4_5816805226950169080.mp3
7.62M
🕊◍⃟♥️🕊
✍ پادکست #خط_دیدار | مرور صوتی خطبههای نماز عید فطر و دیدار سفرای کشورهای اسلامی با رهبر انقلاب. ۱۴۰۳/۱/۲۲
سلام روز بخیر
این فیلم رو حتما ببینید بعد نزنیم پشت دستتون بگید نچ نچ نچ زنگ بزنید🙏
یادمون باشه که حق امیرالمومنین در سایه سکوت مردم پایمال شد
به خاطر بیاریم که شهادت حضرت زهرا در پوشش سکوت مردم شکل گرفت
سر امام حسین علیه السلام در بیتفاوتی و نوچ نوچ ای وای مردم بالای نیزه رفت
سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن
زنگ بزنید مطالبه کنید
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم با داداشت برید بیرون بازی کنید من باباتونو راضی میکنم میریم حسینیه براتون میخرم. سامان ابرهاشو داد بالا چشماشو به من براق کرد_ میخری ها. همه بچه های کوچه لباس مشکی خریدن ما هم میخواهیم. گفتم باشه شما برید من راضیش میکنم. بچهها رفتن. اومدم پیش سعید گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
بهار🌱
پر رو شدید حرف های گنده تر از دهنتون میزنید. سامان خواست جواب باباش رو بده که بهش آروم لب خونی کردم
شوهرم اعتقادی به مشکی پوشیدن و نذری دادن برای امام حسین علیه السلام نداشت تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀شهیدانه
✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦
🔸️چشم و گوش و دهان و حرکت،امام سید علی خامنه ای ولاغیر..
🔶️شهید جواد محمدی
..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
#رفیق_شهیدم
#شهید
#شادی_روح_شهدا_صلوات
⭕️💢⭕️
💢دلیل بازداشت موقت همسر و دختر عابدزاده
یک منبع آگاه: مأموران طرح حجاب بعدازظهر امروز در یکی از خیابانهای شمال تهران به خانم لطیفیان، همسر و نگار عابدزاده، دختر احمدرضا عابدزاده بهدلیل بدحجابی تذکر دادند، اما این ۲ نفر بهدلیل ایجاد تنش و درگیری با مأموران بهطور موقت بازداشت و با تعهد آزاد شدند.
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -چرا؟ یکم نگاهم کرد و لب زد: -چون دوستمی. میخواستم سر حرف دوستی ر
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم.
بارون بند اومده بود. زن ها و مردهای مهمون ویلای امین از بارون تند و رگباری یک ساعت پیش شاکی بودند که بساط آتیششون رو بهم زده بود.
-مهراب بیا این ماشینت رو جا به جا کن، چسبوندیش به در، هیچ ماشینی نمیتونه رد شه.
با گوشه چشمم مهراب و رفتنش رو دنبال کردم. اینقدر نگاهش کردم تا سوار ماشین شد.
دوباره به آسمون خیره شدم، ظاهرا به آسمون نیمه ابری نگاه میکردم ولی حواسم... حواسم تو ماجراها و اتفاقات این یکی دو ماهه بود.
از کی حواسش پیش من بود؟
یکی دو ماه پیش؟ شش هفته پیش؟ یا شایدم هفت هفته؟
از اون روز تو خونه دایی ممد چقدر میگذشت؟
همون روز که من از صدای آبگرمکن ترسیدم و نشستن پیش یه قاتل رو به دیدن سعید ترجیح دادم.
بهم گفت فکر نمیکردم تو امیریها ترسو هم باشه.
اسم فیلم رو چی گفت؟
آخرین پادشاه؟ آره همین بود، ولی من گفتم جومونگ.
بهم خندید. خندید و گفت ...
هر چی گفت، چه فرقی داشت! میخواست از جاش بلند شه که من دستش رو گرفتم.
التماسش میکردم که نره.
قبل از التماسهام بهم میخندید ولی بعد از اون دیگه اونجوری نخندید.
نه اینکه نخندهها، خندید، ولی جنس خندههاش دیگه اون نبود.
بعد از اون بود که دائم تو زندگیم حضور داشت، یا خودش بود، یا رد پاش، یا هدایاش، یا کارهاش...
الان هم که از غم نگاهم میگفت، از غم نگاهم میگفت و برای غم چشمهام میخوند.
(غم میون دو تا چشمون قشنگت لونه کرده...)
مثل دوستانش فکر میکرد و چشمهای من رو زیبا میدید.
اما یادمه که همون شب، سر میز ناهار، قبل از التماس من برای موندمش، از عشق گفته بود و اینکه نمیتونه عاشق کس دیگهای باشه.
شاکی بود از خواهرش که چرا به ازدواجش اصرار داره.
-سپیده جان، این سهم تو و مهرابه.
به دستهای زن نگاه کردم، سه تا سیب زمینی کبابی که کمی هم خیس شده بودند.
سیب زمینیها رو گرفتم.
لبخندی نگاهم رو تو صورتش نگه داشت.
-مهراب دوست نداره، همه رو خودت بخور.
سرم رو ریز تکون دادم.
-چند وقته با همید که حاضر شد برات اینجوری بخونه؟ اونم سه تا آهنگ پشت سر هم!
سه تا خونده بود؟ یکی بود، همون غم میون دو تا ...
تو جواب زن گفتم:
-اونجور که شما فکر میکنید نیست، ما...
پس چطوری بود؟ جوری که اون برام میخوند همین فکر رو به همه تلقین می کرد.
زن خندید و گفت:
-باشه، میخوای نگی، نگو، امین گفت فامیلید، فقط میخواستم ببینم چند وقته جدی با همید.
جدی؟
صدای مهراب نگاهم رو به سمت خودش کشید.
-سپیده بیا بریم تو، اونجا واینسا.
نگاهم رو که دید گفت:
-سرده، سرما میخوری.
از کنار زن رد شدم و همراه مهراب پا توی سالن گذاشتم.
به سیب زمینیهای توی دستم نگاه کرد و گفت:
-خودت بخور.
هر کسی مشغول کاری بود.
روی مبلی نشستم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ستون کنار ایوون ویلا تکیه داده بودم. بارون بند اومده بود. زن ها و م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
برای اینکه کاری کرده باشم مشغول گرفتن پوست سیبزمینیها شدم.
مهراب با موبایلش مشغول بود.
-نمیریم؟
نگاهم کرد و گفت:
چه عجلهایه حالا!
قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم، از جاش بلند شد و کنارم نشست. به صفحه موبایل اشاره کرد.
-اینو ببین.
به صفحه نگاه کردم.
-قبل از این ماجراها، اون روزی که داشتم اسباب کشی میکردم، توی آلبومای قدیمی این عکسو پیدا کردم.
به عکس با دقتتر نگاه کردم.
موبایل رو گرفتم.
این من بودم، وقتی که پنج یا شش سالم بود، کنار حدیث و مائده.
لبخند به لبم نشست.
-اینو از کجا آوردید؟
-خودم ازتون گرفتم. یادت نیست؟
شونه بالا دادم و گفتم:
-نه خیلی.
-عید بود، شما اومده بودید خونه سد ممد عید دیدنی، منم اون موقع با اونا بودم، زندگیم جدا بود ولی عیدو با اونا گرفته بودم. این عروسکایی هم که دستتونه، همه رو من گرفتم...
انگشتش رو روی عروسک توی دست من گذاشت. عکس رو بزرگ کرد و گفت:
-رفتم کلی عروسک گرفتم و نفری یکی یه دونه به هر دختری دادم. اینجام اگر می بینی محدثه نیست، چون قهر کرده بود، عروسک تو رو میخواست.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
به عروسک نگاه کردم.
-مگه فرق داشتن با هم؟
مهراب صفحه رو بازتر کرد و گفت:
-والا منم دقت نکردم، ولی لباس عروسک تو فرق داشت. شانسی هم افتاد به تو، گریه میکرد میگفت بگیر ازش بده به من... نمیشد که!
عکس رو بست و یه عکس دیگه رو باز کرد.
-اینجام هستی.
به عکس جدید که روی صفحه موبایل بود، نگاه کردم.
این یکی من بودم و محدثه و زن دایی مهدیه.
نگاهم کرد و گفت:
-همون روزه، میدونی چرا محدثه ساکت شده؟
بدون مهلتی برای جواب دادن به من ادامه داد:
-چون تو عروسک رو باهاش عوض کردی.
به من نگاه کرد. داشت یادم میاومد، یه خاطره کمرنگ بود بود.
-الهام بهت گفته بود که بده بهش بزار آروم شه. با اینکه از محدثه کوچیکتر بودی ولی عروسکو بهش داده بودی، هر چی هم به الهام گفتم بزار محدثه به حق خودش قانع باشه، کار خودشو کرد. میگفت اگه سحر بود نمیداد، ولی سپیده میده...خدا بیامرزش، ولی کاش فداکاری یادت نمیداد.
هزینه ورود به #ویآیپی سیهزار تومن هست
پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده میشه👇👇👇
🟢رمان عروس افغان در ویآیپی تموم شده؟ خیر.
🟠کی تموم میشه؟ معلوم نیست کی تموم بشه.
🟣روزانه چند پارت میذارید؟ روزانه دو پارت طولانی قول داده شده.
🔴 روزهای تعطیل چی، پارت دارید؟ نه گلم، تعطیلات، تعطیله و پارت نداریم
🟡 پارت چندید؟؟ شماره پارتها در ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره.
🔵حالا چرا؟ چون پارت ویآیپی دو قسمت میشه و میاد تو کانال عمومی
🟤کی میرسه اینجا به ویآی پی؟؟ با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه و نیم تا چهار ماه دیگه.
💳شماره کارت👇👇
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
1_10439030187.mp3
14.3M
الان وقت شنیدنشه😍
مرحبا لشکر حزب الله
مرحبا جَیش رسول الله
سنصلی فی القدس ان شاءالله
.
.
.
تیغ مظلوم ندیدید چنین شیر شدید
یادتان هست در اَحزاب زمین گیر شدید
عمرتان رو به زوال ست دگر پیر شدید
با دُم شیر در این معرکه درگیر شدید
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🔴حساب کار دست همه آمد
🔹 امیر بوهبوط، کارشناس و خبرنگار امنیتی-نظامی صهیونیست: اکنون برخی از کشورهای خاورمیانهی بدون سامانه دفاع هوایی از خود میپرسند که اگر هدف ایرانیها باشند چه اتفاقی میافتد؟ این یک تغییر ریشهای منطقهای است.
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
18.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
════ ⃟⃟ 🇵🇸 ⃟🇮🇷 ⃟
🌱🌸مژده باران
به نفس های بیابان
#سردار_امیرعلی_حاجی_زاده
#طوفان_الاحرار #تنبیه_متجاوز #انتقام_سخت
🍃🌹🇮🇷ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen