eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 | 🌟برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار۱۳۹۵ https://eitaa.com/BandeParvaz
محرم یک مربی تخریب همیشه گوش به فرمان فرمانده کل قوا بود، تا اگر حکم جهاد صادر شد سریع حضور یابد و دین خود را ادا کند. حتی آن شب خواستگاری گفت احتمال دارد در این راه و این شغل به شهادت برسم. انگار شب اول آشنایی حرف دلش را به من زد. موقع اعزام چیزی گفتند که در ذهنم برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت: «هرکجا ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.» بحث دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیها السلام) را مطرح کرد. برای فاطمه از حضرت رقیه و حضرت زینب و واقعه کربلا می‌گفتند تا فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است؟ کجا رفته و چرا رفته است؟ و آرمان اصلی پدرش در زندگی چه بوده؟ 🍃۱۴ دی ماه سال ۹۰ راهی سوریه شدند و دو هفته بعد هم به آرزوی دیرینه اش رسید. به خاطر شغلش همیشه نگرانی از دست دادنش، نبودنش و ندیدنش را داشتم، هر بار که به مأموریت می رفت برایش دعا می کردم تا برمی‌گشت. مأموریت آخرش حتی به فکرم هم نمی رسید که با دو هفته مأموریت، محرم را برای همیشه از دست می دهم. 🌷هر بار که به ماموریت میرفت به هر نحوی می شد من را راضی می کرد و راهی میشد. و ماموریت آخرش با صحبت هایی که کردندمن راضی از رفتنش بودم چون خود را مدافع حریم اهل البیت (علیه السلام) می دانست. طی دوهفته‌ای که سوریه بود هر روز با هم تلفنی صحبت می کردیم. یک روز قبل از شهادتش با هم صحبت نکردیم و وقتی به شهادت رسید دو روزی می شد که هیچ خبری از او نداشتم. https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید مسلم خیزاب ✍🕊 به روایت همسر شهید: 🦋🎋هرروز صبح بدون استثناء دعای فرج و زیارت عاشورا می‌خواندند. شب‌ها هم سورۀ واقعه را می‌خواندند 🦋🎋 هر موقع سلام می‌دادند به امام حسین (ع) و امام رضا (ع) می‌گفتند: «یا امام زمان (عج) نگاهت را از من برنگردان.» 🦋🎋خیلی شوخ‌طبع بودند ولی بحث اهل‌بیت (ع) که می‌شد به‌قدری گریه می‌کردند که انگار شیر آب را باز کردند. جمعه‌ها بعدازظهر هر دو برای فراق امام زمان (عج) خیلی دلگیر بودیم و می‌رفتیم گلزار شهدا. احساس می‌کردیم وقتی آنجا هستیم و نماز مغرب و عشاء را می‌خوانیم سبک‌تر می‌شویم. یک‌بار ایشان به محمدمهدی گفت: «دعا کنید که من برای همیشه گلستان شهدا بیام تا عصرهای جمعه حداقل یک پارتی داشته باشید و بیاید کنار مزار خودم.» احساس می‌کنم نگاهی که اهل‌بیت به ایشان داشتند ایشان را پذیرفتند. 🦋🎋همیشه می‌گفتند که دوست دارم مراسم‌هایی که برگزار می‌کنیم با مناسبت‌های اهل‌بیت (ع) یکی شود. 🦋🎋هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمی‌کرد و همیشه می‌گفت اگر قرار است چشمی به آقا امام زمان (عج) بیفتد نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود. در خیابان هم که بودیم همیشه ملاحظه می‌کرد که نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات می‌کرد. 🦋🎋بااینکه خیلی سال بود جنگ و درگیری در سوریه شده بود شهید خیزاب هنوز خودشان را آماده این جهاد نکرده بودند تا زمانی که مقام معظم رهبری فرمودند که مردم شیعه‌نشین آن‌ها در خطر هستند و شما باید عازم آنجا بشوید که شهید خیزاب اینجا لبیک گفتند و گفتند اینجا حرف مقام معظم رهبری حرف امام زمان ماست. علاقۀ خاصی به مقام معظم رهبری داشتند. عکسی توسط یکی از استادهایشان در دانشگاه امام حسین (ع) به شهید خیزاب داده شده بود که می‌گفتند این عکس را به‌جرئت می‌توانم قَسَم بخورم که هیچ‌کس ندارد. وقتی آمدیم به خانه جدیدمان می‌گفتند: «بهترین جای خانه را انتخاب کنید که من این عکس را بزنم.»   🦋🎋به بنده می‌گفتند: «شما دعا کن که من شهید شوم و پیش حضرت زهرا (س) روسفید باشم. من ثواب شهادتم را به شما می‌دهم.» به او می‌گفتم: «اگر بدانی شهادت در آن دنیا چه جایگاهی دارد این حرف را نمی‌زدی!» می‌گفتند: «نه همان ثواب جهاد را برای من بنویسن کافی است، چون جهاد دری است از درهای بهشت که خدا به روی بندگانش مخلص خودش باز می‌کند.» 🦋🎋همیشه می‌گفتند جوری زندگی بکنید که نگاه اهل‌بیت (ع) از شما برداشته نشود. 🦋🎋سر قبر شهید تورجی‌زاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو؛ من هم دستم را روی قبر شهید تورجی‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم، پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم. 🦋🎋مراسم تشییع شهدای غواص و بازگشت پرستوهای مهاجر به وطن، شهید خیزاب را برای پیوستن به کاروان شهدا هوایی کرده و لحظه‌شماری می‌کرد تا به یاران شهیدش بپیوندد. 🦋🎋بعد از مراسم تشییع شهدای غواص که وی ساعت‌ها در کنار آن‌ها بود، گفت: اول شهادت و بعد سلامتی خانواده را از شهدای غواص خواستم و به هر دو خواسته نیز خواهم رسید. وی همواره می‌گفت آرزو دارم با گلوله مستقیم دشمن شهید شوم و به من نیز تاکید کرد اگر دیدی سر بر تن من نیست، گلوگاهم را ببوس و بگو خدایا این قربانی را از ما بپذیر. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 هدیه به شهید بزرگوار صلوات https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید سید حسین گلریز 🎋🪴سیدی عاشق و دلباخته امام زمان(عج) بود بطوریکه هر وقت دوستانش او را می دیدند می گفتند: « یا امام زمان، اومد» ✍🕊به روایت مادر شهید: 🎋🪴وقتی حسین را وضع حمل می کردم، دائماً قرآن می خواندم. وقتی هم بدنیا آمده بود به جای لالایی برایش روضه و قرآن می خواندم. یکبار حسین لج کرده بود و هر کاری می کردم ساکت نمی شد. کولش کردم و رفتم تو کوچه نوازشش می دادم تا ساكت بشود ولی اصلاً ساکت شدنی نبود. یک لحظه به پشت سرم نگاه کردم، دیدم  یک آقایی قد بلند با لباسی شبیه به لباس چوپانی، شال سبزی برگردنش و گیوه به پایش پشت سرم ایستاده .« آمدم بگم پشت سرم چیکار می کنی، که دیدم یکدفعه غیبش زد و هر چی به دور و برم نگاه کردم ندیدمش.» در همین لحظه حسین آرام شده بود و دیگر گریه نمی کرد. 🎋🪴هیچ وقت روی فرش نماز نمی خواند، همیشه گوشه فرش را تا می زد و روی زمين نماز می خواند. می گفتم: «مادرجان!پاهات درد می گیره، سردت می شه روی زمين نماز نخون.» می گفت: «نه! من اگه روی فرش نمار بخونم از خدا دور ميشم.» 🎋🪴اگر کسی بهش می گفت: «خدا تو را نگه داره، می گفت: شما را به خدا به من نگید خدا نگهت داره؛ بگید شهیدت کنه.» 🎋🪴نماز شبش ترک نمی شد؛ شبی داشت نماز شب می خواند، احساس کردم خیلی نمازش طول کشیده، رفتم تا به او سری بزنم ، در حال سجده بود، صدایش کردم، جوابی نداد، تکان نمی خورد، انگار مُرده بود، رفتم تکانش دادم ولی هیچ عکس العملی نشان نداد، خیلی ترسیدم با خودم گفتم: «نکنه حسینِ من، مُرده باشه؛» هِی تکانش می دادم و صدایش می زدم محکم به صورتش می زدم ولی انگار نه انگار. اصلاً کوچکترین حرکتی نمی کرد. نمی دانستم چه کار کنم رفتم یک سطل آب گرفتم و ریختم روی صورتش. كم كم چشمانش را بازكرد. طفلک در حال سجده و راز و نیاز بود که از حال رفته بود. 🎋🪴یک شب قبل از شروع عملیات بیت المقدس حسین تو سنگر خوابیده بود، دوستانش وارد سنگر می شوند، با ورودشان در سنگر بوی عطر و گلاب مستشان می کند؛ بوی عطر از بدن حسین بود آنقدر از این بو مست شده بودند که حسین را از خواب بیدار کردند، به او گفتند:«حسین! این چه عطری ست که زده ای؟ چقدر خوش بوست ، گیج مان کرده. بده تا ما هم بزنیم.» حسین با چشمانی خواب آلود گفت:«عطر کجا بود؟ اصلاً من عطری ندارم؟ دیوانه شدید؟ بیائید مرا بگردید.» ولی دوستانش قبول نمی کردند، لحظاتی گذشت ، حسین کاملاً هوشیار شده بود و به دوستانش با تُندی گفت: «چرا مرا از خواب بیدار کردید؟ داشتم خواب می دیدم.» گفتند:«چه خوابی؟» نگفت. با اصرار زیاد حسین را به حرف آوردند. 🎋🪴حسین با چشمانی اشک بار گفت: «امام زمان(عج) را سوار بر اسب سفید در خواب دیدم که به من گفت: به زودی شهید می شوی.» خواب امام زمان(عج) او را خوش بو کرده بود. 🎋🪴دوستانش می گفتند: « در حین عملیات تیری به حسین خورد و حسین را به زمین انداخت. او با همان حال قرآن را باز کرد و مشغول به تلاوت قرآن شد بچه ها می خواستند او را به عقب برگردانند ولی او مخالفت کرد» 🎋🪴حسین گفت: «بچه ها با من کاری نداشته باشید مگه امام زمان (عج) را نمی بینید بروید جلو پیش امام زمان(عج)، مرا وِل کنید.» 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید سید محمد جواد حسن زاده 🕊✍به روایت همسر شهید: 🪴همسرم به شهادت علاقه زیادی داشت و خیلی غبطه می خورد که چرا در جبهه دفاع مقدس حضور نداشته. مداح اهل بیت بود و بیشتر اشعارش درخصوص امام زمان(عج) بود. به خاطر همین علاقه قلبی هم چند سالی که پس از ازدواج در تهران ساکن بودیم، آخر هر هفته هر طوری بود خودمان را به جمکران می رساندیم. 🪴به خاطر این که شهید و شهادت از ذهن ها پاک نشود بر جریان کاروان راهیان نور تاکید فراوانی داشت. بالاخره رضایتم را گرفت و راهی سوریه شد 🪴از یکسال قبل به هر طریقی با نشان دادن کلیپ های شهادت مدافعان حرم حضرت زینب(س) و اینکه باید برای این راه مقدس بها پرداخت، این موضوع را به من گوشزد می کرد. می گفت من داوطلب دفاع از حرم حضرت زینب(س) شده ام تا در عراق یا سوریه با دشمنان دین بجنگم اما چون تو راضی نیستی امکان رفتن برایم میسر نمی شود، تا این که بالاخره راضی شدم. اطرافیانم می گفتند به دلیل آسیب دیدگی که برایش در یک تصادف ایجاد شده بود اعزامش نمی کنند، اما پس از رضایت من همه کارهایش درست شد و یک روز بعد از سالروز تولدم در دهم مرداد راهی دفاع از حرم شد. بعد از دو هفته تلفن زد و اطلاع داد سوریه است. 🪴گفته بود که آبان بر می گردد و پیکرش آمد 🪴قرار بود اوایل آبان ماه برگردد. هر چه زمان به این تاریخ نزدیک می شد شور و اشتیاق من و دخترم فاطمه سادات بیشتر می شد. آخر به او هم گفته بودم که پدرت از سفر دوچرخه برایت هدیه می آورد. با وجود سختی های دوران بارداری، همه جای خانه را تر و تمیز کردم و مهیای آمدن همسرم می شدم، دخترم هم در انتظار آغوش پدرش... تا این که دیرتر از همه اعضای خانواده به من اطلاع دادند که سیدمحمد جواد شهید شده. آمدنش قبل از تاریخ وعده داده شده بود اما اصلا انتظار نداشتم که پیکر غرق به خونش را برایم بیاورند. پس از آن بی بی فاطمه خواهر شهید دوچرخه ای برای فاطمه سادات گرفت و گفت این را پدرت فرستاده. 🪴بعد از مراسم تشییع و خاکسپاری سید محمد جواد، وقتی دخترم دید پدرش تکان نخورد و او را در بغل نگرفت گفت کاش از پدرم دوچرخه نمی خواستم تا دوباره او بتواند بیدار باشد و مرا بغل کند. 🪴تولد «عاطفه سادات» بدون حضور پدر به دنیا آمدن «عاطفه سادات» در نبود همسرم خیلی برایم سخت است، اما افتخار می کنم که همسرم راه مقدس شهادت را در پیش گرفت بارها و بارها به من گفت که من تو را به خدا سپردم که محبتش از من و از همه بندگانش بیشتر است. تو اگر می خواهی به من برسی باید مرا در راه خدا رها کنی تا وصالی همیشگی داشته باشیم. من هم با همه عشق و علاقه فراوانی که به سید محمد جواد داشتم در راه خدا و دفاع از حرم از او گذشتم. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷 شهید محمد مردانی 🕊✍ به روایت مادر شهید: 🪴روز تولد امام رضا(ع) توی کرمانشاه به دنیا آمده بود. از بچگی علاقه شدیدی به آقا داشت. هر موقع می خواست کاری بکنه که ما دوست نداشتیم انجام بده و منعش می کردیم، ما را به امام رضا(ع) قسم می داد و ما هم مات و مبهوت نگاهش می کردیم. هر روز که می خواست مدرسه برود، همراهش مهری بود که پشتش عکس امام رضا(ع) درج شده بود، آن هم توی خفقان قبل از انقلاب. بچه ها می گفتند: موقع نماز که همه می رفتند توی حیاط مدرسه، محمد مهرش را درمی آورد و نماز می خواند. 🕊✍ به وایت پدر شهید: 🪴🪴همیشه بعد از نماز می آمد کنار من و ازم می خواست از امام رضا(ع) براش بگم، از غریبی امام رضا(ع) از کرامت آقا، از رئوف بودن آقا. من هم با حالتی متعجبانه از رفتار محمد از کتابی که داشتم براش می خوندم. تا اینکه محمد دیپلم گرفت و عازم سربازی شد. حدود سه ماه از سربازی محمد می گذشت که جنگ شروع شد. یکی از جاهایی که عراق خیلی روی اونا مانور هوایی می داد، از بین بردن تأسیسات نفتی ما بود. رفیقای محمد تعریف می کردند که شب ها دست ما را می گرفت. حدود بیست نفر از ما را می برد برای حفاظت از آن تأسیسات نفتی. چون حفاظت از اون ها خیلی مهم بود و نیروی کافی هم برای دفاع وجود نداشت و سطح حملات دشمن هم خیلی بالا بود. 🪴 یک روز که محمد آمده بود برای مرخصی، گفت: بابا خیلی دلم می خواد برم مشهد، پابوسی آقا امام رضا(ع). گفتم: خُب، بابا چند روز دیرتر برو جبهه، برو مشهد زیارت آقا. گفت: همه بچه ها تو جبهه دلشون می خواد برن زیارت امام رضا(ع) و نمی تونن برن. من هم مثل اون ها. از طرفی دیگه دفاع از کشور واجب تره. آقا هم بیشتر راضی است. و مشهد نرفت. رفت سنندج و حدود یک ماه بعد شهید شد. روزی که محمد به شهادت رسید، مادر شهید خیلی بی تابی می کرد. عجیب بی قرار بود. انگار یه چیزهایی رو می دونست. وقتی در منزل را زدند، مادر شهید در را باز کرد و من هم بعد از او آمدم دم در. بچه های سپاه بودند. از حالاتشون و طرز صحبت کردنشون و بغضشون فهمیدم قضیه چیه. دیگه نفهمیدم چی شد. 🪴به ما گفتند: بیاین توی معراج شهدا و جنازه شهیدتان را تحویل بگیرین. وقتی رفتیم، دیدیم جنازه اون نیست. تحقیق کردند، گفتند جنازه شهدا را اشتباهی بردند مشهد برای تشییع. وصیت نامه محمد را که خوندیم، نوشته بود: پدرم و مادرم، اگر برای تان ممکن است مرا کنار امام رضا(ع) دفن کنید. ما هم حسب علاقه و وصیت محمد، گفتیم همان مشهد کنار مرادش امام رضا(ع) به خاک بسپاریمش. از آن موقع هم ما از کرمانشاه آمدیم مشهد، کنار محمد. 🪴محمد توی کرمانشاه که بود علاقه شدیدی به یکی از دوستاش به نام «شهید سیدهاشم رضوان مدنی» داشت. آن ها سه تا برادر بودند و هر سه به شهادت رسیدند و سیدهاشم مفقودالاثر شد. عشق و علاقه عجیبی به او داشت. 🪴مادر گفت: یک شب بعد شهادت محمد خوابشو دیدم. گفتم مامان، تو هم رفتی پیش سیدهاشم. گفت: مامان، سید مفقودالاثره. خیلی مقامش ازمن بالاتره. زیر لب گفتم: السلام علیک یا امام الغریب! 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷خلاصه ای از زندگینامه شهید سعید چندانی: 💞سعید چندانی متولد ۱۳۶۰، در استان سیستان و بلوچستان، منطقه سنی نشین، که مذهب او نیز سنّی حنفی بود. 💞او در سن حدود ۱۲ – ۱۳ سالگی، چند ماهی در حوزه اهل سنت، طلبه بود. و در کنار طلبگی در یک کارواش مشغول به کار بود. یک روز در کارواش برای او اتفاقی می افتد، و لگن او آسیب شدیدی می بیند. بعد از مدتی او را به بیمارستان می برند برای عمل جراحی. ولی متوجه میشوند که یک غدّه ی بدخیمی در بدن او وجود دارد. سپس او را به تهران اعزام میکنند. ولی دکترهای تهران هم او را جواب کردند. و هیچ امیدی به زنده بودن او نبود. 💞مادر بزرگوارش با حالتی مادرانه و متضرّعانه رو به درگاه خداوند متعال می آورند؛ و خواستار شفا یافتن فرزندشان میشوند. شبی در خواب مشاهده میکنند که شخص بزرگواری تشریف می آورند و می فرمایند: «پسرتو ببر پیش پسرم تو قم». مادرش بعد از بیداری پرس و جو میکند که آیا زیارتگاهی در قم داریم؟ میگویند: بله. حرم حضرت معصومه (س). مادرش میگوید: خانم نه. آقا. جواب میدهند: نه کسی نیست. (در ذهن مخاطبان چنین چیزی بود که مادرش حتما دنبال مقبره ای می گردد که کسی آنجا دفن شده است.) مادر بزرگوار سعید، وارد نمازخانه می شود. مشغول عبادت بود که خانمی از پشت سر تشریف می آورند و فقط می فرمایند: «جمکران» و سپس می روند. مادرش متوجه میشود که جمکران دوای درد سعید است. 💞به سرعت می رود بالا و به دکتر می گوید: « آقای دکتر؛ اگه جمکران قرصه، به من بده. اگه شربته، به من بده. اگه دارویی، پوشیدنی ای، نوشیدنی ای هست، به من بده… » 💞به هر حال ایشان را راهنمایی میکنند به مسجد مقدّس جمکران. وقتی به قم رسیدند، مادر سعید، رو به حضرت معصومه (س) میکند و می گوید که: « خانم جان؛ سعید جان مریضه. بی حاله. من میرم و شفای سعید جان رو میگیرم و میام. » وقتی به مسجد میرسند، در اتاقی ساکن میشوند. 💞شب شهادت حضرت زهرا (س) بود. دو نفر وارد اتاق می شوند و در کنار سعید قرار می گیرند. 💞سعید خودش تعریف می کرد: « خوابیدم. بین خواب و بیداری دو نفر اومدن توی اتاقم. یه خانوم و یه آقا. با هم عربی حرف میزدن. من به اونا اعتنایی نکردم. آقا کنارم نشست و سلام کرد. پتو رو از روی سرم ورداشتم و از روی اجبار جواب دادم. آقا به نظرم آشنا اومد. خانومه، روبند و چادر سیاه داشت. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم راجع به یه موضوعی و با زبان عربی در صورتی که من عربی اصلا بلد نیستم ولی زبانشان را می فهمیدم. اون خانومه خودشو معرفی کرد و گفت: فاطمه زهراست (سلام الله علیها). و گفت که چون مادرت خیلی گریه و التماس میکنه، من سفارش شما رو به فرزندم مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کردم». 💞با دستی که امام زمان (عج) بر بدن سعید میکشند، او شفا پیدا میکند و دیگر هیچ یک از علائم بیماری در او وجود ندارد… 💞مادرش در بدو ورود به مسجد، یک عهدی بسته بود: « اگه سعید شفا پیدا کنه، من پیرو شما میشم. » 💞آنها به عهد خود وفا کردند و شدند از شیعیان و پیروان راستین مولا علی علیه السّلام و ائمه ی بعد از ایشان. 💞بعد از بررسی های پزشکان، به سیستان و بلوچستان بر می گردند. جریان شفا یافتن سعید و شیعه شدنش، باعث شد موجی در آن منطقه پدید بیاید. موجی از شیعه گری. خیلی ها بواسطه ی این اتفاق شیعه شده بودند. و همین باعث شد که این اتفاق، به مذاق وهابیت ملعون خوش نیاید. یک روز به طرف او تیراندازی کردند که تیر، به گوشش اصابت می کند و گوشش آسیب می بیند. خانواده ی چندانی که جان سعید را در خطر میبینند، برای ادامه تحصیل او را به مشهد می فرستند. 💞سعید به خانواده گفته بود که من مدت کمی میهمان شما هستم و باید بروم… سعید چندانی به یکی از خادمین مسجد جمکران گفته بود که: « سیّد؛ من رفتنی هستم و آقا علی بن موسی الرّضا (ع) فرمودند که بیا که جایگاه تو پیش ماست… و دیدار ما تا زمان ظهور ولیّ الله أعظم أرواحنا فداه… » آری. او خود، قبل از شهادتش، خبر شهادتش و اینکه در کجا آرام می گیرد را به نزدیکانش گفته بود. 💞پس از مدتی، وهابیت ملعون، این شخص بزرگوار و عنایت شده را مسموم و مضروب کرد، و روح او در شب ۲۱ رمضان سال ۱۳۷۵ به ملکوت اعلا پیوست. 💞به راستی که سعید چندانی، خاری بود در چشمان منکران مهدویت و منکران زنده بودن حضرت مهدی أرواحنا فداه. علی الخصوص وهابیت ملعون. 💞تولّد سعید چندانی، مصادف بود با میلاد حضرت عیسی علیه السّلام. 💞شفا یافتن و تولّد دوباره ایشون، مصادف بود با شهادت بی بی فاطمه الزّهراء علیها السّلام. 💞شهادت و سوّمین تولّد این بزرگوار، مصادف شد با شهادت امیرالمؤمین علی علیه السّلام. 🤲خداوند ما را با ایشان محشور کند. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید محمد محسین یوسف الهی 🎋🪴همه کرمانی‌هایی که در زمان حیات حاج قاسم به زیارت شهدا می‌رفتند، می‌دیدند که شهید سلیمانی به خصوص شب‌ها با حضور در گلزار شهدا در کنار مزار شهید یوسف الهی چگونه زیارت عاشورا می‌خواند و با هم رزم دوران دفاع مقدسش چگونه درد دل می‌کرد و دعا می‌کند که شهید و در کنار وی خاکسپاری شود. ______ 🕊🇮🇷خاطراتی به روایت دوستان شاید یوسف الهی: 🎋🪴بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و درباره موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد، معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده در حالی که به او لبخند زدم نگاه معنی داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم گفت: 🎋🪴وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بنده‌ی او به سر و وضعم برسم، با روحیات حسین آشنا بودم می‌دانستم انسانی بی ریا و خالصی است. _ 🎋🪴در مراحل آماده‌سازی والفجر ۸، شهید حسین بادپا که بعدها به عنوان یک مدافع حرم به شهادت رسید، مسئول آمار جزر و مد اروندرود بود. جدولی داشت که هر شب میزان آب و بالا و پایین رفتنش را روی آن علامت می‌زد. بادپا باید لحظه به لحظه ارتفاع آب را چک می‌کرد. یک شب شنیدم صدای لندکروز آمد. تعجب کردم و سریع آمدم بیرون. دیدم شهید محمدرضا کاظمی‌زاده است. ایشان معلم ادبیات بود و او هم حال و هوای خودش را داشت. کاظمی‌زاده گاهی به داخل نفربرهای سوخته عراقی که داخل آب بودند می‌رفت و دو یا سه شبانه‌روز کامل در آن‌ها می‌ماند و دیده‌بانی می‌کرد. آن شب کاظمی‌زاده گفت: در اهواز پیش حسین یوسف‌الهی بودم. گفت حسین بادپا ۲۰ دقیقه کنار اروند خوابش برده و آمار جزر و مد از دستش دررفته است. ما تعجب کردیم. اروند کجا و اهواز کجا. چطور حسین آقا از آنجا متوجه خوابیدن بادپا شده بود؟ پیش حسین بادپا رفتیم و گفتیم: «خوابت برده بود؟» اول انکار کرد. بعد که ماجرا را تعریف کردیم، گفت ۲۰ دقیقه‌ای خوابش برده و از روی اطلاعات شب گذشته جدول امشب را پرکرده است. 🎋🪴حسین آقا یک پیام هم از طریق کاظم‌زاده به بادپا داشت و آن اینکه سلام من را به حسین بادپا برسان و بگو تو حتماً در جبهه‌ها بمان. حتماً خداوند جزو مجاهدین مقام تو را حساب خواهد کرد. پرونده شهادتت امشب بسته شد. حسین بادپا بعد از جنگ با آنکه مجروح بود همچنان برسر عهدش ماند و با حضور در جبهه مقاومت اسلامی، حدود ۳۰ سال بعد از وعده‌ای که یوسف‌الهی به او داده بود در جبهه دفاع از حرم به شهادت رسید. 🎋🪴 من یک هفته بعد حسین آقا را دیدم. اما علی آقای نجیب (از همرزمانمان) زودتر از من او را دیده بود. ایشان می‌گفت دو، سه روز بعد از ماجرا پیش حسین رفتم. دیدم دارد قرآن می‌خواند. صبح زود بود. از او پرسیدم: «چطور متوجه شدی که بادپا خوابیده است؟» در جوابم گفت: «علی آقا اگر آدم بشویم خواب و بیداری و زمان و مکان دیگر برایمان معنای خودشان را از دست می‌دهند.» 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید حمیدرضا زمانی 🎋🪴نه نظامی بود، نه سپاهی! تراشکار ساده ای که دل در گرو عشقِ اولاد امیرالمومنین داشت. دل را تراشکاری کرده و قصری ساخته بود بهر خاندانِ محمد(ص). در یکی از شب های مهتابیِ خدا به سمت همسرش رو کرد و از بی تفاوت بودنش نسبت به حرم و اوضاع سوریه گله کرد. همان شب گلچین شد! لباس رزم پوشید و عزم جهاد کرد. به عراق که رسید آرام گرفت؛ نفس میکشید و هر نفس، راه قلبش را طی میکرد؛ به جانش مینشست و جگر سوخته از فراقش را تسکین میداد. 🎋🪴به همه گفته بود در آشپزخانه کار میکند تا مبادا دل نگران شوند، اما خانواده اش نیز میدانستند حمیدرضا آدمِ یکجا نشستن نبود. همین هم شد، رفت و آمد هایش زیاد شد و سیمش به آن بالایی وصل تر. لباس تک سایز شهادت، در تن حمیدرضا جای گرفت و مهر عاقبت_بخیری به پیشانی اش خورد... 🎋🪴 سه ماه دیگر قرار بود برای دومین بار پدر شود اما میان سیم های خاردار نفسش اسیر نشد و کودک ندیده اش را به سه ساله ی ارباب سپرد. پس از شهادت به خواب مادرش رفته و گفته بود: "فرزندم را به شما میسپارم، مواظبش باشید." از آن پس بود که مادربزرگ یادگار پسرش را همنام پدر کرد تا او هم افتخاری شود پیشکش عمه ی سادات(س) ... 🎋🪴زندگی و رزمندگی شهید حمیدرضا زمانی ، بسیار جذاب و پرکشش و تحسین برانگیز است. قهرمان این هفتۀ «از آسمان» دو مزار دارد ؛ یکی در کربلا و یکی هم در بهشت حضرت زهرا سلام الله علیها.   🎋🪴او دوره تخریب را در کربلا گذراند. در این مدت شهرهای مختلف همچون فلوجه و موصل بود در عملیات جرف الصخر به فرماندهی قاسم سلیمانی حضور داشت. در خاکریزی با تعدادی از نیروها منطقه را پاکسازی می‌کردند که پایش در یک تله انفجاری گیر می‌کند و به شهادت می‌رسد. 🎋🪴بر اثر انفجار پیکرش متلاشی می‌شود. پس از گذشت سه روز از شهادتش، دوستانش سر و یک دست از او پیدا می‌کنند که طبق وصیتش در قطعه 26 بهشت زهرا دفن است. تکیه‌های باقی مانده از پیکرش را در کربلا دفن می‌کنند.  🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
💌 🕊🇮🇷شهید عبدالله باقری 🕊🎋به روایت همسر شهید: 🪴زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده می‌شود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمی‌دانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیده‌ای داشت، خوشحال شدم. 🪴یکی دوسالی می‌شد که می‌خواست سوریه برود و می‌دیدم که ناراحت است و وقتی می پرسیدم:«چه شده؟» می‌گفت: «فلانی را دیده‌ام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله می‌گفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند. 🪴سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«10 تای دیگر می‌آیم» که 10 روز دیگر همان روز خاکسپاری‌اش بود. 🌸 🌸🌼🌺 🌸🌼🌺🌼🌸 🌸🌼🌺🌼🌸🌺🌼🌸 https://eitaa.com/BandeParvaz
🔰 | 🌟پنج پسر داشتم، اما عبدالله چیز دیگری بود، یک روز آمد دو زانو نشست روبه رویم، زل زد تو چشم هایم، نگاهش دلم را لرزاند گفت: مامان من تو نمیخوای خمس پسرهات رو بدی؟ گفتم: مادر نرو سوریه عبدالله گفت: خودت یادم دادی مامان همان وقت ها ڪه چادرت رو می ڪشدی سرت و دست ما پنج تا رو می‌گرفتی و می‌ڪشوندی تو هیئت و مسجد، در روضه ضجه می‌زدی و می‌گفتی: ڪاش ڪربلا بودیم یاری‌ات می‌ڪردیم، یادته؟ بلند بلند داد می‌زدی ڪه خانم زینب من و بچه هام فدات بشیم، بفرما الان وقت عمل شده گفتم: پسرم من هیچ؛ با این دخترهای بابایی چه ڪنم؟! گفت: مادر با این حرفها دلم رو نلرزون، مگه هیچ ڪدام از اونایی ڪه زمان جنگ رفتن زن و بچه نداشتن، آنقدر گفت و گفت تا راضی‌ام ڪرد. 💬راوی: مادر شهید 🌷شهید مدافع‌حرم‌حاج عبدالله باقری🌷 شادی روح مطهر شهید صلوات 🌷🌷🌷 https://eitaa.com/BandeParvaz
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 تعریف می کرد تو حلب شبها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش می رسوند . ما هر وقت می خواستیم شبها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش می رفتیم . یک شب که با حسن می رفتیم غذا به بچه هاش برسونیم . چراغ موتورش روشن می رفت . چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند . خندید من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند . دوباره خندید و گفت : مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی که گفته شب روی خاکریز راه می رفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد می شد ، نیروهاش می گفتن ، فرمانده بیا پایین ، تیر می خوری ، در جواب می گفت . اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده . حسن می خندید و می گفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه ، هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چند بار چه اتفاقهای براش افتاد و بعد چه خوب به شهادت رسید . . راوی : https://eitaa.com/BandeParvaz
✨ وزیر دفاع با پیش بند☺️ 🌷 وزیر دفاع بود، آن وقت ها که دفتر نخست وزیری بود، من تازه شناخته بودمش. ازش حساب می بردم. یک روز رفتم خانه شان ؛ دیدم پیش بند بسته، دارد ظرف می شوید.😳 با دخترم رفته بودم. بعد از این که ظرف ها را شست. آمد و با دخترم بازی کرد. با همان پیش بند.☺️ 📚کتاب چمران، رهي رسولي فر انتشارات روايت فتح https://eitaa.com/BandeParvaz
🌷 🔻این قصه یک نوجوان است 👇👇 ✅علیرضا از نماز خواندن خیلی لذت می برد و برای آن وقت می گذاشت. ظهر یکی از روزها که علیرضا می خواست نمازش را در خانه بخواند، مهمان داشتیم و خانه خیلی شلوغ بود. علیرضا به یکی از اتاق ها رفت و در خلوت مشغول نماز شد. طوری نماز می خواند که انگار خدا را می بیند و با او مشغول صحبت است. نماز ظهر و عصرش نیم ساعت طول کشید. بعدها وقتی صحبت نماز پیش می آمد، می گفت: «اشکال ما این است که برای همه وقت می گذاریم به جز خدا. می خواهیم با سریع خواندن نماز زرنگی کنیم؛ اما نمی دانیم آن کسی که به وقت ما برکت می دهد خداست». 🕊 🌺هدیه نثار ارواح مطهر شهدا صــلوات م ╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz
🔖 ✍شب ها با پای برهنه برروی خارها راه می رفت و صدای ناله و زمزمه اش بلندبود تا اینکه برهنگی پا برایش عادی شددر تمام عملیات ها پا برهنه بود؛ چه تابستان که از شدت گرما، بخاراز همه جابلند بود و چه درسرمای زمستان که سایرین با پوتین هم سردشان بود هروقت از پابرهنگی اش می پرسیدیم، بحث را عوض می کردمی گفت: این طوری راحت ترم اصرار که می کردیم،می گفت: دلم نمی آیددر مناطقی که خون مطهردوستانم ریخته با پوتین ترددکنم🥺 یک بار در کرخه نشسته بودیم و صحبت می کردیم سیدگفت: من هیچ آرزویی ندارم،جزاینکه یک گلوله مستقیم بیاید و به قلبم بنشیند و شهید شوم این طوری از شر گناهانم راحت می شوم😔 در نهایت به همراه شهید ابراهیم همت به فیض شهادت نائل آمد 🥀 برخی او را بشرحافی جبهه ها می دانستند 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz