محزون شده ام از غم هجران تو آقا،
تا کی زِ ره دور سلامت برسانم...💔
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
شب تون حسینی 🌙♥️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#عَزیزتَـرینَم...
#مهـــﷻــدے.💚.
مٰاییموهَواۍبُغـضآلـودفَقَط
دِلوٰاپَسۍوغُصہمشھودفَقط
واللهڪہآسـٰانشَوداینسَختۍهٰا
بـاآمَدَنحَضرَتمـوعودفَقَـط..
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
#سلام_امام_زمانم💚
سالهاست
در دلم بهاری،
در انتظار شکفتن است!
اما...این غنچهها
با ظهور تو شکوفا میشوند...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
تو تجلے خدایے و خراب تو منم
پاے اسم تو میان آمد و لرزید تنم
السلام اے پسر فاطمہ را تا گفتم
عالمے مسٺ شد از عطر سلامِ دهنم
السلام علیک یا اباعبدالله
صبحتون حسینی🌱☀️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
خُداوندا اگر جایۍ
دلۍ بۍتابِ دلدار است
نمۍدانمـ چطور
اماخودت پا درمیانۍڪن..💔
حسین جااااانم ♥️
دلتنگتم...
enc_16642244251611013794043.mp3
4.86M
من دلم تنگ شده برات
به هر کی میگم
میگه بگو به آقات...💔
رزق حسینی صبح پنجشنبه ♥️
التماس دعا
بسیار زیبا 👌👌
بشنوید✅
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃♥️♥️♥️🍃
🍃♥️♥️🍃
🍃♥️🍃
🍃🍃
🍃
♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡
#چله_زیارت_عاشورا
#روز_سی_سوم
🖇۴ خرداد ۱۴۰۲
۵ذی القعده ۱۴۴۴
به نیابت از
🌷شهید مدافع حرم
امیر سیاوشی🌷
و
🌷شهید یوسف داور پناه🌷
و
🌷 شهید محمد علی محمدی 🌷
و
🌷شهدای مظلوم مرزبانی 🌷
به امید شفاعت شون 🤲
اللهم ارزقنا زیارت الحسین (ع)
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#پویش_زیارت_اولی_ها
🍃
🍃🍃
🍃♥️🍃
🍃♥️♥️🍃
🍃♥️♥️♥️🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
معرفی شهید مدافع حرم:
🌷بسیجی پاسدار امیر سیاوشی🌷
تکاور نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۳/۱۵
محل تولد: تهران
وضعیت تاهل: متاهل
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۲۹ (مصادف با شهادت امام حسن عسگری «ع»)
تاریخ رجعت پیکر: ۱۳۹۴/۱۰/۶
محل شهادت: سوریه، حلب
محل دفن: آستان مقدس امامزاده علی اکبر چیذر
شخصیت مورد علاقه: رهبر معظم سید علی خامنهای
شهید مورد علاقه: شهید سید احمد پلارک
مداح مورد علاقه: حاج محمود کریمی
تکیه کلام: یا علی مدد
دو بیتی مورد علاقه:
شکر خدا که در پناه حسین ایم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
۲۰ روز دیگر عروسی امیر بود که پرکشید🕊🥀
شهید امیر سیاوشی شاه عنایتی دو سال با همسرش ریحانه قرقانی عقد کرده بودند عشق و علاقه بین این دو آن قدر زیاد بود که همه آرزوها و برنامههای چند سال آینده زندگی شان را با هم چیده بودند. قرار بود اگر پسردار شدند اسمش محمدطاها باشد و دخترشان را نازنین زهرا بگذارند.
امیر مثل خیلی از تازه دامادها عاشق زن و زندگیاش بود، اما درست در زمانی که میخواستند زندگی مشترکشان را زیر یک سقف آغاز کنند، همه داشتههای دنیایی را رها کرد و در اعزام به سوریه شهید شد.
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
💞روایتی از زندگی عاشقانه شهید امیر سیاوشی از زبان همسرش ریحانه قرقانی:
من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد.
امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. من و امیر در تاریخ ۱۳خرداد ماه ۱۳۹۲با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگیمان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد.
من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگیمان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه میگفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است.
#شهید_امیر_سیاوشی
🖇شغل امیر طوری بود که به عنوان گارد حفاظتی کشتیها به مأموریتهای برون مرزی میرفت. همیشه احتمال شهادتش بود اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمیزد اما چند ماه آخر گاهی حرفهایی میزد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبهرو میشد. چند باری که گفت دوست دارد شهید شود من دلخور میشدم و میگفتم حق نداری زودتر از من بروی.
وقتی بیتابی من را میدید، میگفت: بسیار خب! شهادت لیاقت میخواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم میکرد و میگفت اصلاً با هم شهید میشویم و میخندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب میکرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت میرفت امکان نداشت دو ساعت از هم بیخبر باشیم. همیشه یا زنگ میزد یا پیام میداد که حالش خوب است و نگرانش نباشم
#شهیدامیرسیاوشی
من ماندم با همه بیتابیام💔
ما هر شب با هم بیرون میرفتیم. اگر نمیتوانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من میآمد و با هم ناهار میخوردیم. یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت میخواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل میخواست به سوریه برود و نمیخواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام که حالا داشت به سفر کاری میرفتدراین میان من بودم و امیر و همه داشتهام که حالا داشت به سفر کاری میرفت و من بودم با همه بیتابی زنانهام.
همسر شهید بودن، یک حس ویژه است❤️🔥
انگار شهادت را بیشتر از من دوست داشت😭😭
#شهیدامیرسیاوشی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما ببینید
روایتی کوتاه از شهید امیر سیاوشی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج محمود کریمی در مراسم خاکسپاری شهید امیر سیاوشی
شهید امیر سیاوشی میاندار هیئت رایت العباس و خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود🥀
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
من ماندم با همه بیتابیام💔 ما هر شب با هم بیرون میرفتیم. اگر نمیتوانست شب بیاید یا هیئت داشت، ح
📎 همسرم همیشه پیگیر اخبار جنگ در سوریه بود و غبطه دوستانش را میخورد که آنها برای جنگ میروند. به من هم میگفت خیلی دوست دارد برود اما من مخالفت میکردم. میگفتم بگذار حداقل یک مقدار طعم زندگی را بچشیم، یک مقدار با همدیگر باشـیم آن وقت از این حرفها بزن. اما یکدفعه رفت... 🥺انگار شهادت را خیلی بیشتر از من دوست داشت. البته دلیل اینکه به من نگفت دقیقاً کجا میرود، به این خاطر بود که نمیخواست من نگران شوم و استرس داشته باشم. آخر نگرانیهای من بیش از حد توان و نفسگیر بود.💔
راستش با هر بار مأموریت رفتن امیرم من هم از این دنیا کنده میشدم و با آمدنش بر میگشتم. من حس نگرانی شدید در وجودم داشتم که این حس در وجود همسرم خیلی بیشتر دیده میشد.
ما با هم قرار گذاشته بودیم اولین نفر و آخرین نفری باشیم که همدیگر را میبینیم و صدای هم را میشنویم. فقط کافی بود دو ساعت از او بیخبر باشم. همه زندگیام استرس میشد.
در مأموریتهایش هم در خطر بود، ولی سعی میکرد من وارد آن فضای کاری و سختش نشوم. همیشه خواب میدیدم که گلوله خورده و خونین شده است. وقتی از مأموریت بر میگشت احساس میکردم دوباره نفس میکشم و خیالم راحت میشد.
بار آخر که گفت هند میرود و در واقع سوریه میرفت، اشکهایش را دیدم، لرزش دستانش را لمس کردم. به من سفارش کرد که هوای خودم را داشته باشم، نکند بیمار شوم. گفت نیایم ببینم غصه خوردهای و مثل همیشه لاغر شدهای. خودت را خوب نگه دار. مراقب خودت باش. امیر به هیچ کس نگفت که کجا میرود. همسرم پنجم آذر سال 1394 اعزام شد و 29 آذرماه سال 1394به شهادت رسید. حضرت زینب (س) خیلی زود او را خرید.🕊🥀🍂🥀
#شهید_امیر_سیاوشی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽حتما ببینید 👌👌
او می رود دامن کشان ..من زهر تنهایی چشان.. من خود به چشم خویشتن دیدم که جااانم می رود❤️🔥
#شهید_امیر_سیاوشی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما ببینید👌👌
شهید امیر سیاوشی سفارش کرده بود به مهمانان جشن عروسی شان گفته شود بدون چادر به مراسم نیایند⭕️
همین طور در وصیت نامه ی کوتاهش نوشته بود:
❌راضی نیستم کسی در تشییع جنازه ام
بدون چادر بیاید!❌
#شهید_امیر_سیاوشی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
¦→🌤•••
خدایا...♥️
ازتومیخواهمچادرمراآنچنان
باچـادرخاڪیجدهےسادات
پیونـدبزنیڪہاگر . . .
- جآنازتنـمرَوَد
چادرازسرمنرود!(:🦋
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
هرکس سراغ خدا را گرفت
و دلش تنگ بود
آدرس شهدا را به او بدهید
🌷🌷🌷🌷
ما قوت پرواز نداریم و گرنه
عمریست که صیاد ،
شکسته ست قفس را..
پنجشنبه ها دلتنگی شهدا🕊🥀
غروب زیبای گلستان شهدا ی اصفهان⛅️
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#معرفی_کتاب
خواندن کتاب "هیچ چیز مثل همیشه نیست"
داستان زندگی شهید امیر سیاوشی را به علاقمندان به کتب شهدایی پیشنهاد می کنیم 🌷🌷🌷
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃♥️♥️♥️🍃 🍃♥️♥️🍃 🍃♥️🍃 🍃🍃 🍃 ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ #چله_زیارت_عاشورا #روز_سی_سوم 🖇۴
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از پدر شهیدشون، شهید بزرگوار محمد علی محمدی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
هدیه به روح این شهید عزیز صلوات🌷
ان شاءالله که شب جمعه ای به زودی خودتون نائب الزیاره ی پدر عزیزتون و همهی شهدا در بین الحرمین حضرت ارباب باشید 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
امام باقر علیه السلام :
شيعيان على عليه السّلام كسانى هستند كه در راه دوستى ما مال خود را به يك ديگر مى بخشند💕
#پویش_زیارت_اولی_ها
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃♥️♥️♥️🍃 🍃♥️♥️🍃 🍃♥️🍃 🍃🍃 🍃 ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ #چله_زیارت_عاشورا #روز_سی_سوم 🖇۴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حتما حتما حتما ببینید✅
مظلوم ترین مادر شهید ایران
شهید یوسف داورپناه🌹
چقدر مدیون شهدا و مادران شهداییم😭😭
به روح مطهر شهید فاتحه و ۵ شاخه گل صلوات هدیه می کنیم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#شهید_یوسف_داورپناه
#شب_جمعه
#شب_زیارتی_ارباب
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃♥️♥️♥️🍃 🍃♥️♥️🍃 🍃♥️🍃 🍃🍃 🍃 ♡بسم رب الشهدا و الصدیقین ♡ #چله_زیارت_عاشورا #روز_سی_سوم 🖇۴
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهید بزرگوار یوسف داور پناه برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
الهی آفتاب زندگی تون پرنور باشه
الهی روزی تون پربرکت باشه
الهی همیشه شادی تولحظه هاتون
و خوشبختی مهمان خونه تون باشه
حضرت زهرا آمین گوی دعاهایتان 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_یوسف_داورپناه
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت شانزدهم 6⃣1⃣ در حین تحلیل و بررسی با فرزانه بودیم که
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت هفدهم7⃣1⃣
خیلی ضایع شدیم دست از پا درازتر اومدیم بیرون... ولی داشتیم از کنجکاوی میمُردیم...🤪
فرزانه گفت: وای! اسلحه رو دیدی! آقاهه یه جوری از پنجره نگاه میکرد انگار قراره انتحاری بزنن !🧨
گفتم نکته جالبش می دونی چیه؟ جلالی همه رو بیرون کرده حتی آبدارچی رو هم دک کرده بود. خودش داشت پذیرایی میکرد!🤭
فرزانه! احساس می کنم این سوژه، خیلی خطرناکه! کاش از اول بیخیالش میشدیم !🥺
فرزانه نگام کرد و گفت: توکه میخواستی بی خیال بشی! جلالی اصرار کرد...😑
بعد با یه حس مرموزانهای ادامه داد: ولی خداییش سوژهی خاصیه! ترس و هیجان و ابهام ...😇
گفتم: بله آخرش هم معلوم نیست چی میشه با این همه خاص بودن سوژه!
فرزانه گفت : بالاخره که معلوم میشه چی به چیه!؟ اصلا من فردا تا ته داستان این خانم مائده رو درنیارم پام رو از تو خونهشون بیرون نمیذارم!😐
سری تکون دادم و گفتم: آره خداکنه فردا جمع و جور بشه تموم کنیم این مصاحبه پر از چالش رو....
فرزانه گفت: حالا که تعطیل شدیم بریم یه هویج بستنی بزنیم یه کم مغزمون خنک بشه؟🧋
گفتم: اتفاقا فکر خوبیه. بریم. منم سرم داره سوت میکشه! چه روز سختی داشتیم اون از اول صبح و مصاحبه با اون همه دردسر و استرس... اینم از ظهرمون. خدا تا شب بخیر کنه ...😓
بستنی فروشی سر کوچه دفترمون بود
نشستیم مشغول خوردن هویج بستنی شدیم اونقدر فکرمون درگیر بود که هیچ کدوممون حرف نمیزدیم ....
بستنی خوردنمون تموم شد.🍦 اومدیم بیرون فرزانه داشت می گفت: آخیش یه کم حالمون جا اومد. هنوز حرفش تموم نشده بود چشمم افتاد به ماشین جلوی دفتر...🚙
گفتم: فرزانه فرزانه اونجا رو نگاه کن ...
مثل دو تا انسان متحیر و جن زده جلوی دفتر رو داشتیم نگاه میکردیم...😲😳
فرزانه گفت:چایی نخورده بلند شدن؟! برا همین نیم ساعت مجموعه رو تعطیل کرد؟! 🙄
گفتم : چی داری دوباره تو با خودت میگی!؟ پلاک ماشین رو نگاه کن!
چه خبر اینجا؟!....
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌