فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حلما جان، بابا داره برمی گرده 🌿
#حلما_بابا
#پدر_عشق_دختر 💕
📌پ.ن👇
پیکر مطهر شهید محمد اینانلو پس از گذشت ۶ سال از شهادت
پارسال در همین ایام چله ما ، در منطقه خانطومان شناسایی شدند.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🥀شهید محمد اينانلو🥀
"نماز اول وقت" و "توسل به ائمه" را به همه شما توصیه مىكنم که بنده هر چه دارم از این دو است.
🕊سفارش یاران آسمانیمان 🕊
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باسلام
عزاداری هاتون قبول باشه🖤
مستند شهید اینانلو به روایت همسرایشون در قالب دو قسمت خدمتتون ارسال شده
مستند فوق العاده زیبایی است و قطعا از تماشای آن پشیمان نمی شوید 🍃
التماس دعا🤲
💢نظرات خود را در مورد کانال و مطالب ارسالی برای ما ارسال کنید💢
🕰زنگ عبرت
📝حتما بخوانید
🖼این تصویر را شاید بسیاری دیده باشند و شاید هم کسانی که مانند ما عمری از آنها گذشته یادشان بیاید که ماجرا از چه قرار است.
🔹۳۱ سال پیش در ماجرای قیام شیعیان عراق به دستور صدام معدوم، دامادش حسین کامل مامور میشود تا قیام مردم شهر کربلا را سرکوب و هرکسی در بارگاه سید الشهدا (ع) حضور دارد را قتل عام کنند.
این جای یک گلوله توپ گارد ریاست جمهوری صدام است که آن روزها سر و صدای بسیاری کرد و تا مدتها در تلویزیون نشان داده میشد.
🔸شلیک به حرم مطهر توسط حسین کامل با یک قبضه توپ ۱۰۶ که توسط جیپ حمل می شود انجام شد،و گویا حسین کامل به حرم امام حسین علیهالسّلام میگه:
"ای حسین تو حسینی و منم حسین و من ۱۰۶ دارم و تو نداری"
و بعد یک شلیک به حرم مطهر میکنه
🔸 بعدها حسین کامل با صدام به مشکل برمی خوره و به اردن فرار میکنه
صدام فریبش میده و میگه برگرد کاری با تو ندارم. بعد ازمدتی که حسین کامل به عراق بر می گردد ، صدام بهانه می کند و حکم بازداشت او رو می دهد و حسین کامل توی ویلایی که داشته محاصره میشه و با محافظانش با تیمی که مامور بازداشتش بودند درگیر میشه،
بعثی ها رسم داشتهاند وقتی یکی از مخالفان رو دستگیر می کردند خانهاش رو خراب می کردند ، در اون موقع فرمانده تیم بازداشتِ حسین کامل، دستور میده که یک ۱۰۶ بیاریدتاخانه را روی سرشان خراب کنیم و با ۱۰۶ اونقدر به ویلا شلیک می کنند تا کاملا خراب میشه
بعداً متوجه می شوند که این سلاح دقیقا همون توپ ۱۰۶ هست که حسین کامل باهاش به حرم امام حسین علیه السلام شلیک کرده بود.
https://eitaa.com/BandeParvaz
📷 دستخط شهید محسن حججی در شب عید قربان سال ۹۴:
🔹خدایا معرفتم ده تا کربلایی شوم؛ و حسینی قربانیات... کمکم کن درمیدان عمل کم نیاورم و روزیام کن در جوانی به پای اسلام فدا شوم.
🔹خدایا شهیدم کن....
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید جواد محمدی بنده اگر خداوند لطف کرد و شهید شدم آن دنیا جلو بی حجاب را میگیرم
https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سردار نوعی اَقدم
فرماندهی درسوریه
یا اباالفضل
https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 ماجرای شهادت شهید محسن حججی
امیدواریم خانواده شهید #حججی هیچ وقت این کلیپ رو نبینند 😭
https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴🌷🇮🇷🌹🌴◼️مهدی طحانیان اسیر ۱۲ ساله ی ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز میزند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسری ش میشود.
هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد.
او را بردیم در میان مردم.
عکس العمل مردم در مواجهه با این قهرمان را ببینید.
............
کتاب "سرباز کوچک امام" به قلم سرکار خانم دوست کامی سرگذشت این اسیر نوجوان ۱۳ ساله را روایت می کند.... عمدا دیروز نفرستادم تا به آزادگان عزیز بگم، هر روز به یادتون هستیم نه فقط روز تقویمی... 🌴🌷🇮🇷🌹🌴
https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_نهم_چله ✍ ۲۶ مرداد ۱۴۰۱ ۱۹ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید محمد اینانلو ▪️ ▪️ش
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_دهم_چله
✍
۲۷ مرداد ۱۴۰۱
۲۰ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید سید رضا حسینی▪️
▪️شهیده زینب کمایی ▪️
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
باند پرواز 🕊
🌿شهید سید رضا حسینی🌿
🥀 مصاحبه با همسر شهید 🥀
🔹 *مهاجرت*
معصومه موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان. 33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی» افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد میشود تصمیم میگیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و دیگر برای خودشان کار میکردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمیگذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند و مدارک را پس داده و راهی شدند.
مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا میگفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم میگذشت آنها رفتند.
*🔹یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود*
تازه دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس میکردم دوستش دارم. ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی اگر میدانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و میگفت آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند اما من میگفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول میکنم. خواهرش میگفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش دارم. او هم میگفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر از همه علاقه بین مان بود. از صداقت کلامش خوشم میآمد.
سیدرضا هر کاری که میکرد میگفت مثل خیلیها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 *غافلگیری در مراسم خواستگاری* ✨
6 ماه آخر هر وقت به خانهمان میآمدند خواهرش میپرسید بالاخره جوابت به برادر من چیست؟ میگفتم من بزرگتر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش خواستگاری. میخواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.
وقتی که مراسم تمام شد و حرفها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما میدانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده میدانستند ما به هم علاقه داریم.
14 سکه مهریهام شد و زندگیمان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریختهگری داشت و وضع مالیشان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما میدهند کمتر از چیزی است که او دریافت میکرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.
📌 *بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم* ✨
پدر و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند. رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای خالیشان را برایم قابل تحملتر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم چون شرایط آنجا را دوست نداشتم.
دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و گفت برمیگردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید. حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا به ایران برگشتم.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 امانتی که زود پس گرفته شد ✨
اولین فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً سالم بود اما لبشکری بود. دکترها میگفتند باید تا بچه است عملش کنید که جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی که عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیتآمیز بود اما بعد از یک هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای مختلفی بردیم و فیزیوتراپیهای زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود. کم کم که گذشت بیناییاش را هم از دست داد.
سیدرضا خودش در ایران بود و به من میگفت هر دکتری که میگویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا میگذاشتم زمین گریه میکرد و من هم خسته میشدم. کمترین غری که به محدثه میزدم سیدرضا به هم میریخت، میگفت هر چقدر هم میخواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش میگیرد.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود✨
یکبار که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و به ما سر بزند محدثه پنجشنبه قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچهدار شدن نمیشد و میگفت چه فایدهای دارد این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچهدار شویم که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را میآورم. آنجا از اینجا بهتر است.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 با عصبانیت گفتم بیبیزینب(س) دستم را میگرفت یا خدا؟ ✨
سال 93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من از همه جا بیخبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه ماه از او بیخبر بودیم. برادرش میگفت رفته دنبال کار اما وقتی که بیقراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم. میگفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این سالهای زندگیمان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام میداد زیرا سعی میکرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم میگفتم اگر چیزیت میشد فکر میکردی که چه بر سر من و پسرت میآید. میگفت من شما را به خدا و بیبیزینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی برایت پیش میآمد بیبیزینب(س) دست من را میگرفت یا خدا؟ ناراحت شد و گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیلهای پیدا میکند تا کمک برساند. تو سوریه را ندیدی برای همین درک نمیکنی من چه میگویم و چرا رفتم. گفتم میگویند هر کسی به سوریه میرود پول زیاد و حقوق خوب میدهند مدرک هم میدهند. خیلی ناراحت شد. گفتم من پول نمیخواهم اگر برای این میروی. گفت این چه حرفی است همان خرجی که آنجا میدهند اینجا در میآوردم آن هم در کنار شما. چرا همه چیز را مادی میبینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.
گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. میگفت چون تو آنجا نیستی نمیفهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که میرود، دیگر به من اطلاع میداد که دارد میرود اما هر بار
اما هر بار هم مخالفت میکردم. میگفت تو نمیتوانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً میخواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س) و بیبیزینب(س) شرمنده باشم. میگویند داشتند حرم مرا خراب میکردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟
گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما میگفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم میخواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
📌 تماسهای مکرر و رفع دلتنگی ✨
سیدرضا یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی میکرد. وقتی از سوریه برمیگشت ایران یکسره به او زنگ میزدم. میگفت چقدر زنگ میزنی؟ من هر چه در میآورم باید خرج تماسهای تو کنم. من هم ناراحت میشدم و میگفتم سه ماه نیستی و من دلتنگ میشوم میخواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع میکردم دوباره زنگ میزد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد✨
نمیتوانم به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض میشدم اجازه نمیداد کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام میداد. میگفت مرد باید در خانه هیبت داشته باشد.
📌 شوخیای که عصبانیام میکرد✨
یک روز با او تماس گرفتم به شوخی میگفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی میشد و میگفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمیکنم. واقعاً هم همین طور بود. عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان حرف میزدند به شدت ناراحت میشد و میگفت اینها مرد نیستند. وقتی که در سوریه بود هیچ وقت تماس نمیگرفت میگفت مشکل زیاد است، میگفتم اشکال ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر میکرد که مرا ناراحت نکند، میگفت ما آنجا نمیجنگیم فقط ساختمانهایی که خراب میشود میرویم آنجا مواظبت میکنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من استرس نگیرم میگفت خاطرت جمع من میخواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت میکنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی میگفت نه، من تک تیراندازم کسی نمیتواند به من تیر بزند
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود ✨
من وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش میشوم. برای همین حرفی نمیزد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش است نگران نشو اینجا برقها زیاد میرود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من گفته بود سه ماهه برمیگردد اما هر جا که تماس میگرفتم کسی خبر نداشت. یک بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام میشود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری میدادند که حتماً خودش خواسته که بماند.
یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف مینشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمیدادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس میگیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش میگشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و میگفتند از کسی جستوجو نکنید اما وقتی هموطنانم را میدیدم عکسش را نشان میدادم و پرس و جو میکردم، خبری نبود. یک روز وقتی که میخواستم داخل حرم شوم یکی از خانمها که در کفشداری کار میکرد افغانستانی بود برای او که
باند پرواز 🕊
📌آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود ✨ من وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و
افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان میدهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ میزنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما میگفت شوهرم بیخبر است.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌 گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده✨
مدتی گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفتهاند اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق واتسآپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را بده شوهرم میخواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را میشناخته و میگوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانهای اجاره کرده بودم و وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای اینکه هنوز دقیق نمیدانستیم چه بر سر او آمده.
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
📌زنده بودم اما در واقع مرده بودم ✨
تا دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمیدانستم چکار میکنم، زنده بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچکترین حرفی میزد به شدت با او برخورد میکردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بیخیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوانهایش شناسایی شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.
تا زمانی هم که رفتم همش فکر میکردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوانهایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه میگفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچهاش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگیام بود.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz