باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_چهارم ✍ آنچه باعث ایست و عدم حرکت میشود ، توقع و انتظارِ ب
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_پنجم
✍ ♥️🦋
تمام شبکه
های دنیا مجازیست؛
دلم را تنها به شبکه های
حقيقىِ ضریح تو گره زدهام...
ای کاش خونههامون
یه خروجیِ اضطراری داشت که
دَرِش باز میشد به بینالحرمین:)💔
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم واهلک عدوهم من الجن والانس
#اَللهّم_ارزقنا_زیارت_الحسین
#شب_جمعه
✍پشت در اتاق شستشو منتظرباربد بودم،سعی میکرد صبوری کند تا صدایش نيايدبيرون،اما مگر با خودش بود؟نمیتوانست داد نزند ومن پشت در هزار بار ميمردم وزنده میشدم! پرستارصدازد،خانوم ....سریع پاتند کردم به داخل و تمام زخمهایش،زخمم شد تمام درد هایش،چنگال تیزی بود که به جان قلبم افتاده بود!خون آلود و دردناک چشم دوخته بود به من بی دل بینوا!سریع نگاهم را گرفتم وبه چشمهایش دوختم و آب میوه رابه سمت لبهایش بردم وسریع نوشيدتا جانی بگیرد اما میدانستم که بودنم در آنجا،جان تازه داده ولی باید میرفتم،چون جمع مردانه بود ونميخواستم معذب باشد،وارد اتاق شدم،سرپرستار که دیگر مراکامل می شناخت پرسید،ایشان سيگارميکشند؟ومن در جواب گفتم که بله!اوتذکرداد که نباید سیگار مصرف کند چون تمام اکسیژن خون اورا میسوزاند و این برایش مضر است!ضمنا فردابايدعمل شود،این عمل بسیار سخت و دردناک است،بنابراین استرس نباید به او وارد شودو....چشمی گفتم و وقتي باربد آمد،از من خواست که بروم و برایش یک پاکت سیگار و یک فندک بخرم!ولی چطور میتوانستم از مغازه چنین خریدی داشته باشم وازطرفی مگربرايش ضرر نداشت و خطرناک نبود؟آه خدای من! چقدرگاهي پیچیده میشود همه چیز ومن باید سرکلاف پیچیده ی گم شده راپيداکنم!نه یی گفتم وبه ديوهرروبروخيره شدم و گفتم دکترمنع سيگارکرده،....اما التماس او حالم را بد میکرد!لباس بیمارستان را عوض کردم وکيفم رابرداشتم!نميخواستم بامن قهرباشد! باید می گذاشتم خودش این آسیب را لمس کند!به جای یک بسته،دو بسته خریدم! خب،بايدبگويم فروشنده باتعجب ونگاهي مرموز براندازم ميکرد،من هم گوشی را برداشتم و الکی به نشانه ی تماس پرسیدم:باباجون از تخت نياپايين من خودم برات سیگار میخرم،فقط اسم سيگارتو یادم رفته!!!وبعد دیدم که انگار آرامش خاطرپيداکرده(که الحمدلله خانومه برای خودش نميخواد)نفس عمیقی کشیدم و زدم بیرون واز آن طرف خیابان سریع داخل بیمارستان شدم و کارت همراهم رانشان دادم وواردبخش شدم!باید کفش را داخل جا کفشی بیرون در می گذاشتم،ودمپايي ميپوشيدم چون بخش سوختگی باید عاری ازهر میکروب وعفونتي میبود،وارد اتاق شدم دیدم که باربدنشسته ومنتظراست!لبخندش رادوست داشتم حتی برای این خطای وابسته اش،ويلچير را آوردم ودمپايي زیر پایش،و کمک کردم بيايدپايين،کارسخت و سنگینی بود ولی دوست داشتم،حس خوبی به من میدهد،لبخند فاطمه از آن سوی تخت،احساس خوشایندی در من ايجادميکرد،چشمکي نثارش میکردم واوبرايم بوس ميفرستاد!داخل راهرو شدیم و باربد از من خواست که ببرمش داخل سرویس بهداشتی۲ که به عنوان شستشو و حمام استفاده میشد،در را بستم وکشيک دادم تا اوسيگارش رابکشد!عذاب وجدان داشتم،ولی وقتی می دیدم حالش خوش می شود،من هم حالم بهترميشد،عباس آقاهم به قول خودش فکر میکرد فقط خودش یواشکی سيگارميکشد اماديد،نه!رفیق بغلی اش هم اینکاره است!شب زودخوابشان برد ومن و فاطمه،مشغول گپ شدیم،به فاطمه گفتم عباس آقا فردا عمل دارد؟ او گفت که بله عمل پیوند دارد! هردوکلي باهم درد دل کردیم وبرای فردا نگران بودیم،تصمیم گرفتیم بخوابیم تا ۶صبح،ساعت ۴بود وانهارابيدارکرديم تا کمپوتی بخورند و دوباره بخوابند،بعدخودمان هم خوابيديم! باصدای پرستاربيدهرشديم،نمونه خون گرفت تا برای عمل مشکلی پیش نیاید،اماساعتي بعد برگشت و گفت که باربدکم خونی شدید داردوبايدخون به اوبزنندولي عباس آقا نه!به او گفتم بخاطرسيگاري که مصرف میکنی,است ولی دیگر ادامه ندادم تاعصباني نشود،ساعت ۹شد وهردورابه اتاق عمل بردند و همه مرتب به من زنگ میزدند،فاطمه گفت چرا به همه تماسهاپاسخ میدهی؟خب نمیخواستم کسی بيخبرونگران باشد ولی تصمیم گرفتم وقتی از عمل آمد به آنها زنگ بزنم،بنابراین تمام حواسم را به اتاق عمل دادم!رفتم سراغ مفاتیح بزرگ کنار اتاق عمل که داخل بخش سوختگی بود،و بازش کردم قبلشح وضو گرفتم و شروع کردم سوره ی یاسین را خواندم وفوتش کردم سمت اتاق عمل!فاطمه با کنجکاوی نگاهم میکرد،لبخندی تحویلش دادم واواز آرامش من همیشه تعجب میکرد،مرتب به من میگفت چقدر از توانرژي مثبت میگیرم،چقدر آرامی!خوش به حالت!
کاش منم مثل توبودم!
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌