باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_پنجم ✍ ♥️🦋 تمام شبکه های دنیا مجازیست؛ دلم را تنها به شبک
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_ششم
✍ساعت دو بعدازظهر بود،برخلاف روزهای دیگرکه ساعت ملاقات بود،امروز اجازه ملاقات نبود بخاطر حساسیت عمل پیوند که افراد متفرقه ممکن بود با خودشان آلودگی را وارد بخش کنند،بنابراین همه از پیش،بیشتر تماس می گرفتند و تبدیل شده بودیم به منشی تلفن!باربداز تماسها کلافه بود و توجه میخواست،برای همین اشاره کرد که دیگر جواب ندهم!پرستارودکتر جراح بالای سرشان بودند،از انهاپرسيد که درد دارند؟انهاپاسخ دادند،خير! برای دکترعجيب بود..چون باید مترفین تا الان اثرش رفته باشدودرد شروع شده باشد،ولی هردو آرام بودند!از کتايون(پرستارمهربان بخش)پرسيدم چراساعت درد برای دکترمهم است؟ مگر چه اهمیتی دارد که درد کی بیاید!هروقت آمد شماراصداميکنيم!لبخندزدوچيزي نگفت!باید آنجا بودید ومي ديديد که مثل بچه ها آرام گرفته بودند!مشغول خواندن قرآن کریم بودم که سرپرستاربالحن خاصی گفت:خوب شد شمااومدي وگرنه کسی مدتها به این قرآن دست نزده و داره اونجا خاک میخوره!
نگاهم به ناخنهای جگری اش افتادوگفتم:خب چرا شما نرفتين سراغش؛من که موقتی ام ولی شماهميشه اينجايين وميتونيد استفاده کنید از محضر مبارک کتاب!
خنديدوگفت :ماوقتشونداریم!ضمنابهت نمیخوره انقده ملّاباشي!فاطمه از خنده منفجرشدوگفت:اوووه حالاکجاشوديدي!خیلی ملّای بلائی يه!ايناروببين!چطوري آرومن! حاصل ورد این خانومه! قرآن واکرده حاچ خانوم خونده،بعد فوت کرده سمت اتاق عمل،اینا که اومدن درد ندارن!
حواسم پرت شد!ناگهان پرتاب شدم به سالهاپيش!زماني که اميردربستربيماري بود و مهناز خانوم(عروس ما)برایش یاسین ميخواندواميرعزيزم آرام ميشدوميخوابيد!تا آن لحظه به یقین نرسیده بودم وفقط داشتم به یاد آن روزها،از سر عادت این کار را انجام می دادم،اما حالا به عینه برایم ثابت شده بود که معجزه چطورباکلام خداقابل لمس ميشود!؟به فاطمه گفتم ماجرا را وسرپرستارکه از حرف های من سر،درنمی آورد،رفت!پدرام پسر بغل دستی باربد همین طور داشت بادقت گوش میکرد،ناگهان گفت:خاله؟گفتم:بله!
_من درد دارم مامانم نیست،میشه برامنم قرآن بخونی آروم بشم؟
_بله خاله جون!
من وفاطمه باتعجب به هم خیره شدیم،شروع کردم به خواندن وبعد هم فوت کردم سمتش،وبه او گفتم آرام میشوی واگر کمک خواستی صدایم کن!او هم گفت:باشه خاله!
شام را که آوردند آنها رابيدارکرديم غذابخورندوبعدبخوابند،ذهنم درگيرپسرک بود،آیا میخواست بااین کارش مرامحک بزنديا می خواست واقعا آرام شود؟ باصدای باربد به خودم آمدم،عشقم چرا خودت نميخوري؟ شروع کردم به خوردن،باربد اخلاقش بود،تنهایی درحضور من غذانمي خورد،آن شب خیلی دلم پیش زخمهاودردهاي اميرم بود وبرای خودم یواشکی گریه ميکردم!نميدانم از خستگی کی خوابم بردولي دیگر صبح شده بود وپرستارداشت وضعیت رابه دکترشرح ميداد،مادرپسرک آمده بود و داشت غر ميزدچرا میوه هایت رانخوردي؟خب چه توقعی داشت!بچه بادست سوخته چطور از خودش پذیرایی ميکرد؟بامادرش دعواميکردوقهربود!مادرش با مرد دیگری ازدواج کرده بود وبرای پسرک اهمیت زیادی قائل نبود!روبه مادرش داد زد که کجا ولم کردی رفتی؟این خاله اگر نبود من از درد دیشب هلاک ميشدم!برو ازش بپرس چی خوند که من دردم ساکت شد توهم برا من بخون!
مادرش هاج و واج مرا نگاه کرد وگفت :این چی میگه؟
گفتم:اين نه!
پسرعزيزم!
هيچي براش سوره ی یاسین خوندم تموم که شد فوت کردم سمتش و بعد خوابید!همین!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌