eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_یکم ✍ این حالت روبه رو شدن با خودم رادوست دارم ؛ و اینکه هر
✍ خانواده زمانی معنای حقیقیِ خود را می يابد که زن و مرد ،تمامِ ماهِ خود را به اقیانوس بی کران هستی متصل کنند و در مدار آن کهکشان حر‌کت کنند .. صدای مهیبی به گوشم رسید و همزمان بامن بچه هادنبالم دویدند!نمیدانم چطور از اتاق خواب تابالکن دویدم،رسیدم به باربد!ودر جا خشکم زد!موقع فندک زدن به پیک نیک،ازبس فشارگاز فشرده بود،باجرقه فندک شعله ی بزرگی به بیرون هجوم آورده بود وخود پیک نیک پرتاب شده بود به دیوارهای بالکن و توقف کرده بود تاخاموش شود،پرده ها و فرش بالکن آشپزخانه،مشتعل شد وآتش گرفت وحالااينها به جهنم،باربد من،از هجوم شعله های آتش اولیه از سر تا پاسوخت😭❤️‍🔥😱قسمت بالای پیشانی،لب،گونه ها،لبهایش جمع شده بود ونميتوانست حرف بزند،دستها،پاها،ناحیه شکم چسبیده بود به گوشت و نمی توانید تصورکنید من آن لحظه چه حالی داشتم!باربد اشاره کرد که به مامان زنگ بزن،ساعت چندبود؟۳نصفه شب ونميدانستم الان چطور بایک مادر دارای فشارخون بالا،قندبالايي،و ناراحتی قلبی،خبربدهم بياپسرت سوخته!ازعمق دلم به خدا التماس کردم مرا در این تنگناهای سخت و نفس گيرقرارنده!حالا سوختن عشقم یک طرف،ترس و گریه ی بچه ها یک طرف،بیدارکردن یک مادر پيرمريض آن هم در نیمه های شب،مرا دیوانه و ناتوان کرده بود!ديدم دارد از درد ناله می‌کند..دلم را زدم به درياوزنگ زدم!الو:سلام مامان،خوبین ببخشین میدونم خیلی ديروقته،ولی باربد حالش بده وبايدببرمش دکتر،نمیتونه پشت فرمون بشینه،میشه لطفا بیاین باهم بریم؟ _چش شده؟کجاش درد ميکنه؟باشه زنگ بزن آژانس،منم الان میام پایین! خداحافظی کردم وسریع آماده شدم،فقط دستمال برداشتم رژلب غلیظم را پاک کردم و بچه هارا سریع آماده کردم وباخودم راهی کردم ،باربد بارکابي و یک شلوارک زيرزانو فقط به زور توانست دمپایی بپوشد،درها را بستم وکليدراچرخاندم آسانسور را زدم وبه بچه ها گفتم گریه نکنند و ساکت وآرام برویم کسی نفهمد!دست باربد را گرفته بودم واو فقط خیره به من مانده بود وميگفت:عشقم،منوحلال کن،دارم ميميرم از درد،منو ببر بیمارستان !نميدانستم چطورزنگ زدم آژانس آمد ولی وقتی مادر را دیدم که می آید نفسم بند آمد و نگران بودم سکته نکند دور ازجانش،مامان راضیه فقط چنگ زد به گونه هایش ودیگر سکوت کردويواشکي پرسید چه شده؟؟برايش توضیح دادم وفقط زیر لب میگفت که آخر خودش بادست خودش ،خودش را نابود و ناقص کرد!حق داشت!این همه تلاش کرده بود خار به پای پسرش نرود،آن وقت خودش😔 ‌نزدیک ترین درمانگاه مراجعه کردیم تا آمبولانس اورا به بیمارستان منتقل کند،دکتر سؤالاتی کرد وماواقعيت رانگفتيم وازبازبودن شيرگاز آشپزخانه و روشن کردن فندک وانفجارگفتيم! سریع آمبولانس راه افتاد مامان راضیه ومن و بچه ها!تابرسيم بیمارستان سوختگی،هزارسال طول کشید!مامان راضیه با آمبولانس تسویه کرد ومن سریعا باربد را به اورژانس رساندم و ریختن روی سرش،بعد تشکیل پرونده،نگاه کردم ديدم دیگر،چیزی از باربد معلوم نیست به جز یک جفت چشم!چقدر خدا رحم کرده بود و چشمانش نسوخته بود😭تمام بدنش را باندپيچي کرده بودند،،تامن تشکیل پرونده بدهم امیر سام و بنيتا را سپردم به نگهبان اورژانس وبه بچه های طفل معصوم سپردم به کسی اعتمادنکنند و تا من نیامدم،جایی نروند!خدای من!آنها آنقدر مظلوم وآرام بودند توجه تمام کادر اورژانس رابه خودشان جلب کردند،درجا هم چرت میزدند،حالا ديگرساعت ۶صبح شده بود و مامان راضیه باید میرفت تا بچه هاراباخود ببرد،باید باربد رابه بخش منتقل میکردند واز کنارش تکان نميخوردم! ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست