#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و پنجم 5⃣3⃣
تفت گرمای تابستون صورتم رو میسوزاند...☀️
با این افکار پریشان که تاثیرات چنین مصاحبهای بود، درونم به آشوب کشیده شده بود. انگار توی دلم رخت میشستند...🤦♀
رسیدم خونه. احساس خستگی زیادی میکردم ولی نه خستهی کار، خسته از افکار وحشتناک...🙁
کمی استراحت کردم. حالم بهتر شد. اومدم تو آشپزخونه کمک مامانم...
مشغول شدم. بعد از چند لحظه، مامانم دستم رو گرفت و با هم پشت میز غذاخوری نشستیم...
گفت: دخترم! حواست باشه فاطمه خانم از دوستهای صمیمی منه، ان شاالله که پسر خوبی باشه و مهرش به دلت بشینه ولی اگر هم ازش خوشت نیومد، مستقیم بهش نگو نمیدونم مثلا بگو توکل بر خدا، یه چیزی که بهش بر نخوره! 🤭
من به بابات گفتم؛ برا جواب بگه تماس بگیرن اونوقت خودم یه جوری بهش میگم. باشه عزیز دل مامان...🥰
دستم رو گذاشتم روی چشمام. گفتم: چشم مامان جان...❣
یه نگاه بهم کرد و گفت: مامان فدات شه اینقدر هم سخت گیری نکن والا ما دلمون میخواد عروسی دخترمون رو ببینیم!👰♀
لبخندی زدم و دوباره گفتم: چشم
یه خورده چشمهاش را ریز کرد و گفت: ای دختر بلا! با همین چشم، چشم گفتنات کار خودت رو پیش میبری. از دست تو...😅
بلند شدم. مثل همیشه وسط پیشونیش رو بوسیدم...💋
گفت: خودت رو لوس نکن...
گفتم: قربونت بشم من خریدار بهشتم! خودش گفته بهشت میخواین وسط پیشونی دقیقا بین ابروهای مادرتون رو بوس کنین... 😚
نفس عمیقی کشید و گفت: الهی عاقبت بخیر بشی مادر!🤲
یه لحظه به خودم اومدم دیدم دارم حرف خانم مائده را میزنم ...
منم خریدار بهشتم...😑
خودم را مشغول کار کردم اما ذهنم درگیر شده بود نکنه بیراه برم!
نکنه حرف حاج قاسم یادم بره و مثل خیلی ها با اسم اسلام در مقابل اسلام بجنگم!😱
گوشه لبم را گزیدم و خودم را دلداری دادم که حالا کو تا ازدواج!؟ اینم مثل بقیه...😒
کارها که تموم شد اومدم داخل اتاقم، کمد لباس هام رو باز کردم. با دیدن لباس رنگِ یاسیم خوشحال از اینکه بالاخره تونستم یه روسری خوشگل ست باهاش پیدا کنم.😍
جدا گذاشتمشون برای فردا شب، بالاخره دوست مامانه و باید نشون میدادم بدون آرایش هم میشه زیبا بود. زیبایی از جنس صداقت و معصومیت!
وای معصومیت ...
انگار هر کلمهای از ذهنم رد میشد من را یاد خانم مائده میانداخت و شعلهی این آتش درونی را بیشتر میکرد...❤️🔥
یاد حرف یکی از اساتید دانشگاهمون افتادم که میگفت: همنشین روی همنشین اثر میذاره. گاهی حتی یک همنشینی کوتاه تا مدتها اثرش روی فرد میمونه! پس تو انتخاب همنشینهاتون حتی برای مباحثه و درس خوندن دقت کنید.👌
و من تاثیر همین دو روز همنشینی ناخواسته را با خانم مائده با تمام وجود داشتم حس میکردم و چه حس تلخی... 😮💨
زنگ گوشی موبایلم حواسم رو از این افکار جدا کرد. نگاه کردم شمارهی فرزانه بود...📱
سلام فرزانه جان
- سلام. خوبی خوشگل خانم!😇
- جانم! چیزی شده؟🧐
- شاید باورت نشه! اومدم خونه مامانم گفت: پس فرداشب خواستگار داری! 😍فکر کن به این تفاهم!😅 طاقت نیاوردم گفتم زنگ بزنم بهت بگم...
گفتم: بسلامتی! کیه این آقای بیچاره که خواستگار شماست میشناسیش؟😅
- گفت: خیلی بد جنسی! نه نمیشناسیم ولی گفتن از خانواده شهدا هستن...🥰
ذوق کردم و گفتم وای چه سعادتی ان شا الله که خیره...🤲
- گفت:جلالی رو چکار کنیم؟ فردا تو نیستی، پس فردا من!🥴
گفتم: نگران نباش یه کاریش میکنیم دیگه...
بعد از کلی صحبت کردن خداحافظی کردیم.
حرفهای فرزانه کمی من را هم امیدوار کرد شاید این خواستگار من هم آدم خوبی باشه شاید به قول مامانم بستهی سفارشی خدا از آسمون باشه...👩❤️👨
حال روحیم بهتر شد ولی این حال خوب فقط تا اومدن مهمونها داخل خونه با من بود.😔
باورم نمیشد! چی دارم میبینم؟! ...😳
اینقدر شوکه شده بودم که تمام بدنم مثل بید میلرزید...😱🥶
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و ششم 6⃣3⃣
نفسهام به شماره افتاده بود.😨 به سختی روی پاهام ایستاده بودم...
رعشهای عصبی تمام بدنم رو گرفته بود. البته حق داشتم هر فرد دیگهای هم جای من بود همینطور میشد...😩
یعنی دنیا اینقدر کوچیکه که آقا پسر روبه روی من دقیقا کسی باشه که با تیشرت مشکی و شلوار پلنگی و موهای بورش خونهی خانم مائده دیدم!!😱
آخ خدایا! چرا من ... !؟
چرا من... !؟
با همان حال خرابم، بعد از سلام و احوالپرسی مختصر با فاطمه خانم به سرعت رفتم داخل آشپزخونه...🥺
حالم شبیه آدمی بود که نه راه پس داشت نه پیش! کاش به مامانم میگفتم اصلا راهشون نمیداد داخل!😐 نه نمیشد. شاید خانوادش خبر ندارن که با چه افرادی در ارتباطه!🤭
دستهام را روی سرم گذاشته بودم و مستاصل نشسته بودم. انبوهی از فکرهای وحشتناک از ذهنم عبور میکرد...😩
خانوادهها حسابی با هم گرم گرفتهبودن و مشغول صحبت...
یکدفعه صدای مامانم منو به خودم آورد! 📣 دخترم پاشو بریم پیش مهمونها، فاطمه خانم گفت: اگر اجازه بدین دختر و پسر باهم صحبت کنند تا ببینم خدا چی میخواد...
گفتم مامان من جوابم نه! نمیخواهم صحبت کنم.😵💫
با دست زد به صورتش گفت: مامان شما که هنوز باهاش صحبت نکردی؟ چرا نه!😧
گفتم مامان من نمیام صحبت کنم اصلا از قیافش خوشم نیومد...🧑💼
لبش رو گزید و گفت: مامان اذیت نکن! باشه اصلا میگیم نه! بیا برو دو دقیقه بشین با حسام صحبت کن؛ آبرومون نره دخترم، بلند شو مامان بلند شو...😥
ناچار بلند شدم. حالم بد بود! خیلی بد. 😥ولی چیزی نمیتونستم بگم!🤭 همراه مامانم رفتیم پیش مهمونا نشستم
لحظات به کندی میگذشت...⏳
به شدت تپش قلب گرفته بودم...
چند دقیقهای که گذشت فاطمه خانم نگاهی به من کرد. دوباره به بابام و مامانم گفت: اگر اجازه بدید این دو تا جووون برن با هم صحبتی بکنن ...💞
بابام نگاهی بهم کرد و گفت: آره بابا! برید اتاق کناری حرفهاتون رو بزنید تا ببینیم چی خیره...🤲
آب دهنم را به سختی فرو دادم چادر را طوری که روسری یاسیم دیده نشه محکم گرفتم و رفتم داخل اتاق ...😵
همینطور ایستاده بود. سرش پایین، نگاهش خیره به گلهای قالی...🌸
سلام کرد...
آروم نشستم روی صندلی، صدام میلرزید نه از خجالت که از ترس!🤢 با همون حالت گفتم: بفر...بفرمایید بشینید...
نشست هنوز سرش پایین بود، کت و شلوار مشکی با پیراهن آبی آسمونی پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد ولی حیف...😔
لحظاتی به سکوت گذشت. سرش را آورد بالا بدون اینکه نگاه به چهرهام کنه، گفت: بفرمایید شما شروع کنید...
من که جوابم نه بود، همون اول برای اینکه مطمئن بشم خیلی جدی ولی با لرزش صدا گفتم: شما دیروز رفته بودید خونهی یکی ازدوستاتون برای عیادت!🧐🤨
از شدت تعجب سرش را بالا آورد😳 و یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد سریع جهت چشم هاش را عوض کرد و گفت: شما از کجا میدونید؟🧐
بریده بریده گفتم: برای ... برای مصاحبه از خانم مائده اونجا بودم.📽
انگار خیالش راحت شده باشه، لبخندی روی لبش نشست🙂 و گفت: عجب دنیای کوچیکی! بعد ادامه داد چقدر خوبه با خانم مائده آشنا هستید...😇
تمام نفسم را توی سینهام جمع کردم وگفتم:ظاهراً شما بهتر از من میشناسیدشون؟!🤨
گفت: بله من از مجاهدتهاشون توی سوریه ایشون را میشناسنم. البته به جز من خیلی از برادرها ایشون را میشناسند...🤭
توی اون لحظات دلم میخواست زمین دهن باز میکرد یا منو میبلعید یا این پسره ذی شعور رو که اینجوری داشت تعریف خانم مائده رو میکرد...😤😬
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی و ششم 6⃣3⃣ نفسهام به شماره افتاده بود.😨 به سختی
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هفتم 7⃣3⃣
با تردید و ترس پرسیدم: شما چکار میکنید یعنی شغلتون چیه؟😰
یه دستمال از جعبهی دستمال کاغذی برداشت و عرق پیشونیش رو پاک کرد😓 و گفت: بخوام مختصر بگم من با همسر خانوم مائده و داداششون همکارم...🤭
گفتم: همکار! خوب همکار در چه کاری؟😨
سرش را آورد بالا مستقیم توی چشمام نگاه کرد...
نفسم بالا نمیاومد. ایندفعه من جهت چشمهام را عوض کردم...🙄
از نوع نگاهش دلم میخواست بشینم زار زار گریه کنم. 😭😭خدایا من چقدر بدبختم خواستگارمن کیه! خواستگار فرزانه کیه!😩
خدایا میدونم که هیچ کارت بی حکمت نیست ولی من ظرفیت چنین چیزهایی رو ندارم...😭
دستی به محاسنش کشید و گفت: من راجع به شغلم باید مفصل باهاتون صحبت کنم چون شرایط خاص کاری دارم و میدونم هر دختری حاضر نیست این جور سختیها رو تحمل کنه...😐
بعد با یک حالت خاصی که صداش هم می لرزید ادامه داد با توجه به صحبتهای مامانم از روحیات شما احساس میکنم لطف خدا شامل حالم میشه؛ اگر شما توی زندگی همراهم باشید...👩❤️👨
ترجیح دادم دیگه حرف نزنیم ...🤐
فشارم افتاده بود، دستهام مثل یک تیکه یخ منجمد چسبیده بودن به چادرم ...🥺
خیلی خودم را کنترل کردم ولی چند قطره اشک که دیگه سد احساسات من نمی تونست جلوشون را بگیره از گوشهی چشمم سرازیر شد روی گونههام...😢
سکوت کردم...
سکوتم که طولانی شد. گفت: شما چیزی نمیخواید بگید؟🤔
باتوجه به حرف مامان مستقیم نگفتم نه! هر چند که دلم میخواست صراحتا با به چالش کشیدن عقایدش نابودش کنم که بره و دیگه هیچ وقت این اطراف پیداش نشه...👊
ولی به خاطر مامانم چارهای نبود. گفتم: من باید بیشتر فکر کنم و بعد از روی صندلی بلند شدم...🪑
با کمی تعجب پرسید: نمیخواید ملاک هاتون رو بگید یا شرایط من را بدونید؟!🧐
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اگر به نتیجه رسیدم جلسهی دیگهای راجع به بقیهی موارد هم صحبت میکنیم ...😒
توی دلم گفتم: البته دیگه تو خواب اگر من رو ببینی...😐
ناچار بلند شد و گفت: باشه چشم! پس منتظرم...
لبخند مصنوعی زدم و رفتیم پیش خانوادهها... 😏
تا نشستیم فاطمه خانم گفت: چقدر زود حرفهاتون تموم شد. خوب حالا دخترم نظرت چیه؟🤔
خیلی سخته همهی نگاهها به سمتت باشه و منتظر باشند ببینن چی میخوای بگی ...
سعی کردم لرزش دستم رو با محکم گرفتن چادرم مهار کنم با همون لبخند مصنوعی و صدای لرزان گفتم: توکل بر خدا بعد هم سرم رو انداختم پایین ...😥
مامانم به دادم رسید و گفت: فاطمه خانم هر چی خیره...
بعد هم خیلی حرفهای بحث رو برد زمان خواستگاری خودشون و آداب و رسومهای آن زمان...😄
تمام این مدت من هم در سکوت محض نشسته بودم و شنوندهی از هر دری سخنی در جلسهی خواستگاری بودم، مثل بقیه با ظاهری آروم ولی دلی آشوب...🙁
او هم ساکت نشسته بود با همان جذبهی خاصش! انگشتهای دستش مدام بهم گره میخورد و باز میشد. انگار درونش متلاطم بود نمی دونم شاید احساس کرده بود که جوابم منفیه...🙃
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و هشتم 8⃣3⃣
بعد از رفتن مهمونها اینقدر حالم بد بود که خانوادم ترجیح دادن بعداً راجع به خواستگاری صحبت کنن.🥺
رفتم داخل اتاق خودم، دلم گرفته بود و آروم و قرار نداشتم...
مدام رفتارهای خودم رو بررسی میکردم که کجا پا کج گذاشتم که اینطوری شد...😩 از اون آدمهایی هم که برای هر چیزی طلبکار خدا میشن نبودم...
میدونستم هیچی بی حکمت نیست یا تنبیهه و باید متوجه خطام میشدم یا امتحانه و با صبر ارتقا میگرفتم و رشد میکردم...😔
دلم آرامش میخواست، سجادم رو باز کردم رفتم سجده و اینقدر اشک ریختم و گریه کردم😭 که وقتی از سجده بلند شدم سجادم خیس شده بود...
فردا صبح با آقای جلالی هماهنگ کردم زودتر برم خونهی خانوم مائده تا سریع تر مصاحبه رو تموم کنم و ببینم واقعا شوهر این خانم چکاره است؟ آخر این ماجرا به کجا میرسه!😵💫
فرزانه که مرخصی بود.😐
تنهایی به سمت خونه خانم مائده راه افتادم هنوز تاثیرات حال بد دیشبم در چهرهام نمایان بود 😥
رسیدم خونه خانم مائده زنگ را که زدم ایندفعه به جای خانم مائده، صدای آقا رسول اومد؛ 🧑⚕بفرمایید! کیه؟😧
کمی هول شدم و جا خوردم. 😲خیلی جدی گفتم: از خبر گزاری مزاحم میشم با خانم مائده کار داشتم
گفت: بله بله! بفرمایید بالا، و در باز شد...😨
کمی ترسیدم که چرا خانم مائده خودش آیفون را جواب نداد، دو دل شدم برم داخل یا نه!😰
به خودم گفتم آدم عاقل ریسک نمیکنه!🤭
دوباره آیفون رو زدم دوباره رسول برداشت. کمی با استرس گفتم: میشه لطف کنید، بگید خانم مائده بیان دم در؟🧕
گفت: چرا؟ خوب تشریف بیارید بالا!
گفتم: ممنون میشم، بگید بیان پایین کارشون دارم...😐
گفت: باشه پس کمی صبر کنید...
چند دقیقهای ایستادم. ترجیح دادم صبر کنم و تحلیلهای فرزانه را نداشته باشم که استرس بیشتری بگیرم!🤭
بعد از چند دقیقه خانم مائده اومد دم در و گفتن چیزی شده چرا تشریف نیاوردید بالا؟😯
گفتم ببخشید اومدید پایین خواستم خیالم راحت بشه شما هستید! البته جسارت نباشه ولی خوب دنیاست دیگه با آدمهای عجیب غریب. بهتر دیدم احتیاط کنم...😕
لبخندی روی لبش نقش بست و گفت: آفرین خانم! واقعا کار درستی کردید😀 حالا بفرمایید بالا. سر پا نایستید...
نشستم روی صندلی و منتظر خانم مائده بودم، بعد از چند لحظه اومد نشست و گفت: دوستتون چرا نیومدن؟🤓
گفتم: کاری براشون پیش اومد. دیگه من تنها اومدم که مصاحبه تموم بشه اگه خدا بخواد...🤲
گفت: جواب سوال دوستتون اون دفعه موند...
سری تکون دادم و گفتم: بله از همون جا شروع کنید دفعهی قبل طوری صحبت کردید که انگار همسرتون خیلی مهربونه و منطقی بوده.🥰 ولی گفتید که اذیتتون میکرد.🥺 چطوری اینها با هم جمع میشه!🤔
نگاهی کرد و گفت: راستش هم مهربون بود هم منطقی ولی واقعا بعضی وقتها اذیتم میکرد 😥حتی از همون اول ازدواجم که درست نمیشناختمش اینجوری بود!😩
هر فردی ممکنه یه چیز خاصی اذیتش کنه. یکی ممکنه حرف بد بشنوه، یکی ممکنه از کتک خوردن اذیت بشه، یکی دیگه ممکنه از دروغ گفتن اذیت بشه و هر کسی با هر روحیاتی، نوع اذیت شدن آدم ها با هم فرق می کنه! درسته؟
با چشمهام حرفهاش رو تایید کردم.🙄
ادامه داد: ولی چیزی که من رو زجر میده و واقعا اذیت میشم اینه که طرف نه تنها که هیچ کاری نکنه و به روم نیاره حتی بدتر در عوض کار بدم خوبی کنه، یعنی شرمندم کنه! 😥
و این یکی از ویژگیهای بارز همسرم بود اصلا یادم نمیاد دعوام کرده باشه حتی وقتی خیلی غر میزدم یا کم صبری میکردم ...😰
من دوست ندارم شرمنده بشم ولی همسرم بارها در مقابل جر و بحثهای من نه تنها چیزی نمیگفت که رأفت به خرج میداد و این خیلی برای من سخت بود...😓
البته صبوریهاش بی تأثیر نبود و خیلی به من کمک کرد تا معنی جهاد و مبارزه رو بهتر بفهمم...🤭
وقتی رفتیم سوریه پسر دومم هم به دنیا اومده بود🤱 و این ویژگی همسرم توی سوریه خیلی به دادم رسید خصوصا اینکه بیشتر وقتها نبود و من با بچهها تنها بودم...👩👦👦
گفتم: ببخشید ولی من گیج شدم همسر شما کارش چی بود؟🤷♀
اصلا شما برای چی رفتید سوریه؟!🤦♀
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت سی و نهم 9⃣3⃣
متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید!😯 خوب برای مبارزه با داعش!🙁
یه لحظه احساس کردم سقف روی سرم خراب شد!🤕
با چشمهای از حدقه بیرون زده گفتم مبارزه با داعش یا پیوستن به داعش!😳🤭
متحیر نگام کرد و گفت: منظورتون رو نمیفهمم! 😳من همسرم پاسدار بود البته قسمت خاصی از سپاه کار میکرد که خوب نمیشد علنی گفت😶
چرا چنین فکری کردید؟😳
با لکنت گفتم: جلالی... یعنی آقای جلالی گفتن موضوع مصاحبهی ما جهاده! اونم از نوع نکاحش!😥😱
لبخندی زد و گفت خوب این چه ربطی داره به داعش پیوستن!😅
گفتم: چطور سوریه بودید و نمیدونید جهاد نکاح ربطش به داعش چیه؟
ابروهاش گره خورد بهم و گفت :🤨 خانمم جهاد از نوع نکاح، با جهاد نکاح فرقش بین حقه تا باطل...😐
جهاد نکاح که سقوط محضِ 😰اما جهاد با نکاح، شروع رسیدن به بهشته!😍
مگه شما ماجرای اسما با پیامبر (صلی الله علیه و آله) رو نشنیدین؟!
هنوز توی بهت بودم وبا همون حالت گفتم: نه!😦
گفت: توی یکی از همون کتابهایی که همسرم برام گرفته بود مطلب جالبی نوشته بود اجازه بدین کتاب را بیارم از رو بخونم کتاب را آورد و شروع کرد به خوندن...📖
- بعد از بعثت پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) زني به نام اسماء از گروه انصار به نمايندگي از جانب زنان مدينه، به محضر پيامبر اكرم(صلي الله عليه وآله) شرفياب ميشود.
در حالي كه آن حضرت در ميان ياران خود نشسته بود، عرض ميكند پدر و مادرم فدايت باد! من به عنوان نماينده زنان مدينه پيامي آوردهام و يقين دارم همه زنان دنيا در اين پيام با من هماهنگ ميباشند.👌
و آن اين كه: خداوند تو را براي همه مردان و زنان دنيا به حقّ مبعوث كرده است و ما هم به تو و به پروردگارت كه تو را فرستاده ايمان آوردهايم.
اي پيامبر، طائفه زنان در خانههاي شما مردان زندگي كرده و در اطاعت و فرمان شما هستيم، فرزندان شما را حضانت ميكنيم و... 🙁
و در مقابل، شما گروه مردان در بخشي از برنامه اسلام بر ما برتري داريد از آن جمله مسأله جنگ و جهاد كه فضيلت زيادي دارد و ما از آن بي نصيب و محروم هستيم🥺😢
شما به ميدان جهاد و دفاع از حريم اسلام ميرويد و پاداش جهادگران را به دست ميآوريد، ⚔ولي طائفه زنان از آن محروم ميباشند،
در حالي كه امور زندگي خانه را ما تأمين ميكنيم، اموال شما را پاسداري و...😔
در اين هنگام پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) رو به ياران خود كرد و فرمود: آيا سخني بهتر از سخنان اين زن درباره امور مربوط به دين تا به حال شنيده ايد؟🧐
ياران آن حضرت پاسخ دادند: يا رسول الله ما گمان نميكرديم كه زني مانند او اين چنين مطالب شگفت و حقائق والا و بلند را بر زبان جاري نمايد!!😯
آن گاه پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) آن زن را مخاطب قرار داد و فرمود: اي زن برگرد و به همه زنان اعلام كن:
⭕️💢(انّ حسن تبعّل احداكنّ لزوجها، و طلبها مرضاته، و اتّباعها موافقته يَعْدل ذلك كلّه)
خوب شوهر داري كردن هر فرد فرد شما از شوهرتان و به دست آوردن خوشنودي آن ها و تبعيت از آنان، معادل و مساوي همه آن ويژگيها و برتري هايي است كه براي مردان بيان كرديد.💢⭕️
سپس آن زن با يك دنيا خوشحالي در حالي كه تهليل (لا اله الاّ اللّه) و تكبير مي گفت بازگشت.
با دست کوبیدم به پیشونیم و گفتم پس منظور شما از جهاد این بود که میگفتید؟🤦♀
کتاب را بست و امتداد نگاهش به قاب عکس روی دیوار خیره شد و گفت: البته قبل ازدواج اینجوری فکر نمیکردم همون طوری که براتون گفتم جهاد کردن را یه کار ویژه میدیدم! 😞
ولی تازه بعد از دو سال زندگی با کتابهایی که خوندم کم کم یاد گرفتم مجاهد کیه؟ 🥷 اصلا جهاد برای ما خانم ها چیه!؟ و راه رسیدنش کجاست!🤷♀
اون لحظه فقط دلم می خواست جلالی را خفه کنم با این تیتر زدنش برای موضوع مصاحبه!!!😬
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت سی و نهم 9⃣3⃣ متعجب گفت: یعنی شما در جریان نیستید!😯
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت چهلم 0⃣4⃣
واای که چه فکرها راجع به خانم مائده نکردم!🥺
خدا منو ببخشه...😫
گفتم: حلال کنید ما هم درگیر تیتر مصاحبه شدیم وفکرمون خطا رفت...🤭
لبخندی زد و گفت اشکالی نداره اینم از جذابیتهای شغل شماست.😅
با هیجان گفتم: خوب الان همسرتون کجاست؟🤔
اشکی آروم روی صورت معصومش لغزید 😢لحظهای سکوت کرد. بعدگفت:
به قول شهید یوسف الهی، اجرجهاد شهادت است...🌹🕊
و همسرم خوب اجرش را گرفت...
منمن کنان گفتم: یعنی شهید شد؟؟؟ 😯
با دست اشکهاش را پاک کرد. با اشاره سر گفت: آره😭
دیگه واقعا اگه سرم رو به دیوار میکوبیدم جاداشت...
چه تحلیل ها که نکردیم! چه قضاوتها که نگفتیم ....😰
سرم را انداختم پایین هیچی برای گفتن نداشتم!😓
خانم مائده هم که متوجه حال من شد، رفت تا یه لیوان شربت برام بیاره...🍹
دوباره از اول مصاحبه رو توی ذهنم مرور کردم ولی این بار چقدر کلمههایی مثل جهاد، مثل گذشت، مفهومشون فرق داشت چه تقدسی گرفته بودند کلمات...🌱
چه تواضعی داشته خانم مائده...
وای اگه فرزانه بفهمه...😐
یکدفعه یاد حسام افتادم. دیشب گفت: همکار همسر خانم مائده است. 😲خدا کنه هنوز خونه زنگ نزده باشن...
خانم مائده با سینی شربت اومد داخل
و چقدر خوردن این شربت برام هم شیرین بود هم تلخ...🙁
شیرین بود چون مهمون خونهی یه شهید بودم ...☺️
تلخ بود چون شرمنده خانم مائده بودم با اون تحلیل ها...😞
بدون اینکه چیزی بگم خانم مائده شروع کرد صحبت کردن گفت:
من خیلی جهاد را دوست داشتم ولی قبل از ازدواجم مسیرش رو درست نمی دونستم. خوب خدا خواست با ازدواجم، بدون اینکه بدونم افتادم توی مسیر ...
همونطور که گفتم؛ دو سال اول خیلی سخت بهم گذشت چون فکر میکردم نابود شدم هم خودم... هم اهدافم ...☹️
ولی بعد که کمکم مطالعه کردم، فهمیدم دقیقا توی مسیر جهادم و اینکه من و خانم های امثال من از این مسیر میرسیم به خدا...😊
خیلی مهمه آدم متوجه بشه و بفهمه خدا برای رسیدن به خودش برای هر کسی چه مسیری رو مشخص کرده ...👌
چون اگه ندونه ممکنه مثل تیتر مصاحبهی شما مفهومش کلا عوض بشه و مسیر جهاد با نکاح بشه جهاد نکاح!🤭
انتهای یکی بهشت! انتهای دیگری قهقرای جهنم!😵💫
درست یادمه یکی از همین دخترهای پانزده، شانزده ساله که از عربستان اومده بود برای جهاد نکاح دقیقا توی فهم دچار مشکل شده بود اسمش چی بود؟ گوشه ی لبش رو گزید و گفت: اسمش..... آره اسمش عایشه بود با یک افتخاری از جهاد نکاح یاد میکرد!😵😱
میگفت: من دختری باکره بودم اما به محض ورود به جهاد نکاح توسط چندین نفر دوشیزگی خودم را فدای اسلام کردم!😱 و در این مدت مشکل رزمندگان زیادی رو حل کردم و اکثر مجاهدانی که با من جهاد داشتند از الجزایر، اتیوپی، چچن و مغرب بودند، الان هم باردار هستم!🤭😬
و جالبتر اینکه میگفت: من میدونم که این فرزند در آینده یکی از مجاهدان بزرگ راه اسلام میشه چون در حین جهاد خدا این بچه رو به من داده! 😯من برای تقرب به خدا جهاد کردم و امیدوارم خدا از من قبول کنه!😓
خانوم مائده سرش رو با حرص تکون داد و گفت: نگاه کنید فهم چقدر کج میشه متاسفانه بعد هم به عنوان قهرمان جهاد نکاح توسط مفتی های عربستان معرفیش کردن تا بتونن افراد بیشتری را جذب کنن!😠
نفس عمیقی کشید و گفت : یه ضرب المثل هست میگم:
خشت اول چون نهد معمار کج
تا ثریا میرود دیوار کج ...😶
دقیقا مصداقش همین افراده. دستی به صورتش کشید، یه جرعه شربت خورد، لیوان رو گذاشت سر جاش و ادامه داد: اما در مورد خودم البته اگه همراهی و صبر همسرم نبود. اگه بصیرتش نبود و می خواست مستقیم این رو به من بفهمونه خوب؛ کار سخت میشد!😥
درسته به بیراهای مثل جهاد نکاح کشیده نمیشدم ولی توی مسیر رسیدن به هدفم هم قرار نمیگرفتم!🙁
ولی خیلی هوشمندانه من رو به مسیر درست برگردوند به مسیر خدایی شدنم...
البته بگم تغییر سخته، خیلی روی تفکرم کار کردم خیلی...🥺
فرض کنید آدمی که عبادت و شهادت رو فقط در دعا و نافله و یا یک کار ویژه میدید، حالا فهمیده بود با آشپزی با خیاطی با بچهداری با همسرداری میتونه در مسیر یک مجاهد باشه!🙄
یک مسئلهای که این افراد جهاد نکاح توی سوریه و عراق تحت هیچ شرایطی نمی پذیرند همین تغییر تفکره، در واقع اصلا تفکری وجود نداره. همش تعصب!😐
حالا حتما جهاد نکاح رو هم نگاه نکنید خیلی وقتها ما خودمون روی خیلی از ویژگیهامون تعصب بیجا داریم. حاضر نیستیم بهشون فکر کنیم و تغییر کنیم!😑
لحظاتی ساکت شد نگاهش خیره به لیوان نصفهی شربت موند...
نگاهش رو از لیوان برداشت. ادامه داد: ...
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت چهل و یکم 1⃣4⃣
نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: یک نکته اساسی که من توجه نمی کردم در بچه های مبارز خصوصا زمان جنگ که اسطورههای من بودن؛ این بود که دعا و نافلههاشون تقویت کنندههای قوی بودن💪 برای مجاهدتشون، برای در معرض گلوله قرار گرفتنشون ،برای روی مین رفتنشون، برای انجام تکلیفشون ...
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد:
همسرم می گفت: چه بسا تاکید بیش از حد مستحبات و بی توجهی به واجبات که انسان را مریض میکنه و منجر میشه از مسیر اصلی منحرف بشه! و بعد هم به مرض بیبصیرتی دچار شه! 😮بدترین حالتش هم مثل همین داعشیهاست!😐
بعدها فهمیدم حتی بعضی کارهای ساده که گاهی فکر میکردم هیچ ارزشی نداره و من فقط وقتم را هدر میدم از ثواب این دعا و نافلهها نه تنها کمتر نیست که بیشتر هم هست.😍
درست مثل روایتی که پیامبر اکرم (ص) فرمودهاند:
💢اگر یک لیوان آب به دست همسرت بدی ثوابش از یک سال عبادت و روزهداری و شب زندهداری و نافله و... بیشتره، به همین سادگی !💢
وقتی این روایت ها را می خوندم برای دو سالی که بعد از ازدواج زجر بی خودی تحمل میکردم و لحظاتی که از دست دادم خیلی ناراحت میشدم...😢 ولی باز هم جای شکر داشت که خدا دوباره بهم فرصت داد...🤲
دلم می خواست حرفهای خانم مائده تموم نشه...🥺
ولی حیف نگاهش به قاب عکس گره خورد اشک امانش نداد برای ادامهی صحبت کردن...😭
بعد از اتمام مصاحبه دوباره از خانم مائده حلالیت طلبیدم و با توجه به اطلاعاتی که بدست آورده بودم هم از جهاد نکاح هم از جهاد با نکاح !
اجازه گرفتم با همین تیتر گزارش را بنویسم.✍
از خونهی خانم مائده اومدم بیرون در را که بستم، روز اولی که وارد این خونه شدم برام تداعی شد...
چقدر دلهره و چقدر استرس کشیدیم!😐
چه فکرها که نکردیم!😱
حالا که تموم شده بود، چقدر همه چیز واضح بود!
داشتم فکر می کردم چقدر خانم مائده شبیه اسطوره هاش بود!💖
باید زودتر می رسیدم خونه تاقبل از اینکه مامان جواب نه، من را به حسام بگه!😵
باید حسام را میدیدم ...
کلی سوال توی ذهنم بود...
رسیدم خونه مامان داشت با تلفن صحبت میکرد. با چشم و ابرو گفتم کیه؟🧐 با اشاره لبهاش گفت: فاطمه خانمه😮
آب دهنم رو قورت دادم...
نمیتونستم مستقیم بگم. روی برگه نوشتم:✍ مامان بگو دخترم گفته باید دوباره با هم صحبت کنیم تا بیشتر با هم آشنا بشیم...👩❤️👨
مامانم وقتی نوشته روی کاغذ راخوند با نگاهش خیره شد به چشمهام!😳 برای اینکه از سنگینی نگاهش فرار کنم وسط پیشونیش را بوسیدم و فوری رفتم توی اتاقم ...💋😂
با هماهنگی مامانم با فاطمه خانم
دوباره حسام جلوم نشسته بود. آرام و با همان جذابیت!🥰
چادرم را کمی شل تر گرفته بودم، روسری یاسیم دیده میشد ولی او همچنان خیره به گلهای قالی...😊
نفسم دوباره بالا نمیاومد ولی این بار نه از ترس که ازشوق! قلبم پر ازشعف بود...💗💝
حس عجیبی تمام وجودم رو فرا گرفته بود...
گفت: من در خدمتم ...
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع ❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#داستان اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت چهل و یکم 1⃣4⃣ نگاهش را از لیوان برداشت و ادامه داد: ی
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
قسمت چهل و دوم
قسمت 2⃣4⃣
✒با استرس و خجالت گفتم: اگر اجازه بدید من چند تا سوال راجع به همسر خانم مائده بپرسم بعد بریم سراغ روحیات و تفکرات خودمون...😥
با حجب و حیای خاصی سرش را آورد بالا لبخندی روی لبش نشست و گفت: بله حتما! بفرمایید...😊
گفتم: شما گفتید خانم مائده را از مجاهدتهاشون میشناسید؟
چه جور مجاهدتی؟چکار میکردن؟🤔
گفت: وقتی ما سوریه بودیم ایشون به خاطر کار همسرشون همونجا زندگی میکردن و خیلی از دوستان دیگه هم همینطور بودن.
من تا قبل از شهادت همسرشون اصلا ایشون رو ندیده بودم فقط تعریفشون رو شنیده بودم.🙂
از فعالیت هاشون. با اینکه دو تا بچه داشتن برای بچههای سوری کلاس قرآن میذاشتن. کمکشون میکردن حالا شده خیاطی، 🪡آشپزی،🥘 سرگرمی بچهها 👬👭خلاصه اینکه قدرت تبلیغ دینی با رفتارشون بالا بود
مثل روحیات همسرشون...👌
یادمه یک بار با حاج حسین (همسر مائده خانم) و بعضی از دوستان دور هم نشسته بودیم و حرفِ زن گرفتن و ازدواج شد؛💍 یکی از بچه ها گفت:
آدم ازدواج کنه دست و پاش بسته میشه! اسیر میشه! تازه از کجا اصلا خانم خوب گیر بیاریم توی این دوره زمونه؟🤷♂
که یکدفعه حاجی گارد گرفت. گفت: اخوی این چه حرفیه!🤨 ازدواج سنت پیغمبره ،دین آدم را کامل میکنه! خانم خوب همراه آدمه! برای اینکه به کمال برسه! اصلا یکی از نعمتهایی که خدا توی این دنیا برای آرامش قرار داده زنه!😇
خیلی حرفه، بچه ها! تازه اگر همسر خوبی هم نصیب آدم نشه با صبر و تحملی که میکنه حکم و اجر شهید رو داره یعنی در هر صورت باختی در کار نیست!😯 حواسمون باشه به مسائل درست نگاه کنیم !🙄
بنده خدا به شوخی گفت:حاجی حتما خانمتون آشپزی و همسرداریش خوبه!😅
حاج حسین خیلی جدی گفت: مهمتر از آشپزی و همسرداری نوع تفکر و نگاهش به آشپزی و همسرداری برای من قابل ستایشِه!🥰
اصلا هیچ فرصتی را برای بدست آوردن رضایت خدا از دست نمیده. یه قاشق جابهجا میکنه، یه ادویه تو غذا میریزه، ظرف میشوره، پوشک بچه عوض میکنه و همسرداریش و کمک به بچه های سوری ، همه و همه به قول خودش در راستای رسیدن به هدفشه ...❣
ایشون خیلی صبر میکنن بخاطر سختیهایی که من براش بوجود آوردم. مثلا همین تحمل غربت ، تنهایی و بار مسئولیت بچهها که به دوششه و من واقعا مدیونشم...😥
بعد حاجی یه نگاهی به جمعمون کرد و ادامه داد: نمیگم تو زندگی بالا و پایین نیست هست! به قول خانمم اون یه کمشم نمک زندگیه ...🧂
یکی دیگه از برادرا برگشت به حاجی گفت: با این حساب ما از کجا همچین فرشتهای روی زمین پیدا کنیم؟؟؟☹️
حاج حسین لبخندی زد و گفت: همه از اولش آدم هستن بعد با کارها و رفتارشون تصمیم میگیرن فرشته بشن یا نه!😍
یادت باشه اخوی جان دنبال ایدهآل نباشی! به قول حضرت آقا توی مسیره که ایدهآل میشه! رشد توی مسیر اتفاق میافته!👩❤️👨
با این جملهی حاج حسین یاد ملاکهای خودم افتادم برای ازدواج که چقدر سختگیری میکردم. دنبال یک انسان کامل بودم🤦♂ اما غافل از اینکه، رشد توی مسیر اتفاق میافته.
◀️ ادامه دارد ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت چهل و سوم 3⃣4⃣
حسام دستهاش را بهم گره زد و ادامه داد حاجی نگاهش رو متمرکز به همون شخص کرد و گفت: من و خانمم هم از این قضیه مستثنی نبودیم با همراهی و همفکری و همدلی که میشه کمک حال هم شد تا به هدف برسیم...🙏
هر جملهایی که حسام در مورد خانم مائده میگفت: بیشتر به حالش غبطه میخوردم به یاد جملهای که همسرش در کتاب براش نوشته بود افتادم...✍
داشتم فکر میکردم چه نقطهی اشتراک زیبایی ...
خانمی که تمام مجاهدتش رو نتیجه همراهی وهمفکری وصبر همسرش میدونه و همسری که تمام جهادش را مدیون همراهی و تحمل سختی ها خانمش بیان میکنه!😍
توی همین افکار غوطه ور بودم که حرف آقا حسام رشته ی افکارم را پاره کرد تپش قلب گرفتم...💗
با چشمهاش خیره شد به چشمهام...
ونگاهمون بهم گره خورد ولی من چون دیگه از انتخابم مطمئن بودم جهت نگاهم را عوض نکردم...☺️ او هم...😊
آرام گفت:شما حاضرید همراه و همفکر و همدل من باشید توی این مسیر ...🙏💑
صورتم سرخ شد و قلبم از جا کنده!💓
از شدت خجالت سرم را انداختم پایین...😊
ولبخندی که روی لبهای آقا حسام نشست...🙂
بعد از رفتن حسام و صحبت با مامان و بابام رفتم داخل اتاق خودم...
خواب به چشمهام نمی اومد😐 فکر حسام فکر خانوم مائده وفکر زنهای داعشی مجالی به پلکهام نمی داد روی هم بیان! شروع کردم گزارش مصاحبه را تایپ کردن.🖨
دلم می خواست نگاهم رنگ تفکر بگیره و کوچکترین رفتارم رنگ عبادت...💖
درست مثل خانم مائده...
همراه با نوشتن گزارش گاهی اشک می ریختم... 😢گاهی به فکر فرو می رفتم...
گاهی تحسین می کردم...
تا بالاخره متن مصاحبه آماده شد تا فردا تحویل آقای جلالی بدم 📝
صبح اول وقت سر کار بودم فرزانه هم زود اومده بوداول پرسیدم چی شد خواستگاری؟ چشمکی زد😉 و گفت رفت مرحله ی بعد تا خدا چی بخواد...🥰
خیلی خوشحال شدم و گفتم: پس دوتایی باید بریم پیش خانوم مائده از تجربیاتش استفاده کنیم! 😅با تعجب شونه هاشو رو بالا انداخت و گفت خانوم مائده!!!😲
وقتی ماجرا را براش تعریف کردم حسابی مثل خودم شوکه شد بعد چند لحظه گفت عه! عه!😥 پس یعنی اون آقایونی هم اومده بود پیش جلالی از بچه های اطلاعات سپاه بودن ...🤭
عجب پروژه ایی بود.... 🙄
رسول را بگو! میگم چنین رفتاری از بچه های داعشی بعید بود...😂
وای چقدر زشت وقتی گاز فلفل و چاقو را بهم داد، هر چی با خودش فکر کرده باشه حق داره!😓
نمی دونم چرا کتابخونه ی خونشون را دیدیم نفهمیدیم!! 😑اصلا یه پیشنهاد بدم؟
یه نگاهی بهش کردم با چشمهایی به حالت التماس گفتم: جان من فرزانه پیشنهاد!🥺
زد به شونم گفت: این خوبه می دونم استقبال می کنی، بیا عصر یه دسته گل 💐 یه جعبه شیرینی بگیریم بریم خونه ی خانم مائده...🧕
خوشم اومد با سر حرفش را تایید کردم
و مشغول ریزه کاری های مصاحبه شدم
قبل از اینکه گزارش کار را تحویل جلالی بدم، چیزهایی که در طول این مصاحبه یاد گرفتم را روی برگه ایی جدا برای خودم نوشتم✍ که تجربه ایی برای مسیر جدیدم باشه تا بدونم و یادم باشه که:
💢مجاهد مجاهد است...
چه در خانه باشد، چه در میدان جنگ!
چه زن باشد، چه مرد!💢
به قول حاج قاسم: اگر تکلیف را درست بفهمی...
به گفتهی شهید یوسفالهی میرسی که:
اجر جهاد شهادت است...💯🕊🌹
☆☆والعاقبه للمتقین☆☆
🔹️🔹️ پایان ...
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
#داستان
#مابههمربطداریم
🐭 موشي در خانهی صاحب مزرعه، تله موشی ديد.
به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد 📣
همه گفتند: تله موش؟
مشکل توست به ما ربطي ندارد ...!
ماری 🐍دمش در تله موش گیر کرد و زن مزرعه دار را که آنجا بود گزيد.
و آنها مرغ را کشتند 🐔 و سپس از آن مرغ، براي زن مزرعه دار سوپ درست کردند و گوسفند را براي عيادت کنندگان از زن مزرعه دار، سر بريدند.🐑
زن مزرعه دار زنده نماند و مرد.🤦♂️
گاو را هم برای مراسم ترحيم کشتند.🐂
« و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه مي کرد و به مشکلي که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد ...»😄✌️
#بی_تفاوت_نباشیم
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#داستان
حاکم نيشابور براي گردش به بيرون از شهر رفته بود ، مردي ميان سال در زمين کشاورزي مشغول کار بود .حاکم بي مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بياورند .
روستايي بي نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ايستاد.
به دستور حاکم لباس گران بهايي بر او پوشاندند. حاکم گفت يک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهيد حاکم از تخت پايين آمده بود و آرام قدم ميزد، گفت ميتواني بر سر کارت برگردي.
همين که دهقان بينوا خواست حرکت کند حاکم کشيده اي محکم پس گردن او نواخت .
همه حيران از آن عطا و حکمت اين جفا ، منتظر توضيح حاکم بودند.
حاکم پرسيد : مرا مي شناسي؟
بيچاره گفت : شما تاج سر رعايا و حاکم شهر هستيد.
حاکم گفت: آيا بيش از اين مرا ميشناسي؟ سکوت مرد حاکي از استيصال و درماندگي او بود.
حاکم گفت:بخاطر داري بيست سال قبل با دوستي به پابوس سلطان کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودي؟ دوستت گفت خدايا به حق اين آقا مرا حاکم نيشابور کن و تو محکم بر گردن او زدي که اي ساده دل! من سالهاست از آقا يک قاطر با پالان براي کار کشاورزيم مي خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نيشابور را مي خواهي؟
يک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: اين قاطر و پالاني که مي خواستي ، اين کشيده تلافي همان کشيده اي که به من زدي.
فقط مي خواستم بداني که براي آقا حکومت نيشابور يا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط ايمان و اعتقاد من و توست که فرق دارد.
#یا_امام_رئوف
#چهارشنبه_های_امام_رضاجان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حتماببینید 👌👌👌
🖌 #داستان عجیب گلایه از #امام_زمان (عج) و مشاهده خانه #حضرت_زهرا (س)
#جمعه_های_انتظار
#امام_زمان_عج
#فاطمیه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz