♥️🍃
۵ راز طلایی آرامش
- قضاوت دیگری تاثیری بر زندگی من ندارد.
- مردم وظیفه ندارند مرا درک کنند.
- از کسی در برابر لطفی که به او میکنم توقعی ندارم وگرنه این لطف را در حق او نمیکنم.
- کسانی که رفتار ناجوانمردانه با من داشته اند توسط کائنات مجازات خواهند شد هر چند من هرگز متوجه نشوم.
- دنیا سخاوتمندتر از آن است که موفقیت کسی ، راه موفقیت مرا تنگ کند.
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔴 اعتیاد همه زندگیتو ازت گرفته ☝️
⚫️ از ترک دوباره میترسی ؟🚬
⚫️ بعد ترک دوباره لغزش داری؟🚬
اینجا با روش اصولی و ریشه ای برای همیشه درمان شو و ترک بدون درد و خماری رو تجربه کن 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1385366200Cd96b777803
تنها شانس ترکتو از دست نده! همین الان دنبال کن ☝️
📲09052076419
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
🔺همراهان گرامی
کانال خوبیه برای ترک اعتیاد
اگه کسی رو میشناسید که اعتیاد داره
میتونید بهشون معرفی کنید👆👆
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت476 تلفن مهگل زنگ خورد و مهگل گوشی بژ رنگش رو برداشت و جواب داد. _ بل
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت477
-به چی میخندی؟
- شاید باورت نشه، ولی نشستن روی این صندلیها جزو آرزوهای من بود. همیشه دلم میخواست روی یکیشون بشینم.
لبخندی زد و گفت:
- خوبه حداقل تو این اتفاقات، تو به این آرزوت رسیدی.
مهگل پشت صندلی ایستاد و هولش داد. حرکت صندلی چرخدار، حس قشنگی داشت و لبخند به لبم می آورد، اما با دیدن در اتاق تمام حسهای خوب پر زد و رفت.
بیرون از این اتاق کلی چشم من رو نگاه میکردند، شاید کبودی دور چشمم و پارگی لبم رو بشه با یه چیزی توجیه کرد، ولی جای انگشتهای مردونهای رو که روی صورتم مونده بود رو چیکار میکردم؟
روسری رو تا میتونستم توی صورتم کشیدم. مهگل صندلی رو هول می داد و من سرم کامل پایین بود.
گاهی سربلند میکردم و نگاهی به اطراف میکردم، که روی صورت آشنای پرستاری ثابت موند. سرش پایین بود و من رو ندید، ولی لحظهای سر بلند کرد و با من چشم تو چشم شد و دوباره سرش رو پایین انداخت.
نفس راحتی کشیدم. من رو نشناخت ولی راحتی خیالم ثانیهای بیشتر طول نکشید.
پرستار مثل برق سرش رو بلند کرد و توی چشمهای من خیره شد. نگاهم رو ازش دزدیدم و به جای دیگهای نگاه کردم.
فقط همین رو کم داشتم، که خواهر یکی از همکلاسیهام، تو این بیمارستان پرستار باشه.
خدایا، با آبروی من چیکار داری میکنی؟ من هیچ وقت آبروی کسی رو نبردم. ولی دیروز جلوی در دانشگاه اون جوری آبروم رفت، الان هم اینجا.
چند تا نفس عمیق کشیدم، که مهگل جلوی در اتاقی ایستاد و در زد. در رو باز کرد و صندلی رو چرخوند.
کنار گوشم گفت:
- هنوز نمیدونند که مهیار، کلانتریه. تو هم چیزی نگو.
سر تکون دادم و وارد اتاق شدیم. روسری رو کمی عقب دادم و سر بلند کردم.
سلامی کردم. مامان مهری و مهسان با بهت و ناباوری نگاهم کردند و حتی جواب سلامم رو هم ندادند.
اگر به خاطر مهسان نبود، هیچ جوره خودم رو به نمایش نمیذاشتم، ولی حال این دختر عجیب نگرانم کرده بود.
لبخند زدم و مهگل یه کم جلوتر رفت. نگاهی به سر باندپیچی شده ی مهسان کردم و با بغض گفتم:
-بهتری؟
چشم های مهسان از صورتم تا روی پای گچ گرفتهام پایین اومد.
لشکر بغض، دوباره برای چشم هام ارتش اشکش رو مسلح کرده بود و من هیچ جوره نمی تونستم جلوی حمله سرباز هاش رو بگیرم. به سختی لب باز کردم و گفتم:
- جون میده برای برای نقاشی.
نتونستم جلوی اشکهام و هق هق کردنم رو بگیرم. صدای مهگل کنار گوشم نشست.
- بسه بهار، از صبح به اندازه کافی گریه کردی، اینجوری کنی برت میگردونما.
با این حرف مهگل، لشکر بغض رو مجبور کردم که عقب نشینی کنه.
اشک هام رو پاک کردم و سر بلند کردم. هنوز هم فین فین میکردم، ولی آروم شده بودم.
به مهسان نگاه کردم. دماغش قرمز شده بود و چشمهاش حلقهای از اشک داشتند. تا چند دقیقه، همه فقط به هم نگاه میکردیم.
-مهسان جاییت درد نمیکنه؟
مهسان به من نگاهی کرد و سرش رو به معنای نه تکون داد.
- چی شد که خوردی به ماشین؟
- داشتم از خیابون رد می شدم، ماشین سرعتش بالا بود، زد به من. بعدش هم دیگه هیچی نفهمیدم.
مامان مهری گفت:
- طرف زده بود و داشته فرار میکرده که همکلاسیهاش جلوش رو می گیرند و بعد هم مهسان رو می رسونند بیمارستان. رانندهای هم که زده الان تو بازداشته.
مهسان با حرص گفت:
-اونی که تو رو این شکلی کرده کجاست؟
خواستم بگم، اونم الان تو بازداشته، که مهگل گفت:
-موبایلش خاموشه، نمیدونیم کجاست.
- باید هم خاموش باشه، باید هم خجالت بکشه.
مهگل با لحنی آروم ولی محکم رو به مهسان گفت:
-این در واقع دسته گل مشاوره جنابعالیه، اگه ما هیچی نمیگیم، به خاطر شرایطه.
یک کمی اونجا موندیم و دیگه هیچ حرفی نزدیم. مهسان به شدت ناراحت بود و مامان مهری هم چهره ای خجالت زده داشت و من، غمگین ترین تازه عروس دنیا بودم؛ تازه عروسی که با لباس سفید به خونه بخت نرفته بود، ولی آرزوی سفید بختی رو داشت.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت477 -به چی میخندی؟ - شاید باورت نشه، ولی نشستن روی این صندلیها جزو آ
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت478
مهگل پشت صندلی ایستاد و گفت:
- دیگه بسه، باید برگردیم.
-امشب پیش بهار میمونی؟
به مامان مهری که این حرف رو میزد، نگاه کردم. مهگل گفت:
- اگه ماهک بهانه نگیره، میمونم. الان پیش عمه است.
مامان سری تکون داد. خداحافظی کردیم و دوباره من روسری رو توی صورتم کشیدم و دیگه سر بلند نکردم، تا به اتاق رسیدیم.
با کمک مهگل روی تخت نشستم و گفتم:
- مهگل، زنگ میزنی از مهیار خبر بگیری؟
سر تکون داد و شمارهای رو گرفت. بعد از چند دقیقه الویی گفت و من تمام بدنم گوش شد.
- سلام، عمو چی شد؟
اشاره کردم که روی بلندگو بذاره و مهگل هم کاری رو که می خواستم، انجام داد.
-هیچی عمون جان، بلند شده رفته زده محسنی رو ناکار کرده، صورت برای پسره نذاشته. دماغش رو شکسته، سرش رو شکسته، انگشتش رو شکسته. این بدبخت هم رفته بوده به نامزدش سر بزنه، اونا هم عزادار بودند پارچه مشکی هنوز در خونهاشونه، رفته هم آبروی اونها رو برده، هم زده این رو این شکلی کرده. مردم اومدند جداشون کنند، زورشون به آقا نمیرسیده، زنگ زدند پلیس، پلیس هم اومده داداشت رو جمع کرده، الانم بازداشته تا شاکی رضایت بده، یا اینکه سند بزاریم. میخواستم برم سند بیارم، بابات نمیزاره، میگه یه دو سه روز اونجا بمونه، آدم شه. میخواستم برم با شاکی حرف بزنم، که اونم نمیزاره.
لبم رو به دندون گرفتم و به حرفهای میثم گوش میدادم. فقط آبروی اونها نرفته، آبروی من هم رفته. دیگه چطوری تو صورتم مونا نگاه کنم.
- عمو این محسنی، هیچ دفاعی از خودش نکرده؟ یعنی مهیار چیزیش نشده؟
- محسنی وقت نکرده عمو جان، رفته جلوش وایساده، نه حرفی، نه کلامی، یه دفعه با مشت خوابونده تو صورتش. تا طرف اومده به خودش بیاد، زده لهش کرده. رضا محسنی فرصت نکرده از خودش دفاع کنه.
-ای بابا! پرسیدین از مهیار چرا اینطوری کرده؟
-چرا نپرسیدم! میگه انتقام آرامش و زن و زندگی و بچهام رو ازش گرفتم. میگه اگه بهار برنگرده سر زندگیش، محسنی رو به آتیش میکشم.
پای سالمم رو کمی توی شکمم جمع کردم و چشمهام رو بستم.
- بابا چرا نمیزاره سند بزاریم؟
-اونم افتاده سر لج، میخواد پسر بیست و هشت سالهاش رو تربیت کنه. هرچی هم باهاش حرف میزنم، میگه مهیار از همون اول هم مثل ماهی از دستم سر میخورد. چند وقت اینجا بمونه، درست میشه.
یه کم سکوت حکمفرما شد و بعد میثم گفت:
- حالا فعلا بابات عصبانیه، یکم آروم بشه باهاش حرف میزنم. مهیار هم همون جا بمونه بهتره. اگه بیاد بیرون و بهار هم سر لجبازی باشه ممکنه کاری کنه که بعدا نشه جبرانش کرد. بهار هم فرصت داره فکر کنه که میخواد چیکار کنه. فعلاً باید برم، کاری نداری.
- نه، خداحافظ.
گوشی رو قطع کرد و کنارم نشست.
-بهار، تو اینجور وقتها هیچ کس نمیتونه و نباید دخالت کنه. تو باید تصمیم بگیری که میخوای چیکار کنی.
واقعا چیکار میخواستم بکنم. از اینکه عجله کرده بودم و به حرفش گوش نداده بودم، شرمنده بودم. ولی از مهیار میترسیدم.
زندگی دوباره باهاش زیر یه سقف واقعا ترسناک بود، اما اینکه الان تو بازداشت بود، ناراحتم میکرد. کاش مهگل بهش دروغ نمیگفت و حس پدرانهاش رو تحریک نمیکرد. الان حتما خیلی غصه میخوره.
بهار تکلیفت رو با خودت مشخص کن. هنوزم دوسش داری یا نه؟
این روی مهیار رو ندیده بودم. عصبانیتش رو دیده بودم، ولی چیزی که من دیدم، خشم نبود، شاید چیزی شبیه جنون.،جنونی که تو اوج خودش، مواظب بود تا آسیب جدی بهم نزنه. به پای گچ گرفتهام نگاهی کردم و پوزخند زدم، که البته چندان هم موفق نبود.
اما پام وقتی در رفت که افتادم زمین و تعادلم رو نتونستم حفظ کنم. به هر حال اون هولم داده بود.
خونریزی معدهات چی؟ اونجوری که محسنی رو زده بود، اگه من رو میزد، من اگر نمرده بودم، الان حتما توی کما بودم.
چشمهام رو بستم. باید یه مدت میگذشت تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم. به زمان احتیاج داشتم.
بهار🌱
دنبال «ویآیپی» رمان بهارم اگر هستید، قیمتش ۳۰ هزار تومنه. شماره کارت👇👇 6277601241538188 به نام آ
سلام
عیدتون مبارک 💝
کانال 𝐕𝐢𝐩 رمان بهار تخفـیف خورد
قیمتش شد بیست هزار تومن.
مـهـلـت خـریـد 𝐕𝐢𝐩 بـا این قـیـمـت هم تا ساعت ۱۲ امشبه
شماره کارت و ادمینی هم که باید عکس فیش رو بهش بدید هم تو پست ریپلای شده هست.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت به ادایی که از اون پرستار از خودم در میآوردم خندید و گفت: -حسودی کرد
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-گفتم که بهت، آدمای تو کوچه مشکوک بودن، تو هم که اونجوری گفتی، منم ترسیدم، کیارشو بستم به خودم و از دیوار پشت حیاط پریدم خونه همسایه پشتی.
یواشکی رفتم تو کوچه، پسر تخصش یهو از ته کوچه گفت سحر خانم خونه ما بودی، اومدم بگم هیس، خفه، لال، یهو رضا پرید تو کوچه.
منو دید و کشوندم تو خونه، گفت تو رو ببینن کار من سخت میشه، جلوی چشمشون نیا، اینجا باش ببینیم چی میشه.
گفتم اینجا نمیشه، بعد خونه ننه شیرین اومد تو ذهنم.
همچین پامونو گذاشتیم تو کوچه، افتادن دنبالمون، دیگه نمیشد برم خونه ننه شیرین، فرار کردیم و سوار ماشین رضا شدم، افتادیم تو جاده، پیچیدن جلومون.
رضا گوشیش رو داد بهم گفت زنگ بزن به پلیس، خودشم پیاده شد و باهاشون درگیر شد.
منم فرار کردم و رفتم لای درختا، همونجا یواشکی زنگ زدم به مهراب. بعدم همونجا موندم تا پلیس اومد.
-رضا چطوره؟
-آش و لاش، فرستادنش بیمارستان.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
-بچهات خوبه؟ خودت سالمی.
-اون که خوبه، خودمم غیر از زانوم که یکم زخم شده، چیزیم نشده.
-شوهرت میدونه؟
جواب سوالم رو با تاخیر داد:
-نه، از همین جا زنگ زدم به سمیه، گفتم خوبم، پلیس گفت زنگ بزن یکی بیاد دنبالت...
مکثی کرد و گفت:
-گفتم من کس و کارم خیلی دورن ... میخوام ... میخوام زنگ بزنم سالار ... یا دایی ممد... یا شایدم خودم ماشین بگیرم و برم ....
-سحر چرا به راستین نمیخوای بگی؟
-نمیخوام بهش بگم... نمیخوام، به نظرت رام میدن اینجوری خونه؟ ... اگه حسبن بخواد اذیتم کنه ... اصلا میرم خونه اون دوستم، اینطوری بهتره.
-سحر چی شده؟
باز هم با کمی مکث جوابم رو داد:
-اشتباه کردم...اشتباه...
بغضش دلم رو لرزوند.
-سحر.
-سمیه گفت نگرانم شدی زنگ زدم بگم خوبم، الانم...
سریع و قبل از اینکه قطع کنه گفتم:
-زنگ بزن سالار، حتما میاد.
-سالار.
-آره قربونت برم، سالار دلش بزرگه، مثل حسین نیست، حسینم بچه است، حرفاش نباید به دلت بمونه.
-باشه.
-فقط..رضا رو کدوم بیمارستان بردن. پلیس کسی رو هم گرفت؟
-آره، دو تاشون رو گرفت. یکیشون پدرام بود، همون که واسه مهراب کار میکرد، بیمارستانم نفهمیدم کجا بردنش ... پس زنگ بزنم سالار و بگم؟
-آره، زنگ بزن به سالار.
به نوید نگاه کردم.
لب تخت نشسته بود و نگاهم میکرد.
با سحر خداحافظی کردم.
نوید سوالی نگاهم میکرد.
سرم رو متاسف تکون دادم و گفتم:
-خطر از بیخ گوشش رد شده، ولی فکر کنم با راستین به مشکل خورده.
-رضا؟
-گفت آش و لاش شده و بردنش بیمارستان، ولی تو به مهراب فعلا چیزی نگو.
دستش رو دراز کرد و گوشی رو گرفت.
کمی فکر کرد و گفت:
-مهراب که کاری ازش برنمیاد فعلا، ولی به نرگس خانم میگم، چون رضا هیچ کسو نداره که بره پیشش.
-واقعا هیچ کسو نداره؟
-واقعا هیچ کسو نداره...سحر چی میگفت؟ گفتی به سالار زنگ بزنه؟
سرم رو متاسف تکون دادم.
-فکر کنم با راستین به مشکل خوردن. نمیخواست برگرده خونهاشون.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -گفتم که بهت، آدمای تو کوچه مشکوک بودن، تو هم که اونجوری گفتی، منم ترسی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
تمام دیروز انتظار این لحظه رو میکشیدم، لحظهای که با مهراب تنها بشم، من باشم و اون و یه اتاق مکعب شکل.
اون وقت ساعتها بدون مزاحمت بتونم حرف بزنم و از چراهام بپرسم.
از چراهایی که جوابشون مشخص بود ولی باز هم چراهایی بود که دنبال یه جواب قانع کننده بود.
حتی برای این لحظه تمرین هم کرده بودم، کلی جمله و سوال آماده کرده بودم، سوالاتی که جواب خیلیهاشون رو از زبون مهراب به خودم داده بودم و باز از دل جوابی که داده بودم یه سوال دیگه بیرون کشیده بودم.
تقریبا جواب همه سوالاتم رو میدونستم، ولی جواب رو در روی اون رو میخواستم.
جوابی که با صدای مهراب بهم داده بشه.
جوابی که قانعم کنه.
ساکتم کنه.
از این التهابی که توش بودم بیرونم بکشه.
اما حالا که من بودم و مهراب و این اتاق مکعبی و لال شده بودم.
لال شده بودم و به لب پهن پنجره اتاق تکیه داده بودم و به رفت و آمد ماشینهای خیابون مشرف به بیمارستان نگاه میکردم.
الان طبقه چندم بیمارستان بودیم؟
سوم، یا چهارم؟
زندایی مهدیه جلوی کلیدهای آسانسور ایستاد و نفهمیدم که نوید کدوم طبقه رو زد.
سلامم رو قبلا داده بودم و جوابش رو هم گرفته بودم.
اما توی آسانسور با حضورش معذب شده بودم.
نگاهم رو به مسیری مخالف جایی که زندایی ایستاده بود دادم.
کاش از پلهها میرفتیم.
کاش اون از پلهها میرفت.
کاش منتظر اون یکی آسانسور میشدیم.
کاش ساعت ورودم با اون یکی نبود.
کاش...
-سپیده جان!
صدام زده بود، به اجبار سر به سمتش چرخوندم.
لبخند زد و صورتم رو نوازش کرد.
-نمیدونستم، به جون سه تا بچههام نمیدونستم.
بغضش مجبور به واکنشم کرد.
-اشکالی نداره زندایی، هیچ کس غیر از خودش نمیدونست.
سرش رو تکون داد و دستش رو از روی صورتم برداشت.
-حالا میفهمم چرا وقتی الهام به رحمت خدا رفت، اینقدر دلم میخواست تو رو بیارم پیش خودمون.
اشکش رو با گوشه چادرش پاک کرد و گفت:
-هی به سید میگفتم برو سپیده رو بیار که بار از روی دوششون برداشته شه. خون میکشیده.
اگر خون میکشید، پس چرا من اصلا دلم نمیخواست به اون خونه برم.
تو جواب عمهی نوظهورم فقط لبخند زدم.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت تمام دیروز انتظار این لحظه رو میکشیدم، لحظهای که با مهراب تنها بشم، م
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
دلم میخواست بگم کاش برای برادرت کمی خواهر بودی که میتونست باهات حرف بزنه، اما نگفتم.
حتما درگیر زندگی و مشکلات خودش بوده.
مثل الانه ثریا، سه تا بچه کوچیک، زندگی پر خرج.
چقدر ثریا حواسش به حسین هست که من همچین انتظاری از مهدیه داشتم.
خودم چقدر حواسم به حسین بود.
حسین نگار رو دوست داشت، به حرف اون گوش میداد، برای اون درد دل میکرد.
اگر نگار به حسین محرم نبود، شاید اتفاقی که بین شراره و مهراب افتاده بود، دوباره تکرار میشد.
-رعایت حالمو میکنی که هیچی نمیگی؟
نگاه از پرایدی که موقع دور زدن میون دو تا ماشین گیر کرده بود گرفتم و سر به سمت مهراب چرخوندم.
تو جواب سوالش سرم رو تکون دادم.
-هر چی تو دلته بگو، نگاه به این زخم و تخت و درد نکن، من بادمجون بمم، چیزیم نمیشه.
-چی بگم؟
لبخند زد و گفت:
-هر چی دلت میخواد، اصلا بد و بیراه بگو، بگو مرتیکه بی غیرت... چه میدونم. سکوتت داره منو میکشه، یه چیزی بگو دلم اروم بگیره.
به سمتش رفتم.
بغض کوفتی رو جمع و جور کردم و گفتم:
-اونوقت بد و بیراه آرومت میکنه؟
خندید.
خندهای که همراهش کلی تلخی بود.
-کی جرات داره به مهراب نامدار بد و بیراه بگه، یقهاشو میگیرم و میچسبونمش سینه دیوار و هر چی گفته رو حواله میدم به جد و آباد خودش، ولی تو بگو.
به جای زخم روی شکمش که با ملافه پوشونده شده بود نگاه کردم و گفتم:
-یعنی من بگم، ناراحت نمیشی؟ یقهامو نمیگیری بچسبونیم به دیوار؟
اشک از گوشه چشمش پایین اومد.
-یقه تو رو؟
خندید و گفت:
-نه، نه یقهاتو میگیرم، نه میچسبونمت سینه دیوار، نه هر چی بگی حواله میدم به جد و آباد خودم.
دست روی قلبش گذاشت و گفت:
-ولی حتما یه چیزی اینجام...
نگاهش رو از من گرفت و به اون طرف داد.
لبهام رو تو دهنم جمع کرده بودم که گریه نکنم.
همون اون گریه میکرد کافی بود.
-تخت رو یکم بکشم بالا؟
دوست داشتنت عادتم شده
ترکش کنم
مریض می شوم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇