eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_نهم شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
💛||• °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 می خواست خودش جلوی ما برود و یک نفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان🚶🏻‍♂ مسخره اش کردم که :((از اینجـا تا حرم فاصله ای نیست که دو نفر بادیگار داشته باشیم!)) کلی کل کل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سه صبح پایین منتظرش باشیم به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه با من این طور سرشاخ می شود و دست از سرم برنمی دارد، چطور یک ساعت بعد می شود همان آدم خشک مقدس از آن طرف بام افتاده!😶 آخرشب، جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه فردا .. گفت:((خانما بیان نماز خونه!)) دیدیم حاج آقا را خواب آلود آورده که تنها دربین نامحرم نباشد. رفتارهایش راقبول نداشتم. فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ را در می آورد😑 نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کنار بیایم🙄 دوست داشتم راحت زندگی کنم، راحت حرف بزنم، خودم باشم .. به نظرم زندگی با چنین آدمی اصلا کارمن نبود ... ✨ ╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نهم این حجم از حماقت منیره آبروی آنهارابرد!سهيلااز ابوذرخواست ف
قلب‌ش تکه تکه شد تا در صفحات تاریخ قلوبِ عاشق را به وصال خود فرا بخواند.. _تا قدمی برای کم کردنِ غیبتِ مهدیِ‌خود بردارد .. اصلا رفت تا خادمی خود را برای مهدی ثابت کند .. ياحسين✋🌱 🖤❤️‍🔥🖤🖤💔🖤❤️‍🔥🖤🖤 گاهی اوقات نمیدانم چرا نگاه ما به زندگی و اتفاقات جاری آنقدر کم سو وگزنده میشود که ازشیرینی هاو نور راه پیش رو غافل میشویم.غفلت همان چیزی است که روح لطیف انسان را زمخت و کریه میکند و تاریکی اش؛نور هدایت را محو ميکند!خدا تا کجا بايدصبرکند تا بلکه من برگردم!درست در همان تاریکی غرق بودم که چرا باربد اینگونه بامن راحت حرف ميزد و چرا ادعا کرد که من عاشقش هستم؟عجيب بود و کلافه وار در ذهنم معلق دست وپاميزدم!کاش منیره وجود نداشت! کاش نمی آمد!به این حجم از حماقت خودم به ستوه آمده بودم!ترس وجودم را فرا گرفته بود اگر از چیزی که نیست با دیگران سخن بگويد چگونه آبروی خانواده ام حفظ شود؟؟اصلا همیشه به آبروی خانواده ام حساس بودم و همین دغدغه باعث شد خدا نظر رحمت به من حقيرناچيز داشته باشد! دوباره تماس گرفت.جوابی ندادم.تا اینکه نا امید شد!اما پسر مصممي بود و این را از نامه ای که نوشته بود;فهمیدم.وقتی بیخیال تماس شد،بعدازنيم ساعت زنگ خانه به صدا درآمد ممکن نبودحتي تصور کنم باربد تا دم در آمده!پسربچه کوچکي دستش را دراز کردو گفت:اينو يه آقایی دادن بدم به شما!دستانم را به دام انداختم و نامه را گرفتم!دست یخ زده ی لرزان نشان از چه داشت؟ من دختر قوی بودم اگر اين بنیه در من نبود؛قطعا غش میکردم!از کنجکاوی داشتم ميمردم!انگار کلمات تکان ميخوردند ومن نميتوانستم بخوانمشان!باربد نوشته بود اگر این احساس تو به من واقعی باشد من برای رسیدن به تو هرکاری میکنم...از کدام حس میگفت که حالا قلبم به شماره افتاده بود؟بي جنبه نبودم چون مثلا ابوذر صدبرابر وصدبار نامه نوشته بود ومن اینقدر برایم خواستنی نیامده بود شاید به این خاطر که ابوذر بین امید وشوق واحساسات قلبی ام ناگهان صاعقه زد به آسمان دلم و آن اعتماد و تکیه گاه را از دلم گرفت وبه یکباره احساس کردم هیچ چیز در زندگی واقعی نیست و اینجور احساسات قلبی فقط توهّم است!ابوذر و حسین هرکدام خودخواهانه احساس زنانه ام را ندید گرفته و لگد مالش کرده بودند حالا اگر کسی به خاطر دوست داشتن من میخواست از خواسته های خانواده اش بگذرد وبرای من بجنگد برایم ارزشمند بود اما من که هرشب از این حجم از غصه و غم به خاطر ارتباط با همسر اولم(حسین) چقدر می شکستم نمیدانم کی خوابم میبرد؟و روز بعد باید شکسته های وجودم را جمع میکردم تا کس دیگری جز خودم،بریده نشود! آه وفقط آه رفیق قلبم شده بود! چقدر دلم آرامش می خواست!اینبار نمیدانم چرا ته دلم برای این رابطه سفت وسخت نبود!اصلا آن ترس خیلی در من کمرنگ شده بود و نداهای درونم را حس میکردم!ولی سکوت بود که روانه ی لبهايم شده بود..دریای طوفانی تقديرم داشت رنگ آرامش به خود میگرفت!اما دلم باز راضی نمی شد نمیخواستم به خاطر من کسی به دردسر بیفتد و احترام خانوادگی اش خدشه دار شود! وجدان من بیدار بود و همین لطف الهی بود که نصیب من شده بود وبه فضل خدا این خصلتها در من کمرنگ نشدند.نمیدانستم چه کار کنم؟نامه بی جواب ماند و او دوباره درست روز عاشورا نامه را به دخترک غریبه ای داد تا دم در مسجد به من بدهد!!دلم بیتاب بود! نامه را سریع لای مفاتیح کیفم گذاشتم و رفتم تا گوشه ای تنها خلوت کنم!خدایا کمک! انگار میدانست نمیتوانم به خودم اجازه دهم که برایش نامه نگاری کنم ویا رابطه دوستي برقرار کنم و خوب می شناخت من دردمند را...او چه میدانست من پشت این حجم از ظاهر زیبا وباوقارم؛چه زشت و جنجالی در نبرد گذشته ام....چه میدانست چقدر مچاله شدم...آهای اهالی آسمان!دل مچاله شده مارا صااف ميکنيد؟یک نفر از مردم این کره ی خاکی بدجوور لگدمالش کرده!این که لگدمال کرده وخوردش کرده و ندید گرفته! همان قلب من است ببينيدش لطفا!اشک مجالم نميدادونميدهد...حلال کنيدم که گردوغبار این غمها به روی چشم وذهنتان می‌نشیند🤲✍❤️‍🔥🤍 و این داستان ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باند پرواز 🕊
‍   •●❥ 🖤 ❥●• #دایرکتی_ها 📵 #قسمت_نهم نشستم روی کاناپه و زار زار گریه کردم. همش به این فکر میکردم ک
‍   •●❥ 🖤 ❥●• با اینکه همه چتا رو پاک کرده بودم و دیگه خبری از صفحه های مجازی توی گوشیم نبود،اما باز میترسیدم و تو دلم خدا خدا میکردم کیوان چیزی از ارتباط غلطم نفهمیده باشه... ادامه داد.. _دوسش داری؟ +متعجب زده از سوالش،گفتم چی؟! _چی نه کی! +خب کی؟واضح حرف بزن.. _واضح نیست سوالم؟ +نه! _افشین خانت!!! انگار آب یخ ریخته باشن روی سرم! لال شده بودم،نمیتونستم چیزی بگم کیوان از کجا فهمیده بود!! من که همیشه چت ها رو پاک میکردم.. خودم رو زدم به اون راه.. با صدای لرزون گفتم افشین خان دیگه کیه!؟ _از من میپرسی!!!؟؟ هه هه... کیوان قهقه ای سر داد و گفت: _میشه دیگه برام نقش بازی نکنی من همه چی رو میدونم!! +چی رو میدونی؟! چرا درست حرف نمیزنی منم بفهمم؟! _خودتو به خریت نزن فرشته .. دو هفته ست فهمیدم چه بلایی سر من و زندگیم آوردی همون روزی که افشین خانت بهت گفته بود دوستت داره!!! همون روز دستت برام رو شد! چرا سکوت کردی؟؟؟ میگفتی دوسش داری دیگه.. میگفتی اشغال...!😡 فک کردی میتونی راحت خیانت کنی و منو بپیجونی!؟ کار خدا بود که دقیقا همون روزی که اون مرتیکه کثافت به زن من..!! به ناموس من ابراز علاقه میکرد و میخواست دل ببره و دلبری کنه.. یادت بره گند کاریاتو پاک کنی و منم نصف شب وسوسه بشم و گوشیتو چک کنم.. دنیا روی سرم خراب شده بود.. اشک از چشمام جاری شد و روی گونه هام غلتید،نمیدونستم چی باید بگم! لعنت به من.. کاش همه چیز رو زودتر از اینا تموم کرده بودم قبل از اولین گفتن دوست دارم افشین.. قبل از اینکه لو برم.. قبل از اینکه بدبخت بشم.. کاش... ادامه دارد... کپی باذکر نام نویسنده و همراه لینک کانال مجاز است ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌╭┈───── 🌱🕊 ╰─┈➤ @BandeParvaz