باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_سوم ✍ آن چیزی که انسان را نورانی میکند محبت به امام حسین
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
✨✍ آن روزی که برای اولین بار باباربد به خانه ی مامان راضیه رفتیم را،خوب به یاد دارم ،با شوق فراوانی به خانه شان رفتم و وقتی مرا دید لبخند کشداری زدو با مفهوم سکوت کرد،راستش دلخورشدم وبعدچند دقیقه ای ازجابرخواستيم تابه خانه بیاییم،باربدجلوتررفت و او به من گفت که چادر چراسرکردي؟گفتم ازاین به بعد شما مراباهمين پوشش خواهید دید واو پوزخندی زدو گفت چند وقت دیگر خسته میشوی و دوباره همین آش و همان کاسه ميشود!او با این حرفش مرا حسابی به هم ریخت!سعی کردم آرامش دونفره مان را خراب نکنم،حالاکه هیچ کس نمیتوانست اورا از من بگیرد و احترامی که بعداز سالها نثارم میکرد،مایه ی حسادت خیلی ها شده بود!برایم خیلی ارزشمند بود ورفتارکسي نباید این رابطه را به کرختی می کشاند،من بودم و باربد جدیدی که میخواست طعم خوشبختی را به من بچشاند! دلم را پای تمام خوبيهايش ریختم و تمام سختیها و بدی ها را حلال کردم!بازهم راضی نميشدوميگفت که باورش نمیشود اورا بخشیده ام!امامن همان موقع ها اورا بخشیده بودم که خدا دوباره اورا به من بخشید!مهریه راکه زبانی سالها پیش بخشیده بودم ولی برای تولدش،محضری کردم و با کلی سختی توانستم مهریه ام را ببخشم وفقط یک جلد کلام الله را ضامن خوشبختی ام کردم!حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه فرمودند که کسی که مهریه اش را ببخشد،برابر اجر هزااااااااار شهید است!خب من شهید شدم😅وفیض بردم از سیره ی شهدا و چقدر خوشحالم وخداراشاکرم که همسرم،باربد را مایه ی امتحان من قرارداد وبالاخره شد آنچه که حتی درمخيلاتم نمی گنجيد!بعد آن که شهید هادی را شناختم،استند چوبی از ایشان دیدم واز همسرم خواهش کردم که برایم بخرند و دلم نیامد حاج قاسم رابه خانه مان نبرم!استندي از ایشان هم خریدیم وبعد همسرم از میان کتیبه ها درخواست کرد چیزی انتخاب کنم،خیلی سخت بود اما هرچه نگاه کردم دیدم دلم نمی تواند از این کتیبه بگذرد"السلام علیک یا رقیه بنت الحسین علیه السلام"😭❤️🔥💔همان دستان کوچک و گره گشا که چه ها کرد،وبعدپايين کتیبه نقش زیبایی چشم را نوازش میکرد"اللهم عجل لوليک الفرج"چه ترکیب دل انگیز و روح نوازی بود،ورودی خانه را مزیّن کردم به نام مبارکشان و تمام نکات ريزودرشتي که هربارياد میگرفتم میان روزمرگی ام اجراميکردم!دوماه بعد باربد به دفتر نماینده ی شهر،خانم دکترمحمدبيگي رفت و ایشان بلافاصله پیگیر مسائل کاری همسرم شدند و یک هفته بعد مشغول به کارشد!سبحان الله!چه برکتی!چه گشایشی!لا اله الا الله الملک الحق المبین! برای کار ایشان هم متوسل به رفقای شهید درخانه ی اهل بیت علیهم السلام شدیم و بعدها با خانم صاحب خانه که دوست شدیم،(اوحالاتنهادوست صمیمی من است که از قضا خواهر شهید،عروس شهيدوهمسرجانبازاست)متوجه شدم ایشان در این خانه هیچ گناهی به قول باربد نکرده بودند و خانه ی اهل نور بود و روضه خانگی رزق این خانه بودوهمچنان که سه سال آنجا بودم،هر روز و هرشب با باربد روضه ها می گذاشتیم وميگريستيم!خودش هم ازاحوالاتش در عجب بود این حالات تابه حالا خداراصدهزارمرتبه شکر به قوه ی خودش باقی است اما سختگيريها وريزبيني هایش با وسواس بیشتری درخانه داری و بچه داری وهمسرداري ادامه دارد وجهادمن هم به قوت خودش باقی ست...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌