eitaa logo
بهار🌱
19.6هزار دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
626 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 در يک روايتی دارد كه شخصی از امام صادق علیه‌السلام می‌پرسد: «يابن‌رسول‌الله، درست است كه می‌گويند شب قدر، شب مزد است؟» حضرت می‌فرمايند: «خیر؛ کارگر کی مزدش را می گيرد؟ آخرِ كار... شب اول شوال، یعنی شب عيد فطر، شب مزد است.» روزه‌دار كه يک ماه روزه گرفته، مزدش در آن وقت است، ولی ليلةالقدر، شب مقدرات است. + استاد ناصری فرمودن! 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
شوهرم فردین مردی خوش چهره و قد بلند، و هیکل قشنگی داشت یک روز در خونه ما رو زدن در رو باز کردم دیدم یک آقای مسنی با یک خانم جوان تعارفشون کردم اومدن داخل کلی با فردین و من حال و احوال کردن. ولی من مونده بودم این‌ها با ما چه کار دارند که یه مرتبه دختره یک آویز اسپندی رو که گفت خودش بافته گرفت سمت من و فردین، بفرمایید این رو برای شما هدیه آوردم. اولش خوشحال شدم ولی بعد که دقت کردم دیدم با بافت اسپند روش نوشته فردین. به قدری حالم بدشد که خونه دور سرم چرخید. اومدم توی حیاط و صدا زدم... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
به دختر همسایمون علاقه مند شدم و به مادرم گفتم بره خواستگاریش ولی مادرم گفت نه اون به درد ما نمیخورن چون اونها نجس هستن. پرسیدم چرا نجس هستن؟ بهم گفت... https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت مهراب زود عصبی می‌شد، من این رو چند باری دیده بودم. اولین بار وقتی ک
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 به در و دیوار آلاچیقی که توش نشست نشسته بودیم نگاه می‌کردم و از پشت شیشه‌های قدی و بلندش به باغ زمستون زده رو تماشا می‌کردم. من امروز اولین‌های زیادی را با محراب تجربه کرده بودم. اولین خرید بدون دغدغه و فکر به پول، اونم تو اون مرکز خرید لاکچری. اولین جشن مخصوص خودم، اونم مربوط به دنیای نویسندگیم. اولین باغ رستورانی که اومده بودم. - به چی نگاه می‌کنی؟ نگاهم روی مهراب که روی بالش کنار دیوار لم داده بود، ساکن موند و گفتم: - باغ. به سینی چای اشاره کرد و گفت: -چایی می‌خوری؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - بزارید من بریزم. نگفت نه. به دست‌هام نگاه می‌کرد و کارهایی که می‌کردم. توی فنجون‌های چای رو پر کردم و چای‌های کیسه‌ای رو تو هر کدوم جداگانه گذاشتم. - باید یه بار بهار بیای اینجا، باغ زمستون که قشنگی نداره. سرم رو بلند کردم و تو چشم‌های سیاهش خیره شدم و گفتم: - ولی به نظر من که خیلی قشنگه. باغ زمستون زده کلی آرزو زیر پوست یخیش داره، آرزوهایی که اگه چشماتو ببندی و خوب گوشاتو باز کنی، همه رو می‌شنوی. - مثلاً چی؟ به لبخند ریز روی لب‌هاش نگاه کردم و خودم رو کمی جمع و جور کردم. پالتو هلویی رنگی رو که برام خریده بود روی پام کشیدم و گفتم: - مثل آرزوی سبز شدن، آرزوی زندگی، آرزوی پرواز پرنده‌ها لابه‌لای برگ‌های درختا، خیلی چیزا. - آرزو کردنو دوست داری؟ یکم نگاهش کردم و گفتم: - بیشتر دوست دارم آرزوهای دیگرانو بشنوم. خودم آرزوی خاصی ندارم. لبخند از لب‌هاش پر کشید و گفت: - یعنی چی آرزویی نداری؟ دخترای هم سن و سال تو الان خیلی چیزا دوست دارن و آرزوشو دارن... مثلاً سوار ماشین‌های لاکچری بشن، خونه‌های بزرگ، لباس‌های آنچنانی. - برای من جالب نیستن اینا، نه اینکه دوست نداشته باشما، کدوم آدمیه که از سوار شدن ماشین لاکچری بدش بیاد یا از خونه‌ بزرگ و قشنگ، ولی من فکر می‌کنم آدم به چیزی که قراره نرسه نباید بهش فکر کنه. از حالت لم داده خارج شد و چهار زانو نشست. نگاهش تو صورتم چرخید. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - نمی‌دونم چرا من این حرفو به هر کی که می‌زنم اینطوری می‌شه. - به کی دیگه اینو گفتی؟ -به هما خانم، زن عموی نوید، اون یکی دو روز که خونشون بودم. نگاهش رو از من گرفت و به فنجون‌های چای که حالا داشتند رنگ می‌گرفتند خیره شد. - شمام اعتقاد داری من باید آرزو کنم؟ نگاهش بالا اومد. شونه بالا دادم و گفتم: - به نظرم آرزوی بیشتر از حد توانت، فقط گول زدن خودته، آدم باید تو واقعیت زندگی کنه، زندگی تو رویا رو دوست ندارم. لبش رو تر کرد و گفت: -ببین سپیده، آدم باید آرزو کنه، بعد برای اون آرزو تلاش کنه. - خب اگه بهش نرسه. -حداقل تلاششو کرده. - اگر تلاشی بیشتر از حد توانت بخواد چی؟ - اون وقت باید توانتو ببری بالا. اخم‌های روی پیشونیش ساکتم کرد. داشت عصبی می‌شد.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به در و دیوار آلاچیقی که توش نشست نشسته بودیم نگاه می‌کردم و از پشت شیش
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 تا همین چند ساعتی که باهاش بودم متوجه این موضوع شده بودم، طاقت بحث و مخالفت نداشت. اما اینکه بحث مخالفت نبود این شخصیت من بود برای چی باید شخصیت من اینطور عصبیش می‌کرد. از سکوتم و ساکت شدنم متوجه عصبی شدنش شد. نگاهش رو از من گرفت و کمی به اطراف نگاه کرد و بعد آهسته‌تر گفت: - آرزو دلیلیه برای زندگی کردن سپیده، برای زنده بودن. به خودم جرات دادم و گفتم‌: - الان آرزوی شما چیه؟ ابروهاش رو بالا داد و کمی نگاهم کرد. - تا سه سال پیش آرزو داشتم که با نرگس برم زیر یه سقف، قاتل دنیا رو پیدا کنم و بی‌گناهیمو به همه ثابت کنم. از سه سال بعد به این طرف دیگه نرگس آرزوم نبود، فقط به همون فکر می‌کردم که یه جورایی قاتل دنیا رو پیدا کنم... انگشتش رو بالا آورد و گفت: - یه آرزوی دیگم می‌کردم، پول، پول زیاد. با اومدن اسم نرگس به خودم جرات دادم آهسته گفتم: - یه سوال بپرسم؟ خیلی شخصیه، مربوط به خودتون میشه. - بپرس. - چرا دیگه نرگس آرزوتون نیست؟ اون خیلی شما رو دوست داره. تو این چند روز که اونجا بودم... باقی حرفم رو نزدم، چون مشخص بود تو این چند روز که اونجا بودم نرگس از خودش و مهراب زیاد برای من گفته بود. مهراب نفسش رو سنگین بیرون داد و زمزمه کرد: - نرگس. سرش رو متاسف به اطراف تکون داد و گفت: - نرگس اینقدر به من دروغ گفت، که به یه جایی رسید که دیگه نمی‌تونست جمعش کنه. اولین دروغو بی‌خیال شدم، دومیشو بیخیال شدم، سومی رو گفتم پیش میاد، ولی از یه جایی به بعد دیگه نمی‌شد کوتاه اومد. نرگس به من می‌گفت برای من مهمی، اما نبودم، آدم به حرف کسی که براش اهمیت داره گوش میده، خودسری تا کی؟ تا کجا؟ نرگس دوست خوبی می‌تونه برای هر کسی باشه، دوستی که هر کاری برای طرفش انجام می‌ده، از همون دوستا که کیفشونو کامل واست خالی می‌کنند، ولی شریک زندگی من نمی‌تونه باشه. چای‌های کیسه‌ای رو از فنجون بیرون آورد و گفت: - من وقتی باهاش رابطمو شروع کردم، واقعا قصدم آشنایی و ازدواج بود، کسی رو نداشتم که به صورت سنتی بره ازش خواستگاری کنه، شونزده سال پیش، مهدیه دو سه تا بچه کوچیک رو دستش بود، مهرانم که اصلاً تهران نبود، ماموریت بهش خورده بود و معلوم نیست کدوم شهری رفته بود. مادری هم نداشتم که برام راه بیفته و از این کارا بکنه.
🔺🔻🔺 🔰رسانه‌های اسرائیلی: اسرائیل به زودی پاسخ فوری حمله به دمشق را دریافت خواهد کرد 🔹شبکه المیادین به نقل از رسانه‌های اسرائیلی: در آستانه آخرین جمعه ماه رمضان، اسرائیل پاسخ فوری ترور مقامات ارشد ایرانی در دمشق را دریافت خواهد کرد. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴در پی تصمیم برخی مسئولین و بازگشایی خانقاه مرکزی فرقه‌ی دراویش سلطانعلیشاهی گنابادی و و خانواده محتذم شهید امنیّت محمدحسین‌حدادیان در مقابل درب خانقاه در خیابان بهشت، پویشی در برای حمایت از خانواده ی محترم شهید و اعتراض به بازگشایی این مرکز گمراهی به ثبت رسیده است ⭕️ https://farsnews.ir/user1709100510455739968/1712051452963571208 لطفا با شرکت در این پویش و دعوت از دیگران، زمینه ی پیگیری این اعتراض از مسئولان ذی ربط را فراهم نمایید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙✨️🌙✨️🌙✨️🌙✨️ اَللّهُمَّ رَبَّ شَهْرِ رَمَضانَ، الَّذى اَنْزَلْتَ فیهِ الْقُرْآنَ 🔮دعای روز بیست و چهارم ماه رمضان🔮 ●▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬●
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تا همین چند ساعتی که باهاش بودم متوجه این موضوع شده بودم، طاقت بحث و مخ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 -به خاطر همین گفتم همین‌جوری با هم آشنا بشیم. قصدم واقعاً آشنایی بود، ولی هدف اون وقت گذرونی بود، من براش سرگرمی بودم، تفریح بودم. اولین دروغش... بهش گفتم چند سالته، گفت چقدر بهم می‌خوره، نگاه کردم به قد و قواره و قیافش گفتم بیست بیست و یک، گفت همین حدودا. یکی دو سال بعد که دید قضیه خیلی جدیه، برگشته میگه من بیست و شیش سالمه. بعدم برگشته میگه من به تو دروغ نگفتم. خب پس این چیه اگه دروغ نیست! پس چیه؟ نگفتن حقیقتم خودش دروغ محسوب میشه. در مورد خانواده‌اشم دروغ گفته بود، یه مدتم پاشو کرده بود تو یه کفش که باید بیای خواستگاری من. منم خوشحال، به مهدیه گفتم، مهدیه هم قبول نمی‌کرد. می‌گفت اینا هیچیشون به ما نمی‌خوره. مهران اومد باهام حرف زد که نکن، من پامو کرده بودم تو یه کفش که الا بلا نرگس. پدرش اومد تهدیدم کرد، بهم گفت پاتو بکش کنار، اون یه خواستگار پروپا قرص داره، هدف نرگسم از اینکه دست گذاشته روی تو این نیست که عاشقته، فقط چون می‌خواد با من لج بکنه ر حرف خودشو به کرسی بشونه به اون میگه نه و به تو میگه آره. عشقی در کار نیست. شب قتل دنیا سر همین موضوع باهاش بحثم شد، اون می‌گفت تو می‌خوای در بری از زیر خواستگاری اومدن و می‌خوای بزنی زیرش، من می‌گفتم هدف تو چیه واقعا،ً عاشق منی، یا چیزی که پدرت و ناصر میگن درسته. من حرفشو اون شب باور کردم و گفتم عاشقه. گفت پدرمو راضی می‌کنم. دیگه بعدش اون قتل اتفاق افتاد و بعد هم ماجراهای زندان و اینا. من تمام مدت که توی زندان بودم براش پیام می‌فرستادم، حرف هیچکسو باور نمی‌کردم، بعدم که آزاد شدم رفتم سراغش، گفتن سوئده، باور نکردم، هی رفتم، هی اومدم، رفتم اومدم که ببینم واقعا سوئده یا می‌خواد منو نبینه. دلیل همه اون هشت سالی که من توی زندان بودم و نیومد می‌خواستم بدونم. یه دفعه خودش ظاهر شد، شروع کرد گریه زاری کردن که به خاطر تو بوده و فلان از این حرفا. منم باور کردم... تا سه سال پیش. سه سال پیش پسر خاله‌اش اومد با شناسنامه‌اش، اسم نرگس تو شناسنامه‌اش بود، تو اون هشت سالی که من زندان بودم، خانم ازدواج کرده بوده. دلیل اینم که وقتی از زندان اومدم خودشو بهم نشون نمی‌داده این نبوده که سوئده دنبال کارای جدایی بوده. اینقدر عصبی شده بودم که زدم گیتارمو شکستم.بهش گفتم چرا بهم دروغ گفتی، می‌گفت به خاطر تو بود. اگر می‌فهمیدن من به تو علاقه‌ای دارم یا رابطه خاصی بینمون هست، تو رو می‌کشتن که به من ضربه بزنند. آخه چرا؟ مگه تو کی هستی؟ پدرش یه روزی روزگاری یه تاجر درجه یک بوده، چند ساله که یه تاجر درجه پنج و شیش هم نیست، هرچی هم دارید صدقه سری اون روزاییه که در می‌آوردید. بعد از قتل دنیا چنان دستشون رو از همه جا کوتاه کردن که دلیلی نداشت بخوان ازتون بترسن. اصلاً ازدواج حقت بود، ازدواج کردی، بهم می‌گفتی. اینکه تا فهمیدی من از زندان آزاد شدم، دویدی دنبال کارای جدایی، بعدم نذاشتی من بفهمم، این یعنی چی؟ به من میگه همه چیز صوری بود، ولی پسر خاله‌اش میگه نبود، میگه منو بازی داده، میگه من با تمامی علاقم جلو رفتم. از کجا معلوم منم بازی نمیده؟ من به اندازه کافی تا اینجای زندگیم ضربه دیدم سپیده، دیگه طاقت ندارم، توان ندارم دوباره ضربه جدید ببینم. اینکه چند سال دیگه بفهمم نرگس منم بازی می‌داده... به فنجون چای اشاره کرد و گفت: - بردار، سرد میشه. دسته فنجون رو توی دستم گرفتم و گفتم: - ولی اون اصلاً اینجوری برای من تعریف نکرد. یه قند از تو یه قندون برداشت و همزمان که توی دهنش می‌گذاشت گفت: - معمولاً فقط قسمت‌هایی رو تعریف می‌کنه که به نفعشه. به خودشم گفتم، به همه کساییم که اطرافم هستن گفتم، نرگس دوست خوبیه، ولی فقط یه دوست خیلی خیلی معمولی، نمیشه روش به عنوان یه دوست صمیمی یا شریک زندگی حساب کرد. حداقل من نمی‌تونم.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -به خاطر همین گفتم همین‌جوری با هم آشنا بشیم. قصدم واقعاً آشنایی بود،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 فنجون رو به لبم چسبوندم و جرعه‌ای از چای رو نوشیدم. ولی مهراب یهو چایش رو سر کشید و از جاش بلند شد. به مسیر نگاهش و مسیری که می‌رفت نگاه کردم. پیش خدمت با یه سینی غذا جلوی در شیشه‌ای ایستاده بود. در رو باز کرد و سینی رو تحویل گرفت. تشکر کرد. سینی رو بین من و خودش گذاشت. با لبخند به من نگاه کرد و گفت: - باقالی پلو با ماهیچه که دوست داری؟ معلومه که دوست داشتم. بوی غذا حسابی مستم کرده بود. سوال زیاد داشتم ولی ترجیح دادم که نپرسم. زندگی شخصی دیگران به من ربطی نداشت، همون یه دونه رو هم نباید می‌پرسیدم. حواسم به محتویات سینی بود، قاشق و چنگال سلفون پیچ شده رو برداشتم. صدام زد. سرم رو بالا گرفتم که یهو فلش دوربین تو چشمم خورد. ازم عکس گرفته بود. - حداقل می‌گفتید آماده می‌شدم. همونطور که به عکسی که گرفته بود نگاه می‌کرد گفت: - اینجوری یهویی قشنگ‌تره. به موبایلش که گوشه‌ای رهاش می‌کرد نگاه کردم و گفتم: - موبایلمو می‌دید؟ بسته قاشق چنگال سلفون پیچ شده رر برداشت و گفت: - نه، حوصله مزاحم ندارم. الان یکی زنگ می‌زنه حالمونو می‌گیره. می‌خوام یه دو دقیقه با هم وقت بگذرونیم، اونم بی سر خر. بی سر خر؟ منظورش از سر خر دقیقا کی بود؟ -خاموش کردیم نگرانمون نشن؟ - بزار نگران شن، نگران شن که دفعه بعد به هیچ سپیده‌ای نگن که نارنجی رنگ اشتباهیه، هیچ سپیده دیگه‌ای رو هم مجبور نکنن که به رنگ خاکستری بگه شاد، به هیچکس دیگه‌ای هم یاد ندن که آرزو کردن یعنی تو رویا زندگی کردن. به صرف غذا اشاره کرد و گفت: - بخور، یه وقتایی بزار نگرانت بشن. اصلاً حرفهاش رو قبول نداشتم، من دلم نمی‌خواست خانواده‌ام نگرانم بشن، ولی قدرت اعتراض هم نداشتم، فعلاً فرمون دست اون بود.
🕊🇮🇷◍⃟♥️🇵🇸🕊 🔴 آيا در قرآن، دليلى براى شركت در راهپيمايى و تظاهرات داريم؟ ♦️ خداوند در قرآن می‏فرمايد: «ولايَطؤون مَوطئاً يَغيظُ الكفّار... الاّ كُتب لهم به عَملٌ صالح»(سوره توبه، آيه 120) هيچ حركت دسته جمعى كه كفّار را عصبانى كند، صورت نمیگيرد مگر اين كه براى آن، پاداش عمل صالح ثبت میشود. ♦️آرى، راهپيمايى‏ هايى كه دشمنان اسلام و مسلمين را عصبانى كند، عمل صالح است. اين راهپيمايى ‏ها (بخصوص كه از طريق وسايل ارتباطى و ماهواره‏ها منعكس می‏شود) نوعى حضور در صحنه، عبادت دسته جمعى و امر به معروف و نهى از منكر عملى و عامل تقويت روحيّه مردم و مقابله با دشمن است. 🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen