باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_هفتم ✍ تو همان #رویایابدیِ زیبای نیازِ روحَم هستی که جز
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_هشتم
✍ هیچکاری یک آن اتفاق نمیافتد
تغییرات یک شبِ و تحول یک
شبِ محصول یک رنج قوی از
رها شدن و بیخیال شدن از
نفس است که در هر شرایطی
متفاوت است و چه بسا حفظ
آن تحول و تغییر از خود تغییر
مهم تر باشد ..
انگار آن زن می خواست هم لج من دربیاورد،هم حرصش را خالی کند! ولی فقط خداميدانست که قرآن خواندن من وآرام گرفتن پسرش فقط برای رفع حاجت بود ولی اوفکرکردکه فخرفروشی کرده ام شاید!تازه،من آنقدر درگيرمشکلاتم بودم که چنین افکارورفتاري حتی در مخيلاتم نمی گنجید!حرکات بدنش حاکی از آن بود که میخواهد جلب توجه کند،عباس آقا که خنثی بودوباربد توجهی نداشت اما توجهش را جلب میکرد!مثلا قاشق توی کمپوت را می انداخت زمین و پشت میکرد تا برش دارد ومانتوي کوتاهش،بالا میرفت و...خب با تمام بی حجابی و کم وکاستی هیچ وقت چنین رفتارزشتي درمقابل محارم نداشتم چه برسد به ....خداهدايتشان کند،خدا آنجا هم داشت امتحانمان میکرد،هرچند که حالا میفهمم همه جا مهیاست برای امتحان خداواين ما هستیم که باید آماده باشیم و ظرفیت وجودی انسان گونه مان،پهناور باشد تا درآن تکاپوداشته باشیم!حالا من بینوا،از استرس حتی خواب هم نداشتم!این توهّم نبود!تذکرفاطمه خانم بود که بیدارم کرده بود!فاطمه که حالم را دید گفت توبخواب من مواظبم!من هم خوابیدم یعنی ديگرنميتوانستم از۲۴دوساعت نخوابم!گرم شدم که دیدم باصدای فاطمه بلند شده ام! داشت بیرون اتاق به آن زن بدوبیراه ميگفت!پريدم توی راهرودراتاق را بستم گفتم:چی شده عزیزم؟فاطمه جان؟
سکوت کردو دستم راگرفت و رفت سرپرستار راصداکرد!شروع کرد:
خانم پرستار!یا این آشغالو از این اتاق ميندازي بیرون یا برم پیش رئیس بیمارستان اول وقت؟
پرستارپرسيد:یعنی چی خانوم؟مگه چی شده؟
فاطمه دلش نمیخواست اذیت شوم و گفت : شرمنده .ه...خانوم!
این خانوم خواب بود من بیدار،فکرنميکردحواسم بهش هست،دیدم دستش و برده داره شوهراين خانوم و نوازش میکنه!منم عصبانی شدم!بهش اعتراض کردم، میگه تو کوری.. تهمت میزنی!من خودم ديدم!
چرانميگم این خانوم به شوهر من نزدیک شده..
خب!دنیا باید توقف میکرد تا نفس بکشم!داشتم خفه میشدم که پرستار به دادم رسيدوسريع با فاطمه مرا به اتاق خالی بغل بردند و سرم وصل کردند،تاباربدبيدارشود،فاطمه یه پایش اتاق مان بود و یک پا پیش من!نمیخواستم باور کنم این زن تا این حد کثیف است!تمام که شد آمدم دیدم باربد نشسته پرسید کجا بودی؟گفتم خانم پرستار داشت وضعیت شماراچک و توضیح میداد،پرستارسررسيد و شروع کرد به تعریف از من!
_خداييش این زنو نداشتی حروم میشدی آقاباربد!دارم بهش توضیح میدم وسط حرفم ول میکنه ميادبهت سر بزنه مباداچيزيت بشه!قدرشوبدون!من خودم عمرا از این مایه ها واسه همسرم بذارم،عمراااا!!!
در همین گیرودار،گوشی باربدزنگ خورد،پسرعمه و پسرخاله اش ميخواستندبيايندهمراه بمانند ومن بروم خانه! آه خدای من!دلم نمیخواست با این اوضاع پیچیده درخانه باشم و دلم اینجا!این یکی از بدترین شرایط ممکن بود وباربدبه ناچارقبول کرد،البته میخواست حالم را بگیرد بابت آمدنم با سیاوش،موقع رفتنم اخم کرده بود ومن با گریه از بیمارستان رفتم و کارت همراه را به پسرعمه ی بامرام وبااخلاقش دادم!سوارتاکسي شدم وبی توجه به سیاوش و اقوام ،انگارکه ندیده باشمشان،راهی خانه شدم!تمام راه بارانی بودم وتوی روز آفتابی و گرم تابستان،هم آتش گرفته بودم،هم سیل آمده بود،راستش دلم میخواست بروم جایی که هیچ کس مرانبيندونشناسد،تنها باشم وزاربزنم!گوشی ام زنگ خورد،نگاه کردم دیدم باربداست!پاسخ دادم:
_بله؟
_چراباسياوش نرفتی خونه؟کجارفتي؟
_بابا چرا اينکاروبامن ميکني؟مگه بخاطراومدنم با سیاوش،یه مشت تهمت بارم نکردی؟مگه اخمات بخاطر همین نبود که چرا سوار ماشینش شدم؟خب!باتاکسي دارم میرم!نزدیک خونه م!حالاچرابايدبابت کاردرستم بازخواست بشم؟
_چرا اعتراض کردی این زنه بغلي از این اتاق بره،یعنی با آبروی من بازی میکنی؟دیگه نبینمتا!
تماس را قطع کرد واجازه نداداز خودم دفاع کنم،پیام دادم توضیح دادم که کارمن نبوده!اشتباه نکن!ولی باورنکرد!به مسيرم رسيدم وپیاده شدم!دلم گرفته بود از عالم و آدم!کاش ماشین میزد وله میشدم!کاش میشد بمیرم!این روح خسته با جان له و لورده را باید ترمیم میکردم،اما چطور؟به خانه ی خودم رفتم وکليد راچرخاندم،طبق عادت همیشگی گفتم:سلام خونه!ما اومدیم!دلم برای بچه ها تنگ شدويادشان افتادم!شده بودسوت و کور و بي روح!
ادامه دارد ...
.