باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_نهم ✍ _هرگز از شکستگیهایت،زخمهایت و آثار آن بر جسم و روحت
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد
✍میگفت ؛ در دلِ تاریکیهای شب
و تَحَیُّرها و سرگردانیهایت برای آسمان
فانوسِدل را تکان بده و از او مدد بخواه
آسمان¹ برای تو مهندسی میکند تا تو را
تربیت کند ، تو فقط علامتهای تربیتی
او را گم نکن،شکارچی لحظههای دریافت
علامت ها باش ..
¹؛ این خاصیت ویژهی
حقیقتشبقدر است ..
_برداشتیازیکجلسه..
برای این که دخترم را از شيربگيرم خیلی دغدغه داشتم،مامان راضیه رفته بود دختر بهار را از شیر بگیرد و مادرم آنقدر درگيربود که نه رویم میشد. ونه دلم می آمد به زحمت بيندازمش،درهمین فکرهابودم که دعوت شدم منزل همان فامیلی،که خواب دیده بود (چند پارت قبلتر)وباید میرفتم!یک لباس گيپورمشکي انتخاب کردم وبادختر عروسکم،ست کردم!گیره های مشکی پاپیون دار ظریفی به موهای طلایی اش زدم و یک شیرینی خوری هدیه گرفتم و باربد مارا به نشانی مورد نظربرد!روضه ی حضرت رقیه سلام الله علیها بود و همه آراسته به جز دوسه نفر که آداب مجلس را رعایت کرده بودند!من با موهای سشوارکشيده و رنگ شده بدون شال ولباس روی زانو،با پاپوشهاي گيپور دخترم را در آغوش گرفته بودم و نشسته بودم!چه جهالتي!تمام مجلس را میخکوب خودم کرده بودم،فامیل باربد!اما چرا؟ چرا مجلس خانم را اینگونه خسران زده بودم؟دخترم زیبا و دلفریب بود و همه نازش میکردند!الحق که زيبا بود ومن از تعریف دیگران کیف ميکردم!برعکس حالا که نمیخواهم توی چشم باشد و قابل توجه دیگران باشد،تامغرور ومتکبر نشود و عجب به او سرایت نکند!در دل روضه با همان جهالت وبی ادبی،ولی باز دلم پیش روضه هایش بود و دلم میخواست پای روضه ی خانم جان بدهم،من بی آداب بی ادب را دريابيد خانم جان!هم اوضاع باربد به گلویم،چنگ میزد وهم بدون اینکه بگويم این بچه را چطور ازشيربگيرم،زمینه مهياشد،نذرونيازي کردم و شال ومانتوي مجلسی را پوشیدم ودست دخترم را گرفتم وبه پيامک باربد که گفته بود بياپايينم عشقم،جواب دادم و خداحافظی کردم!باربد ما را رساند ورفت!برای پسرها تخت دوطبقه خریده بودم و دخترم از تخت برسام استفاده میکرد!مشغول بازی شد و رفتم که لباسها را مرتب کنم و داخل رگال آویزان کنم و مابقی را بندازم توی سبد لباسشویی،که صدای گریه ای بلندشد!پاتندکردم سمت صدا،وقتی رسیدم دیدم دخترم بالای تخت دوطبقه دارد گریه میکند واز دهانش خون ميچکد!سريع بغلش کردم و زدم زيرگريه!بدجورترسيده بودم،دندانهای شیری اش خورده بود به حفاظ تخت و شکسته بود!همین باعث شدتادوروز لب به هیچ چيزنزندجز حليمي که پدرم برایش خریده بود وبه زورباهمان سرکرد!به ظاهر داستان تلخ بود ولی به راحتی دیگر لب به شيرنزد واوان به اولین رنج شیرینش لبیک گفته بود!بله!بازهم خانوم کار خودش را کرده بود ولطفش شامل حالم شده بود!گریه میکردم وبه باربدتوصيح میدادم واوفقط سکوت کرده بود و بغض کرده بود،از اتاق زدم بیرون تاراحت باشد،دوست سامان دنبال باربد بود وبالاخره شماره باربد پیداکرده بود و تماس گرفت که من جای سامان دارم پخش میکنم واگر باماشينت مرا جابه جا کنی موادت را بيشترميدهم و رایگان،پیشنهاد بی شرمانه ی وسوسه انگیزی بود،باربد قبول نکرد یعنی آنقدر حرف حرام و حلال را پیش کشیدم که بیخیال همه چيزشد،باز هم داشتم از فشار این آدم های مسموم خفه میشدم و حال بدی پیداکرده بودم!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌