فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی مردم فلسطین با موشک های ایرانی
یکم زیبایی ببینیم❤️💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیبایی آسمون
عجب قطاری
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت #سپیده سوپ سرد شده رو توی میکسر ریختم. گوشه انگشت به سوپ آغشته شده
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
اخمهام تو هم رفت.
-دکتر مگه نگفت کمترین تحرک! برای چی بلند شدی؟
به سمتش رفتم.
قوز کرده راه میرفت.
ساعدش رو گرفتم.
مقاومت نکرد و گفت:
-یه آدم حادثهجو رو کردید تو اتاق خواب، خودتون اومدید اینجا، خب حوصلهام سر میره.
اون دستش رو زندایی گرفت و گفت:
-خب روی این مبله دراز بکش.
به نزدیکی مبلها که رسیدیم دستش رو از دستم کشید و به تاج مبل تکیه داد.
روی مبل تو حالت نیمه دراز کش خوابید.
کوسنی پشتش رو زندایی تنظیم کرد.
برای بردن پتو به اتاق خواب رفتم.
-سپیده آلبومهایی که میخواستی تو کمد دیواریه.
پتو رو از روی تخت کشیدم و نگاهی کوتاه به کمد دیواری انداختم.
آلبومهایی که از عکسهای من جمع کرده بود رو میگفت.
از اتاق بیرون اومدم و گفتم:
-بعدا نگاه میکنم.
پتو رو روش کشیدم و به آشپزخونه برگشتم.
زندایی سوپ میکس شده رو توی سینی گذاشته بود و به دنبال قاشق توی کشوها رو نگاه میکرد.
من این خونه رو بهتر از اون میشناختم.
وسایلش رو نچیده بودم ولی بارها به این خونه رفت و آمد کرده بودم.
قاشق رو از کشوی قرینهکشویی که زندایی نگاهش میکرد برداشتم.
کنار کاسه گذاشتم و سینی رو بلند کردم.
-زندایی شما بشین، من خودم انجام میدم.
نموندم تا عکسالعملش رو ببینم ولی وقتی سینی رو روی میز وسط مبلها گذاشتم و برگشتم، با یه لبخند ازش خاص مواجه شدم.
-این از اینکه نذاشتی ببرمش خونمون، اینم از اینکه به هر چی دست میزنم میگی زندایی بشین، من خودم انجام میدم...باشه، قبول، فهمیدم صاحب اختیار اینجا تویی، ولی اون آقا که رو مبل دراز کشیده برادر منم هستا.
لبخند زدم و گفتم:
-اختیار دارید زندایی، این چه حرفیه!
روی مبل نشست و گفت:
-دیگه به من برخورد.
به مهراب نگاه کردم. لبخند میزد.
-میتونی خودت بخوری؟
سرش رو تکون داد.
سینی رو روی پاش گذاشتم.
زندایی گفت:
-اون موقع که گفتی فرشته، فکر کردم یه دختری چیزی تو کوچه بغلیه که اسمش فرشته است که حواس تو رو پرت کرده. رفتم کوچه بغلی به جستجو که ببینم کیه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت اخمهام تو هم رفت. -دکتر مگه نگفت کمترین تحرک! برای چی بلند شدی؟ به س
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
خندید و گفت:
-یه فرشته هم پیدا کردم، رفتم در خونهاشون که بگم دست از سر داداش من بردار که دیدم یه شوهر داره که از در این خونه تو نمیاد، سه تام پسر داره.
مهراب خندید.
حالت چهره زندایی غمگین شد و گفت:
-یه بارم بی هوا اومدم دیدنت، نزدیک عید بود، مامان تازه فوت شده بود. دیدم شیر خشک و پوشک و یه دست لباس دخترونه گوشه خونه است.
گفتم اینا چیه، گفتی سیسمونیه، برای بچهام گرفتم. فکر کردم داری مسخره بازی میکنی، گفتم اونوقت مامانش کجاست، گفتی زاییدش و رفت، گفتم خود بچه کو، گفتی قصه جوجه اردکو زشتو شنیدی، مثل همون قصه قل خورده رفته قاطی بچهها همسایه.
مهراب گفت:
-اگر یکم تو دست و پام میپیچیدی، اون روز بهت میگفتم، ولی ادامه ندادی، سر خود مشتری آورده بودی که خونه رو ببینه.
زندایی نگاهم کرد و گفت:
-میخواستم یه جوری ببرمش پیش خودم. گفتم این خونه نباشه میاد پیش من. حواسم بهش هست اونجوری، ولی این تا مشتری خونه رو دید شروع کرد لات بازی در آوردن که فروشی نیست و گم شید، زنگ زدم مهران، مهرانم اومد، فکر کردم اون میتونه راضیش کنه ولی اونم اومد و کاری نتونست بکنه.
منم گفتم اصلا سهم ارثمو میخوام. اینم گفت باشه، بفروشید هر کی سهم خودش.
مهران منو کشید یه گوشه، بهش گفتم برنامهام چیه، یه پسر مجرد خوب نیست تنها باشه. ولی این آقا اینقدر لات بازی در اورد که ما بیخیال شدیم.
قصهها تکراری بود.
همهاش از همین دست بود که مهراب به هر شکلی پنهان میکرد و منم تو خونه بابا اصغر مثل یه جوجه اردک زشت قد میکشیدم.
جوجه اردک زشتی که شکل هیچ کدوم از دخترهای قشنگ مامان الهام نبود.
جوجه اردکی که نه قد و قامتم به قد و قامت بلند اصغر رفته بود و نه صورتم به زیبایی صورت الهام بود.
به سمت آشپزخونه رفتم.
میکسر رو باید میشستم.
مهراب و زندایی با هم حرف میزدند و من تمام مدت تو فکر جوجه اردک زشت بودم.
جوجه اردکی که غو بود.
به هال برگشتم.
زندایی نگاهم کرد و من قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
-زندایی میتونی اینحا بمونی، من باید امشب برگردم خونه، نوید یه نیم ساعت دیگه میاد دنبالم.
اخمهای مهراب تو هم رفت.
-گفتی میمونی.
-چند شبه خونه نرفتم، عمه مصی خیلی شاکی بود، نمیدونه که قضیه چیه، از طرفی هم خانواده شوهر سحر دارن میان شام خونه ما. زشته نباشم.
با ناراحتی نگاهش رو گرفت.
زندایی گفت:
-باید بره دیگه!
مهراب چیزی نگفت ولی دلخوری تو کل صورتش پخش شده بود.
زندایی رو به من گفت:
-مهراب میگه دنبال شرارهای، آره؟
شراره! آره، بدم نمیاومد ببینمش.
ولی چرا باید میخواستم زنی رو ببینم که رهام کرده بود و رفته بود دنبال زندگی خودش؟
مهراب کم سن و سال بود و نمیفهمید.
اون زن ولی بیست و سه چهار ساله بود.
هم میتونست و هم میفهمید، ولی رهام کرد.
-نه، ولش کن. من جای اونو نمیدونم، اونکه جای منو میدونست، وقتی نخواسته حتی یه بار منو ببینه و اونطوری رهام کرده... ولش کن.
به مهراب نگاه کردم و گفتم:
-یه بهانهای جور میکنم و برمیگردم. نویدم هست، اون میدونه چی کار کنه.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت خندید و گفت: -یه فرشته هم پیدا کردم، رفتم در خونهاشون که بگم دست از
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
-من با سحر با اجازه پدرش رفتم، نه دزدیدمش، نه گولش زدم.
این جواب راستین بود به حرفهای عمه که گفته بود دخترمون رو گول زدی و بردی.
به سحر که گوشهای کنار بابا نشسته بود نگاه کردم.
حماقت اگر آدم بود میشد سحر.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به نوید که دردم رو میدونست نگاه کردم.
با چشمهاش به آرامش دعوتم کرد.
سالار گفت:
-من اصلا کاری ندارم که چطوری بردیش یا باهات اومد. به چه حقی دست روش بلند کردی؟ فکر کردی کس و کار نداره؟ فکر کردی چون اون یه بار مارو حساب نکرد، مام بیخیالشیم؟ میزنی...زندانیش میکنی...
نیم خیز شد.
-بیا زورتو به من نشون بده پهلوون.
دایی دستش سالار رو گرفت و به ارامش دعوتش کرد.
راستین گفت:
-تو جای من، به زنت اعتماد کنی و اون بپیچونه چی کارش میکنی؟
سالار دستش رو از دست دایی کشید و گفت:
-هر کاری کنم با بچه تو بغلش نمیزنم تو گوشش.
این بار من دستش رو گرفتم.
داشت زیاده روی میکرد.
دایی گفت:
-صلوات بفرستید، می،خواییم قضیه رو حل کنیم.
میدونستم قضیه عصبانیت سالار از کجا آب میخوره.
خودم سه روز درگیرش بودم.
همون موقعی که نمیخواستم بپذیرم که جوجه اردک زشتم.
برای کنترل برادرم آروم کنار گوشش گفتم:
-تو با لگد محکم میزنی به پاش.
با اخم نگاهم کرد.
آرومتر از قبل کنار گوشش لب زدم:
-همهاتون عصبانی میشید همینید، بابا هم زد تو دماغ نگار، یادته؟
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-سحر زندگیشو دوست داره، مثل ثریا، مثل نگار.
اشارههام به اتفاقات گذشته موثر بود که سالار آروم شد.
دایی مجلس رو دست گرفت.
برادر راستین از برنامههای برادرش میگفت و راستین تایید میکرد.
حرف دایی ولی چیز دیگهای بود.
اینکه سحر دختر این خونه است و آدمهای این خونه پشت و پناهشن.
راستین یک زانو شد و گفت:
-دایی جان، شما جای من، من هنوزم نمیدونم زنم دو تا پنج شنبهای که من فکر میکردم اینجا بوده، کجا رفته و چی کار کرده. ازشم میپرسم، جوابمو نمیده.
-درست میپرسیدی جوابتو میدادم.
راستین به سحر نگاه کرد.
نچی کرد و دست روی صورتش کشید.
دایی گفت:
-سحر جان آروم باش دایی!
سحر گفت:
-الانم دیر نشده، درست بپرسی جوابتو میدم.
از جاش بلند شد و گفت:
-چون من صیغه سعید بودم و با تو قرار میذاشتم. فکر کردی الانم صیغه توئم و قرارم با یکی دیگه است. مگه نه؟
راستین دست روی صورتش کشید.
عمه گفت:
-سحر عمه...
سحر به عمه نگاه کرد و گفت:
-درست فکر کرده خب، اون دوتا پنج شنبه با مهراب قرار داشتم.
راستین تیز و عصبانی از جاش بلند شد و متعاقبش هم سالار.
دایی هم ایستاد.
-دایی جان، چرا شر میکنی؟
-شر نمیکنم دایی، دارم بهش حق میدم که اعتماد نکنه بهم. چون میدونم دیگه، از فردا من به گربه نره سر دیوارم نگاه کنم میشم مجرم، ولی اون مجازه با هر زن و دختری که خواست حرف بزنه، قرار بزاره، منم حق ندارم فکر کنم که ممکنه با دختری که با یکی دیگه نامزد بوده و یا زنی که شوهر داره ممکنه قرار...
-بسه سحر...
این هشدار راستین بود.
سحر ساکت شد.
فقط برای چند لحظه.
بی توجه به دایی که داشت حرفهای سحر رو برای شوهرش و برادرش راست و ریس میکرد، گفت:
-از خودم بشنوی بهتره، ولی درست بپرس که درست جوابتو بدم.
رگهای گردن راستین بیرون زده بود و رنگ صورتش به کبودی میزد.
-بپرس، منتظرم.
دایی لااله الا اللهی گفت و دست به صورتش کشید.
راستین پر حرص گفت:
-کجا بودی؟
-کی کجا بودم؟
راستین نفسش رو سنگین بیرون داد.
داشت چی کار میکرد این سحر!
-اون پنجشنبهها؟
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت -من با سحر با اجازه پدرش رفتم، نه دزدیدمش، نه گولش زدم. این جواب راست
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
ابرو بالا داد و گفت:
-همون موقع که من ازت پرسیدم اون زنه کی بود باهاش بگو بخند میکردی و تو گفتی ای بابا سحر، فامیل بود، سخت نگیر، دو کلمه حرف زدیم و رسوندمش! اون موقع رو میگی؟
راستین خیره و براق به سحر زل زده بود.
-اگه منظورت همون موقع است که منم با مهراب بودم، فامیل بودیم، دو کلمه حرف زدیم و اونم منو رسوند تا یه جا و بعدم برم گردوند همین جا.
راستین از عصبانیت دود از سرش بلند میشد و در مقابل سدی مثل سالار دستش از سحر کوتاه بود.
سحر هم مثل سالار داشت زیاده روی میکرد.
عمه گفت:
-راستکی جان، بشین، داشته به مهراب کمک میکرده که سعیدو از سولاخیش بکشن بیرون.
دستهای راستین مشت شده بود.
سحر ولی داشت کیف میکرد.
از جام بلند شدم.
دست سحر رو گرفتم و با خودم به اتاق بردم.
گوشهای نشست.
عصبانی وسط اتاق ایستادم و گفتم:
-اینطوری میخوای زندگیت رو جمع کنی؟ آره؟
-دلم خنک شد.
-سحر؟
اخم کرد و گفت:
-دو ماهه زندانیشم، نه به تلفن میزاره دست بزنم، نه تا تو کوچه برم. اخم و تخمم که بماند.
-تو هم دو ماه باهاش حرف نزدی!
-سپیده، راستین دستش زیاد هرز میره، میخوام به روش خودم درستش کنم.
-ولی تو داری میزنی زیر زندگیت!
دراز کشید، چند تقه به در خورد.
بفرماییدی گفتم و در باز شد، دایی بود.
به من اشاره کرد که بیرون برم و گفت:
-سحر، راستین میخواد باهات حرف بزنه.
سحر نشست و گفت:
-تنها حرف نمیزنم باهاش، شمام باید باشی، داداشش هم باید باشه.
دایی با سر تایید کرد.
از اتاق خارج شدم.
راستین همراه مرتضی وارد اتاق شدند و در رو بستند.
سالار گوشهای نشست و سرش رو گرفت.
عمه زیر لب صلوات میفرستاد.
به سمت نوید رفتم.
کنارش نشستم و گفتم:
-چرا نذاشتی بهش زنگ بزنم؟ ببین چی کار کرده!
-مهراب تو رو خیلی دوست داره، به خاطرت هر کاری میکنه سپید، هر کاری.
-متاسفانه براش هم مهم نیست که سر بقیه چی میاد، فقط سپیده حالش خوب باشه.
-خب اینم وجه منفیه ماجراست.
-باید باهاش حرف بزنم.
به سالار نگاه کرد و گفت
:
-ولی من ماستمو کیسه کردما.
با گوشه چشم نگاهم کرد و گفت:
-راستین با مهراب روبهرو نیست، ولی هم سالار، هم مهراب...
به سالار اشاره کرد.
-این یکی فقط میزنه، ولی اون یکی جوری میزنه با برف سال بعد بیای پایین.
سالار نگاهش کرد.
نوید دست روی سینهاش گذاشت و عرض ادب کرد.
خندهام گرفته بود.
نوید کنار گوشم گفت:
-این داداشت با چاکرم مخلصم کوتاه اومد، مهراب ولی بعید میدونم.
اینم وسط این بَلبَشو شوخیش گرفته بود.
دستت را که میگیرم
انگار دستم را
در چشمهای فرو میبرم ❤️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
پتک پلاستیکی رو روی میز گذاشتم
_این چیه آوردی!
انگشتم رو به نشونهی اجازه بالا آوردم
_اجازه آقای قاضی. این واسه رسمیت دادگاهه
خیره تو چشمهام نتونست جلوی خندهش رو بگیره و صدا دار خندید و طلبکار نگاهم کرد
_زهر مار! نگاه کن چه جوری بلده جو رو به نفع خودش کنه
خندیدم و ایستادم. کنارش رفتم، نشستم و خودم رو توی بغلش جا دادم و با ناز خودم رو مظلوم کردم و گفتم
_من که جیک و جیک میکنم برات دلت میاد دعوام کنی!؟
همزمان که خندید سرش رو به چپ و راست تکون داد و روی موهام رو بوسید
_نه. کی دلش میاد تو رو دعوا کنه؟ فقط میخوام باهات حرف بزنم.
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
بهار🌱
پتک پلاستیکی رو روی میز گذاشتم _این چیه آوردی! انگشتم رو به نشونهی اجازه بالا آوردم _اجازه آقای قا
وای چه بلده دختره😍😂
چه دلبری میکنه از شوهرش🙊
مرده میخواست دعواش کنه کلا ورق رو برگردوند😍
https://eitaa.com/joinchat/1734934546C9ef95d0bac
فصل دوم رمان منتهای عشق
علی و رویا