════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
☑️موساد ایران را تهدید کرد:
▪️ اسرائیل در آماده باش کامل و آماده است برای بازگرداندن ایران به عصر حجر.
پ ن: 😏
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
♦️نوبت ضربهٔ خیبرشکن سجیل است
ذکر طوفانی ما مرگ بر اسرائیل است
خشم آیینه کجا ، بزدلی سنگ کجا
دیو کودککش ترسو ، تو کجا جنگ کجا
🔵شعرخوانی محمدرضا بذری در مصلی تهران
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عیدی 💞💞 #سوپرایز #عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت متاسف سرش رو پایین انداخت و لب زد: -آره، خیلی جوون ب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طبق میل اون رفتار کنم آزارم میداد.
به سگ سیاهی که قصد نداشت از پشت در بره نگاه میکردم و رفتارهای مهراب رو از وقتی که با هم راه افتاده بودیم مرور میکردم.
خرید برای من، اونم به سلیقه اون، ناهار تو آلاچیق، اون جشن دو نفره، توقیف موبایلم، احترامی که اینجا و جلوی دوستانش بهم میگذاشت، بچه گربه زوری و حالا هم فریادی که میگفت چرا خودم رو برای مقایسه با سن مرگ مادرم مثال میزنم.
صدای نگهبان جلوی در که سگ رو صدا میزد اومد و بعد هم سگه به سرعت رفت.
اگر وقتی که خودم رو مثال میزدم جلوی دست عمه بودم، با پشت دستش میزد تو دهنم، یه بار هم همین جوری زده بود تو دهن سحر.
سحر بیچاره با شوک وارد شده بهش، برای چند دقیقهای فقط دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.
وقتی به خودش اومد و لب باد کردهاش رو توی آینه دید، داد زد که نخوام دوستم داشته باشی باید کیو ببینم.
همون موقع عمه دمپایی رو به سمتش پرت کرد که با جا خالی دادن سحر، دمپایی به آینه خورد و شکست.
یادمه که سحر خودش خردههای آینه رو جمع کرد. غر میزد و...
سینی چای روی میز نشست.
نگاهم توی سینی چرخید.
دو تا استکان چای، قندون، پولکی، شیرینی.
-یاد بگیر خانم خانما، اینجوری چایی میارن، نه یه استکان خشک و خالی.
نگاهش کردم.
لبخند زد و گفت:
-معذرت میخوام.
نگاهم رو به قهر و سریع ازش گرفتم.
استکانی از توی سینی برداشت و جلوم گذاشت و گفت:
-به یاد ندارم تو یه روز از کسی اینقدر عذر خواسته باشم. ولی تو و اون چشات...
عمه سحر رو دوست داشت که وقتی حرف مرگ زد اونطوری زد توی دهنش. عمه، عمه بود. خواهر پدرم، حق مادری گردنمون داشت، عشقش برامون ثابت شده بود، اما تو چی؟
-سپیده.
نگاهش نکردم و اون بدون وقفه ادامه داد:
-آدما مثل نورن، میان و میرن، نور که میدونی چه اتفاقاتی براش ممکنه بیوفته؟
این بار نگاهش کردم.
برق چشمهاش رو از اینکه نگاهش میکردم، به وضوح دیدم.
لبخند زد و گفت:
- یه اشعه نور، وقتی از منبع حرکت میکنه، اتفاقات مختلف براش میوفته. بعضیا میخورن به شیشه و میشکنن، بعضیا میخورن به آینه و برمیگردن، بعضیا میخورن به منشور و تجزیه میشن و تبدیل به رنگین کمان میشن، یه تعدادی از نورها، جمع میشن و یه مسیری رو روشن میکنن ... اما بعضی از نورهام هدر میرن.
عمیق نگاهم کرد و گفت:
-تو نباید اون نوری باشی که هدر میره ... من نمیخوام تو اون نور باشی. نباید هدر بری، میفهمی؟ تو پر از استعدادی، باید اون نوری بشی که رنگین کمون میشه. نوری که راه روشن میکنه.
نفسش رو سنگین بیرون داد و با حسرت گفت:
-ولی این غم توی نگاهت...
لبش رو تر کرد.
نگاهش تو صورتم چرخید.
خودش رو جلو کشید و گفت:
-ببین، من فکر میکنم تو، توی اون خونهی پر سر و صدا که هر لحظه یه چالش دارن، داری اذیت میشی. در واقع فکر نمیکنم، مطمئنم، داری اونجا و با اون قوانین دست و پا گیر اذیت میشی.
اخمهاش تو هم رفت.
-چهار تا دونه کاکتوس چی بود که نذاشتن تو نگهشون داری، یا اون موبایلی که میخواستم مال تو باشه رو چرا باید اونطوری بهت بدم؟ یا چه میدونم، تو چرا باید به جای اینکه برای کنکور درس بخونی، یه بچه رو تر و خشک کنی که مادرش شیرینی بپزه و باباش یا خمار باشه یا نعشه، به تو چه! یا ثریا چرا باید خودش و مشکلاتشو بندازه سر تو! یا حسین، میخواد درس بخونه، میخواد نخونه، تو چرا باید حرصشو بخوری! همینه که نمیتونی آرزو کنی، همینه که به خاکستری میگی شاد. چرا اونا یه دفعه با خودشون نمیگن خودمون رو جمع و جور کنیم به خاطر سپیده.
سحر میخواد زندگیشو بسازه، دست تو رو میزارن تو دست سعید، حسین میخواد درس بخونه، سپیده پیشش بشینه، ثریا میخواد بره فلان جا، بچهاشو بندازه سر سپید... تو مگه خودت زندگی نداری؟ چرا اونا نمیزارن تو واسه خودت زندگی کنی؟
دستهاش رو از هم باز کرد.
-من...چطوری بگم...نمیدونم... سپیده تو باید...
یکم نگاهم کرد، بی هیچ تغییر حالتی فقط نگاهش میکردم.
صاف نشست.
اخمهاش تو هم رفت و گفت:
-یه چیزی بگو دیگه!
چی میگفتم؟
-خب ما خانوادهایم، این اتفاقات تو هر خانوادهای ممکنه بیوفته.
-یه جوری نگو خانواده که انگار من از زیر بوته عمل اومدم.
-خب هر کس شرایطش ...
دستش رو بالا آورد که ساکت شم و گفت:
- تو عادت کردی به فداکاری. اونام عادت کردن که تو دایم از خودت بگذری.
ساکت شد و تو چشمهام خیره موند.
نمیدونم چرا نمیتونستم بهش بگم که اینطوری نیست.
ما خانوادهایم و همه برای هم ایثار میکنیم، مثلا سالار ...
-من میخوام کمک کنم که اون غم توی نگاهت بپره. کاکتوس و حلقه و موبایل و هر چیز دیگهای هم این وسط فقط بهانه است.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت حس بدی نسبت به کارهای مهراب نداشتم ولی اینکه میخواست مجبورم کنه که طب
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-چرا؟
یکم نگاهم کرد و لب زد:
-چون دوستمی.
میخواستم سر حرف دوستی رو باز کنم که در باز شد و جمعیت توی باغ پر سر و صدا وارد سالن شدند. نیمه خیس بودند. نمای بیرون باغ بارون شدیدی رو به نمایش گذاشته بود. خودشون رو میتکوندند.
یه تعدادی خودشون رو به شومینه رسوندند.
آزی گیتار توی دستش رو روی میز رها کرد و بی رودربایستی، یکی از استکانهای چای رو برداشت و سر کشید.
به من و مهراب نگاه کرد و گفت:
-شما دو تا چرا خودتونو از ما سوا کردید؟
مهراب ابرو بالا داد و گفت:
-چون ما عقل داریم، بیرون سرده.
پسری جواب داد:
-سرماش حال میده دیگه!
مهراب گفت:
-فردا که سرما خوردی، میفهمی حال چیه.
دختری که هنوز نمیدونستم اسمش مهساست یا چیز دیگه گفت:
-ما گفتیم یه دختر اومده تو زندگیت از یوبسی در اومدی، هنوزم همونی که!
مهراب به مردی نگاه کرد و گفت:
-احمد جواب زنتو بدم بدت نمیاد؟
احمد روی دسته مبل نشست و گفت:
-چرا، خیلی بهم برمیخوره.
-پس خودت بهش بگو یوبس شوهر کچله اشه.
احمد به همسرش نگاه کرد و گفت:
-شنیدی که، به من گفت یوبس.
زن خودش رو به زور کنار من جا کرد. حالا رو یه مبل یه نفره دو تایی نشسته بودیم.
به مهراب نگاه کرد و گفت:
-اونی که گفتم شخص خودتی، مگر اینکه به افتخار عضو جدید، دست به ساز بشی.
مهراب به من نگاه کرد. جمعیت توی سالن منتظر بودند.
مهراب نفسش رو سخت بیرون داد و به گیتار روی میز خیره شد.
امین جلو اومد و گیتار رو دستش داد.
کمی تو چشمهاش خیره موند و گفت:
-بگیر...یه دهن بخون. به افتخار سپیده.
مهراب گیتار رو کمی زیر و رو کرد. به من نگاه کرد و گفت:
-فقط به خاطر تو.
سیمهای گیتار رو امتحان کرد. آه کشید.
دوباره نگاهم کرد و شروع به زدن کرد.
همه ساکت بودند. دختری که کنارم به زور خودش رو جا کرده بود کنار گوشم گفت:
-از کوروش قنبری میخواد واست بخونه.
اینی که گفت رو نمیشناختم ولی آهنگی که مهراب میزد یه غم عجیب توش بود.
قشنگ میزد، خیلی قشنگ و قشنگتر شد وقتی که همراه ساز و آهنگش، شروع به خوندن کرد.
میخوند و نگاهش به من بود. بعد از سه سال دست به ساز زده بود، اونم به خاطر من.
متن آهنگش از غم میگفت، غمی که اون فکر میکرد مقصرش اعضای خانوادهام هستند.
اینم یه اولین بار دیگهای که داشتم با مهراب تجربهاش میکردم.
اولین باری که یکی فقط برای من و به افتخار من آواز میخوند.
کاش میشد حسش رو بی پرده بهم میگفت.
به انگشتهای که روی سیمهای گیتار معجزه میکرد خیره شدم و به متن آهنگ گوش دادم.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهی های دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره
دوتا چشمام بارون شبونه کرده
بهار از دستهای من پر زدو رفت
گل یخ توی دلم جوونه کرده
تو اتاقم دارم از تنهایی آتیش میگیرم
ای شکوفه تو این زمونه کرده
چی بخونم جوونیم رفته صدام رفته دیگه
گل یخ توی دلم جوونه کرده
غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده
شب تو موهای سیاهت خونه کرده
دوتا چشمون سیاهت مثل شبهای منه
سیاهیهای دو چشمت مثل غمهای منه
وقتی بغض از مژههام پایین میاد بارون میشه
سیل غمها آبادیمو ویرونه کرده
وقتی با من میمونی تنهاییمو باد میبره)
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
4_5816805226950169080.mp3
7.62M
🕊◍⃟♥️🕊
✍ پادکست #خط_دیدار | مرور صوتی خطبههای نماز عید فطر و دیدار سفرای کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۲۲
سلام روز بخیر
این فیلم رو حتما ببینید بعد نزنیم پشت دستتون بگید نچ نچ نچ زنگ بزنید🙏
یادمون باشه که حق امیرالمومنین در سایه سکوت مردم پایمال شد
به خاطر بیاریم که شهادت حضرت زهرا در پوشش سکوت مردم شکل گرفت
سر امام حسین علیه السلام در بیتفاوتی و نوچ نوچ ای وای مردم بالای نیزه رفت
سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن
زنگ بزنید مطالبه کنید
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم با داداشت برید بیرون بازی کنید من باباتونو راضی میکنم میریم حسینیه براتون میخرم. سامان ابرهاشو داد بالا چشماشو به من براق کرد_ میخری ها. همه بچه های کوچه لباس مشکی خریدن ما هم میخواهیم. گفتم باشه شما برید من راضیش میکنم. بچهها رفتن. اومدم پیش سعید گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم
شوهرم اعتقادی به مشکی پوشیدن و نذری دادن برای امام حسین علیه السلام نداشت تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر..
🔶️شهید جواد محمدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات