موضوع شده بودم، طاقت بحث و مخالفت نداشت.
اما اینکه بحث مخالفت نبود این شخصیت من بود برای چی باید شخصیت من اینطور عصبیش میکرد.
از سکوتم و ساکت شدنم متوجه عصبی شدنش شد.
نگاهش رو از من گرفت و کمی به اطراف نگاه کرد و بعد آهستهتر گفت:
- آرزو دلیلیه برای زندگی کردن سپیده، برای زنده بودن.
به خودم جرات دادم و گفتم:
- الان آرزوی شما چیه؟
ابروهاش رو بالا داد و کمی نگاهم کرد.
- تا سه سال پیش آرزو داشتم که با نرگس برم زیر یه سقف، قاتل دنیا رو پیدا کنم و بیگناهیمو به همه ثابت کنم. از سه سال بعد به این طرف دیگه نرگس آرزوم نبود، فقط به همون فکر میکردم که یه جورایی قاتل دنیا رو پیدا کنم...
انگشتش رو بالا آورد و گفت:
- یه آرزوی دیگم میکردم، پول، پول زیاد.
با اومدن اسم نرگس به خودم جرات دادم آهسته گفتم:
- یه سوال بپرسم؟ خیلی شخصیه، مربوط به خودتون میشه.
- بپرس.
- چرا دیگه نرگس آرزوتون نیست؟ اون خیلی شما رو دوست داره. تو این چند روز که اونجا بودم...
باقی حرفم رو نزدم، چون مشخص بود تو این چند روز که اونجا بودم نرگس از خودش و مهراب زیاد برای من گفته بود.
مهراب نفسش رو سنگین بیرون داد و زمزمه کرد:
- نرگس.
#پارت
سرش رو متاسف به اطراف تکون داد و گفت:
- نرگس اینقدر به من دروغ گفت، که به یه جایی رسید که دیگه نمیتونست جمعش کنه. اولین دروغو بیخیال شدم، دومیشو بیخیال شدم، سومی رو گفتم پیش میاد، ولی از یه جایی به بعد دیگه نمیشد کوتاه اومد.
نرگس به من میگفت برای من مهمی، اما نبودم، آدم به حرف کسی که براش اهمیت داره گوش میده، خودسری تا کی؟ تا کجا؟ نرگس دوست خوبی میتونه برای هر کسی باشه، دوستی که هر کاری برای طرفش انجام میده، از همون دوستا که کیفشونو کامل واست خالی میکنند، ولی شریک زندگی من نمیتونه باشه.
چایهای کیسهای رو از فنجون بیرون آورد و گفت:
- من وقتی باهاش رابطمو شروع کردم، واقعا قصدم آشنایی و ازدواج بود، کسی رو نداشتم که به صورت سنتی بره ازش خواستگاری کنه، شونزده سال پیش، مهدیه دو سه تا بچه کوچیک رو دستش بود، مهرانم که اصلاً تهران نبود، ماموریت بهش خورده بود و معلوم نیست کدوم شهری رفته بود. مادری هم نداشتم که برام راه بیفته و از این کارا بکنه.
🔺🔻🔺
🔰رسانههای اسرائیلی: اسرائیل به زودی پاسخ فوری حمله به دمشق را دریافت خواهد کرد
🔹شبکه المیادین به نقل از رسانههای اسرائیلی: در آستانه آخرین جمعه ماه رمضان، اسرائیل پاسخ فوری ترور مقامات ارشد ایرانی در دمشق را دریافت خواهد کرد.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen