بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت668 -حال دختر عمهات رو میخوای بپرسی؟ با لبخند گفتم: - بنفشه دختر ع
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت669
مهیار سر جاش نشست و پرسید:
-چی شده؟
با دستم به آرامش و صبر دعوتش کردم.
- آره، با حسام داریم میاییم. میخوام خونه زندگیت رو ببینم.
- الان دقیقاً کجایید؟
-حسام الان کجاییم؟
صدای ضعیف حسام رو شنیدم که میگفت:
- هفت هشت ساعت دیگه میرسیم.
- شنیدی؟
- آره، شنیدم. تشریف بیارید. واقعا غافلگیر شدم.
خداحافظی کردم و رو به مهیار گفتم:
- پاشو، باید بری خرید. خانوادهام دارند میان تهران.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- دارند میان تهران؟ کیا هستند؟
-عمه فروزان، بنفشه و حسام. اینا رو میدونم، حالا ممکنه کس دیگهای هم باشه.
- این پسره که دنبال شر میگرده، اونم هست؟
معترض اسمش رو صدا زدم.
-مهیار!
از جام بلند شدم.
- پاشو لباس بپوش، باید بریم.
با اکراه از جاش بلند شد و لباس پوشید.
رخت خواب رو جمع کردم.
به طرف پویا رفتم، باید بیدارش میکردم که متوجه دل دل کردن مهیار شدم.
- چیزی شده؟
- هان؟ نه، چیزی نیست. فقط به نظرت الان بابا پایینه؟
تازه متوجه موضوع شدم.
صحنه سیلی خوردنش جلوی چشمم اومد.
نمیخواست با پدرش روبهرو بشه.
- حتما هست دیگه.
کمی مکث کرد و گفت:
-اگر عجله نداری یه دو ساعت دیگه بمونیم اینجا، بعد بریم.
- تو اتاق بمونیم؟
نگاهم کرد و چیزی نگفت.
خودم رو زدم به بی خبری و گفتم:
- من شرطم رو از بابات پس میگیرم، پس لازم نیست نگران باشی. الانم میریم پایین و صبحونه میخوریم و بعد هم برمیگردیم خونه.
- پس تو برو، من پویا رو بیدار میکنم و میام.
خیره نگاهش کردم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت669 مهیار سر جاش نشست و پرسید: -چی شده؟ با دستم به آرامش و صبر دعوتش
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت670
دلم براش سوخت، اما نمیتونستم چیزی بگم.
دلم نمیخواست غرورش رو خورد کنم.
پس سر تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم.
وسط راهرو بودم که بابا مهدی از اتاقش بیرون اومد.
با من چشم تو چشم شد.
سلامی کردم و صبح بخیری گفتم.
جواب گرمی هم گرفتم.
رو به روم ایستاد.
- مهری چی میگه، میگه که میخوای برگردی.
- آره، میخوام برگردم.
- دخترم، بمون بزار درست شه بعد برو. اینجوری دوباره...
وسط حرفش پریدم.
-بابا اینجوری فشار آوردن به مهیار، فقط بهش آسیب میزنه. ترجیح میدم همینطوری بمونه تا بدتر شه. تازه، خانوادهام دارن از شیراز میان. نمیخوام چیزی متوجه بشند.
-پس دَرست چی میشه؟
متاسف سری تکون دادم و گفتم:
-درس میخونیم که بهتر زندگی کنیم، اگه قرار باشه درس خوندنم زندگی آرومم رو خراب کنه و تبدیلش کنه به جهنم، ترجیح میدم قیدش رو بزنم.
بابا دست تو جیب گرمکنش کرد.
سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظه به چشمهام خیره شد و گفت:
-پس مدارکت رو بزار، میرم برات مرخصی میگیرم. شاید بعدا راضی شد.
لبخند زدم و تشکر کردم.
با سر به اتاق اشاره کرد و گفت:
-الان تو اتاقه؟
- آره، گفت پویا رو بیدار میکنه و بعد میاد پایین.
نگاهی به در اتاق کرد.
با لبخند ازم فاصله گرفت و به طرف اتاق رفت.
لبم رو به دندون گرفتم و وانمود کردم که دارم به سمت پلهها میرم.
بابا در اتاق رو زد و وارد شد.
کمی به اتاق نزدیک شدم تا صداشون رو بشنوم.
در اتاق نیمه باز بود و به راحتی صداها بیرون میاومد.
اولش صدایی نشنیدم، ولی بعد از چند دقیقه صدای بابا خیلی آروم و محکم بلند شد.
-میری و از مادرت معذرت خواهی میکنی، به خاطر حرف دیروزت. خودش میگه مهم نیست، ولی در واقع هست.
دوباره همه جا ساکت شد که صدای بابا دوباره بلند شد.
- نفهمیدی تاریخ دادگاهی دزدای انبار چه موقعیه؟
- بعد از این سه روز تعطیلات.
- تو هم باید باشی؟
- آره، وکیل گفته باید باشم.
- الان داری زن و بچهات رو میبری خونه، اونجا امنه؟
- آره، امنه. همشون رو گرفتند.
- خوبه، بیا پایین سر میز بشین، مهری هم تو اتاقه. قبل از اینکه بیاد پایین برو باهاش حرف بزن و از دلش دربیار.
سریع به طرف پلهها رفتم و به سرعت پایین رفتم.
مهبد توی سالن بود.
سلام کردم و به آشپزخانه رفتم.
میز چیده شده بود، ولی کسی تو آشپزخونه نبود.
این روال روزهای تعطیل این خونه بود.
روزهای دیگه این موقع از روز ظرفهای صبحونه هم شسته شده بود.
چند دقیقه بعد بابا هم وارد آشپزخونه شد.
برای هر دومون چایی ریختم و سر میز نشستم.
ویآیپی بهار💝💝💝💝💝
هزینه ورود به ویآیپی ۴۵ هزار تومن
فصل دوم هم به مرور داره بهش اضافه میشه
شمارهکارت(روش بزنید کپی میشه)👇
6221061231787153به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57 (این اکانت ادمینه و هیچ اطلاعی از پارتگذاری نداره، اختیاری هم برای تخفیف ویآیپی یا کتاب نداره. منظورم همون اکانت H.B هست.) اکانت بالا👆👆👆 ⭕️ در صورتی که بعد از چند ساعت ارسال فیش، جوابی از ادمین دریافت نکردید، دوباره پیام بدید. متاسفانه باگ ایتا تو این مورد زیاده، یعنی شما پیام میدید، ولی برای گیرنده ارسال نمیشه، مجدد پیام بدید که از باگ خارج بشید. ⭕️فیش ارسالی هم لطفا تاریخش مال همون روز باشه، در این صورت ادمین نمیپذیره. ⭕️به خودتون هم تخفیف ندید، چون در این صورت ادمین بهتون لینک رو نمیده. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇جواب سوالات پر تکرار👇 📌رمان بهار در ویایپی تموم شده؟ بله، فصل اولش تموم شده و فصل دوم داره پارت گزاری میشه 📌چند پارته؟فصل اول حدود ۷۰۰ پارت که البته شماره پارتهای ویآیپی با کانال عمومی متفاوته، پارتهای ویآیپی طولانیتره. فصل دوم هم حدود سیصد و اندی پارت 📌هزینهاش چقدره؟ ۴۵ تومن 📌پیدیافه، یا کانال خصوصی؟ کانال خصوصی (من هیچ وقت آثارم رو فایل نمیکنم و حلال نمیکنم کسی رو که از روی فایل، آثارم رو بخونه) 📌چاپ شده؟ بله. فصل اولش چاپ شده، ولی نسخه چاپ شده موجود نیست و همهاش فروش رفته، اگر به چاپ دوم رسید، حتما تو همین کانال بهتون اطلاع میدم. 📌👌و نکته مهم، اگر رمان بهار مجدد داره بارگزاری میشه، دلیلش اینه که قراره ادامه رمان رو این بار از زبون یکی از شخصیتهای دیگه همین رمان ادامه بدم. 📌 رمان جدید، که نام #پارازیت براش انتخاب شده، هنوز هیچ کجا پارت گزاری نشده، ویآیپی هم جدا براش گذاشته میشه. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ شروع رمان عاشقانه بهار👇👇👇 https://eitaa.com/Baharstory/81629
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت جارو برقی رو خاموش کردم و به آشپزخونه رفتم. کنار عمه که پای سینک ایس
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
نفسش رو پر صدا بیرون داد:
-چی بگم عمه، حالا که نفروختیم اونجا رو.
سالار میگه قرارداد ببندیم با شهرام و بگیم برن اونجا بشینن. نه اینکه کرایه بدنا ولی میگه مهراب بهش گفته، قرارداد باشه بهتره، دستمون یه جا بنده.
-حرف خوبی زده اقا مهراب. قرارداد ببندید، اونجام حالا داغون هست ولی یه دستی بهش بکشن، برای ثریا و بچههاش خوبه.
-از اون دخمههه که بهتره.
ابرو بالا داد:
-اون شهرام پرو...برگشته گفته جاهازی که به سپیده دادید کجا، اونی که دادید به ثریا کجا... نشد هیچی نگم عمه، گفتم کجا میچیدیم جاهازه ثریا رو، تو قصرتون، تو عمارتتون.
خندیدم و عمه گفت:
-کم نمیکنه روشو مرتیکه... پدر بچمو در اورده بعدِ دوازده سال تازه داره مستاجر میشه، اونم مستاجر خودمون که کرایهام نده، بعد زبونشم قد دروازه غاره.
-عیبی نداره، به خاطر ثریا.
روی دستش زد:
-به خاطر ثریا...به خاطر ثریا.
-از سحر چه خبر؟
-اونم دنبال بدبختیشه. یه قرون یه قرون میزارن که خونه بسازن و برن توش.
-با حسین اشتی کردن؟
سرش رو تکون داد.
-اره بابا، حسین پا پیش گذاشت، با بچهاش بازی کرد، یواش یواش یخشون باز شد. هنوز خیلی روال نیستن ولی خوب میشن.
لبخند زدم.
ابرو بالا داد و گفت:
-این نگار چه کارش گرفته، با این موبایلش هی سفارش میگیره، پودر کیکم میرفوشه، خودش درست میکنهها، این آرد ماردا رو به هم قاطی میکنه، بعدم میزنه بی افروزنی...افزورنی ...
-افزودنی...
-اره همون، مردمم گُر و گر میخرن، هی درست میکنه میره پست خونه و میرفسته واسه مردم.
برای نگار خوشحال بودم.
عمه گفت:
-عوضش بابات، یا کپیده، یا تمرگیده به جومونگ دیدن، یا دست و پاش داره غش میره.
سالار براش کار پیدا کرد، دربونی همونجا که کار میکنه، دو روز رفت و گفت سختمه. خب انتر تمرگیدی یه جا، ردی گداری یکی رد میشه با اون کُلتُرل اون بیلبیلکه رو میدی بالا، میدی پایین. این خستگی داره آخه... عین انگلم چسبیده به اون نگار، آخرش میترسم شیکمش بیاد بالا یه امیری دیگه اضافه کنه به این دنیا.
به شکم من نگاه کرد و گفت:
-آبستن نیستی عمه؟
خندیدم.
-نه.
نگاهش هنوز روی شکمم بود.
-چه میدونی تو خب، اگه نیستی برم پیش این حاجی نباتی...
نگاهش بالا اومد.
اخم کردم:
-عمه ول کن این حاجی نباتی رو.
-چرا، رد خور نداره دعاهاش. کاری هم نمیکنه که، یه اسم تو رو میپرسه و اسم مادرتو... یه چیزایی جیگیلی جیگیلی مینویسه و تموم...
بگم بنویسه توـهم آبستن شی. دستش سبکه.
مثلا چی بنویسه، سپیده دختر الهام؟ یا سپیده دختر شراره؟
روی پام زد و گفت:
-گفتم بهت کاظم اومده بود در خونه منو ببینه.
-کاظم، بابای میلاد؟
سر تکون داد:
-اومده بود حلالیت بگیره.
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت نفسش رو پر صدا بیرون داد: -چی بگم عمه، حالا که نفروختیم اونجا رو. سا
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت
صورتش رو جمع کرد و گفت:
-دفعه اولش نیست که میگه حلالم کن ولی این بار یه جوری بود.
-حلال کردی؟
با حرص نگاهم کرد و حرصی و محکم لب زد:
-نه. حلال چی کنم؟
نگاهش رو از من گرفت و به نقطهای نامعلوم روی میز شیشهای زل زد و گفت:
-جوونیم رفت، همه مردم یه جوری نگام میکردن انگار جذام دارم. هی پیچ پیچ، پیس پیس در گوش هم که این اومد، جمع کنید شوعراتونو، مردام که تا منو میدیدن...
روی پاش زد و نگاهم کرد.
-چی رو حلال کنم عمه؟ هان؟ چی رو؟ اون خواهر بی همه چیزش که ایشالا نمیره و همینطوری عذاب بکشه و آرزوی مرگ کنه، اون دهن گالهاشو باز کرد که تو نبودی این رفته بود با فلانی، من هر چی ضجه زدم، گریه کردم، تو سر و کله خودم زدم باور نکرد، پرتم کرد بیرون. نه اینجوری که، بگه بفرما بیرون، فهمید آبستنم با مشت کوبید تو شکمم که بچه حروم یکی دیگه رو ننداز به من...بچمو کشت. وسط کوچه بی حجاب مونده بودم، خِل خشتکمم خونی.
بغض کرد و به انی اشکش چکید.
-داشتم میمردم عمه وسط کوچه ... یه چادر یکی داد بهم سر کردم، زنگ زدم به اصغر.
همین اصغری که یه درمیون بهش میگیم بی غیرت، همین اصغر...اومد با کاظم دست به یقه شد، منو برد بیمارستان.
بچه مردهاشو داشتن از شیکم من میکشیدن بیرون، اون داشت منو طلاق میداد.
خواهرشم کیف میکرد و میگفت مصی که بره، فاطی رو میگیرم براش.
دستش رو رو به اسمون گرفت.
-خدا جای حق نشسته، فاطی هم محل سگ بهشون نذاشت. باباش اصلا راشون نداد.
نگاهم کرد.
-حلال چی کنم عمه؟ رفتم بچهامو ببینم، سنگ دادن بهش گفتن بزن به مادرت بگو گمشو، تو هرزی، بدکاری، اونم بچه بود، زد، بیست و چند ساله بچم داره عذاب میکشه واسه اونـسنگا که زده، نه میشه با من زندگی کنه، نه ...
-ولش کن عمه، حلال نکن.
ابرو بالا داد:
-نمیکنم. به خودشم گفتم، میگه خواهرم داره عذاب میکشه، حلالش کن راحت بمیره، ایشالا که نمیره، ایشالا تا دنیا دنیا ست بمونه و درد بکشه.
اون ماچه سگو که عمرا حلال کنم ولی به خودش گفتم اگر میخوای خودتو حلال کنم، اون دو طبقه خونه رو میزنی به نام میلاد، خودتم گم و گور میشی که رد ازت نمونه، نه من ببینمت نه میلاد.
-قبول کرد؟
-عمرا قبول کنه، میدونم نمیکنه، مال دوستیه خاک تو سر که... میگه اون خونه مال میلاده دیگه، میگم نه، به نامش بزن و گم شو. بچم میخواد زن بگیره، سرمایه کنه، مادری که نتونستم براش بکنم، حداقل یه زن براش بگیرم راحت زندگی کنه.
یه اتاق دادن بهش ته حیاط، نه میفهمن کی اومد کی رفت، این بچه آش و لاش بود یه کاسه آش دستش ندادن.
روی دستش زد و گفت:
-یه عوضی بی پدر مادری هم جدیدا هی تهدیدش میکنه، یه فیلم ازش گرفتن...
دستش رو جلو آورد.
-از این قرصا بهش دادن، از اینا که کوفت میکنن، تَبَهم خوشی میزنن...
-توهم...
-همون.. بعدم بچهامو لخت کردن و انگولکش کردن...
روی پاش زد:
-خدا نگذره ازشون، با آبرو بچم میخوان بازی کنن... میگه حسودیمو کردن، داشته پول در میاورده، چششون برنداشته.
لبهام رو جمع کردم، این کار مهراب بود.
گفته بود شبیه این کار رو هم با بابک کرده با کمی تفاوت.
هیچ وقت کارش رو تایید نکردم، شاید این تنها راه ساکت کردن میلاد و بابک نبود ولی از نظر اون بهترین بود.
برای اینکه بحث رو از سمت میلاد به یه سمت دیگه ببرم گفتم:
-دختری که سالار پسندیده چی شد؟ گفتی میریم یه روز ببینیمش.
نگاهم کرد. هنوز حواسش پیش میلاد بود، لبخند زدم و گفتم:
-ایشالا یه روزم برای میلاد بریم خواستگاری، ولی آسیاب به نوبت دیگه، الان نوبت سالاره.
از وقتی با نرگس دمخور شده بودم، یاد گرفته بودم بحث رو عوض کنم، یا مدیریت کنم، نه اینکه بهم یاد داده باشه، نه، ولی رفتارش روم تاثیر گذاشته بود. یه جور هیجان مثبت داشت.
عمه لبخند زد و گفت:
-عسکشو نشونم داد. دختر قشنگیه، قراره داداشت خودش خبر بده بهمون که کی بریم، دخترهام گفته به پدر و مادرش میگه. هم سن سحره. قدشم عین سحر بلنده، ولی به خوشگلیه اون نیست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش
دوست داشتنت
دلتنگی ات
خیالت
و هر چه مربوط به تو میشود
در من تمام می شد... …
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️
و همانا...
دچارتر از من برای تو پیدا نشد
و نخواهد شد...
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️علت سفیدی مو از زبان دکتر سلامت با این روش شگفت انگیز♻️
❌دیگه دوره ی رنگ موهای شیمیایی پرعوارض و پر هزینه تموم شده ❌
👈جدیدترین شگرد تقویت ملانین سر به صورت کاملا طبیعی , تخصصی و تضمینی 👇👇
https://1ta100.ir/qu-ads/3204
https://1ta100.ir/qu-ads/3204
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱🌱🌱
هیچوقت کاری نکنیم آدمای ارزون
واسمون گرون تموم بشن
تو همون نگاه اول فهمیدم اتاق مشترک والایار و روناکه، تخت بزرگ و دو نفره کمد لباس میزی که روش عکس دو نفره اشون
بود همه چیز شیک و زیبا بود واقعا زن خوش سلیقهی بود،مشخص بود همه وسایل گرون قیمتن چرخی تو اتاق زدم و با دردی که زیر دلم پیچید کمی خم شدم و به ناچار روی تخت نشستم تنم داغ بود و پاهام یخ زده.
با بی حالی دراز کشیدم بالش زیر سرم بوی والایار رو میداد! دوباره اشک به چشمام هجوم آورد و ایندفعه از گریه زیاد خوابم برد نمیدونم چقدر گذشته بود که از درد و احساس خستگی از خواب بیدار شدم نگران از جام بلند شدم و با چیزی که روی ملحفه سفید رنگ دیدم آه از نهادم بلند شد تا اومدم
گندی که زدم رو جمع کنم در اتاق باز شد و...
https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت670 دلم براش سوخت، اما نمیتونستم چیزی بگم. دلم نمیخواست غرورش رو خو
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت671
جسمم پشت میز بود، ولی روحم پشت در اتاق مشترک بابا مهدی و مامان مهری.
هیچ بهانهای هم برای بالا رفتن نداشتم.
پس همون جا نشستم و سعی کردم فکرم رو متمرکز کنم.
از طرفی مهمونهای عزیزی داشت برام میاومد.
از طرفی هم مونده بودم که با حسام و مهیار چیکار کنم.
باید چطوری مواظبشون باشم؟
باید یه لیست تهیه میکردم و به مهیار میدادم، تا خرید کنه.
مطمئناً خودم رو نمیبرد، پس بیخودی وقتم رو برای اصرار تلف نمیکردم.
بیست روزی میشد که خونه نرفته بودم و در واقع از هیچ چیز خونه خبر نداشتم.
باید سریع برمیگشتم.
حتما همه جا رو گرد و خاک گرفته بود.
دلم میخواست به بهترین نحو از مهمونهام پذیرایی کنم.
با صدای مامان سر بلند کردم.
لبخند میزد و خوشحال بود.
کم کم مهسان هم به جمعمون اضافه شد و در آخر هم مهیار، در حالی که پویا با دست و صورت خیس توی بغلش بود، وارد آشپزخونه شد.
مامان برای همه چای ریخت.
تو سکوت، همه مشغول خوردن شدند.
ته دلم خوشحال بودم، با این که شکست خورده بودم.
آخرین لقمه رو خوردم و رو به جمعیت گفتم:
- ببخشید، این چند وقت من خیلی مزاحم بودم.
بابا گفت:
- این چه حرفیه! تو تا هر وقت دوست داشته باشی میتونی اینجا بمونی. تو در واقع دختر این خونهای.
-شما لطف دارید.
- میموندید خواستگارهای مهسان رو مستفیض میکردید و بعد میرفتید.
به مهبد که کنار در آشپزخونه ایستاده بود و این حرف رو میزد نگاه کردم و لب زدم:
- حالا ایشالا تا اون موقع میایم.
بعد از تشکر و تعارفهای معمولی به اتاق برگشتم و وسایلم رو جمع کردم.
لیستی نوشتم و به مهیار دادم تا تهیه کنه.
دفتر خاطرات مهیار رو از اتاق مهسان برداشتم و توی کیفم گذاشتم.
بعد از خداحافظی با همه اعضای خونه، سوار ماشین شدیم و به طرف خونه باغ خودمون حرکت کردیم.
هوا ابری بود.
بقایای برف چند روز پیش هنوز تو خیابون دیده میشد.
مهیار نیم نگاهی به من کرد و گفت:
- غیر از این پالتو، پالتوی دیگهای نداری؟
- نه، همین رو دارم.