باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_شصت_هفتم 💔 •و میدانم درد دوری را تصویری که اشک میسازد آرام میک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_شصت_هشتم
💢هرکس " شبجمعه " دلش هوای
کربلا کند، مادرسادات وقتی مشرف
میشوند به حرم سیدالشهدا، جای
خالیِ "جاماندگان" را نگاه میکنند،
و به اسم، ایشان را یاد میکنند(:
- شیخ جعفر شوشتری!
#شب_جمعه
✍بابستري شدن دوباره،نمی خواستم باور کنم که امیر من،درگيربيماري شده!به خودم امید دادم که چیزی نيست!اوبا این قد بلند وهيکل ورزیده و ماهیچه های زیبا،با ورزش و این همه تغذیه های سالم،چطورميتواند بيمارشود؟چشمان رنگ عسلش و مژه های بلندش بادامی بود شیرین و لبهای قلوه ای خوش حالت قرمزش وپوست سفيدوتميزش ؛آن نگاه دلفريبش،آن گوشت تنش که شیرین بود وبه شکّر طعنه میزد ياسياهي زلفش که شب را به سخره گرفته بود!از کدامین زيبايي اش بگويم که داشت مزيدبرعلت میشد که چیزی نيست!اونميتواند بااین همه سلامت وزیبایی بيمارشود منطقی نبود؟صدالبته که دیگرنه منطق میدانستم نه فلسفه!خودم را گول زدم که طوری نيست!چه آذر ماه تلخی بود،خزان به باغ سر سبز وجاندار مادرم زده بود!پدرم که در شرایط عادی کم حرف بود:حالا دیگر یک کلمه هم حرف نميزد! غم تک تک ایشان روی قلبم سنگینی میکرد ونميدانستم برای کدامشان غصه بخورم و گریه کنم!اشکم لب مشکم بود و هر خبری میشد و هر اتفاق جدیدی رخ میداد؛از من پنهان میکردند چون یقین داشتند که دق خواهم کرد!برکسی پوشیده نبود که من عاشقانه به برادرم مهر ميورزيدم و برایش جان میدادم!دی ماه هم گذشت وبا مورفين آرام میشد و دیگر سرکارنميرفت!او سمت خود را در نیروهای مسلح زمینی بوسید وبه استخدام بیماری خاموش خود،در آمد!پزشک کار را هم برای اوممنوع کرد!خدای من!آنقدر کارسخت شد که دیگر نمیتوانست راه برود!مادرم تصمیم گرفت اورا به خانه بیاورد واز او مراقبت کند چون همسر وی انسان بی معرفتی بود که يارخوشي بود ودر زمان ناخوشی دنبال بهانه و خوشگذرانی اش بود!چطور دلش می آمد با آن شرایط سیاه گذشته اش که از خودگذشتگی امیر برایش روزگارسپيدي خلق کرده بود را ندیده بگیرد و سنگدل باشد!او داشت از رفتارهای غیر اخلاقی همسرش رنج می دید و مثل من آبروداری میکرد تا جایگاهش حفظ شود و خودش داشت نابود ميشد!چقدر حال دلش آشفته بود وفقط من میدانستم چه زجری ميکشد!شاید باورتان نشود در عرض یک ماه زخم های بدنش رویید و گل کرد چه میدانید چه روزهایی بود!مادرم تشک مخصوص برجسته ی گرانقیمتی خریده بود تا بستر زخمهایش بيشترجاخوش نکنند اما این مهمان ناخوانده قصد رفتن نداشت..پرونده پزشکی امیر را همه ی پزشکان شهر ديدند!بي سواد و باسواد پیشنهادشان دکتری بود در تهران که شش ماه یکبار از آلمان به ایران می آمد.علی آقا به تهران رفت برای پیداکردن دکتر منظوره!پرونده را خواند وسریع خواست که امیر راببيند!برگشت وبه همراه سیاوش و باربد وامیرراهی تهران شدند!پزشک بعداز دیدن امیر زانو زد و گریست و هرچه بود و نبود را کف دست امیر و همراهانش گذاشت! چقدر از بی سوادی پزشکان شهرم عصبانی بود وسریع دستور دادگزارش کنند!چه فایده! به چه کار ما دیگر می آمد!؟اما هیچ کس بازهم به من ترک خورده چیزی نگفت و وانمود کردند چیزی نیست....اما...اما...
امان از دل زينب💔❤️🔥❤️🔥💔😭
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌