eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4.8هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_سوم ✍سیاوش زحمت زیادی کشیده بود تا بستر آسایش و راحتی یک خا
✍ زندگی مشقِ شبِ عشق است؛ هم باید مراقب معلمی¹ که قرار است در طول روز مشقِ شب را به تو دیکته کند باشی، هم بدانی هر قلمی نمی‌تواند طعم مَشقِ عشق را عاشقانه به تصویر بکشد .. ¹؛ جز هیچ معلمی نمی‌تواند برای شب ها آرامش ماندگار خلق کند .. شرایط باربد سخت بود و غیرممکن به نظر می آمد اما باید خودم رابه دل خطر میزدم!من نمی توانستم بنشینم ببینم سایه ی سرم به خلاف بیفتد و اورا زبانم لال ،پشت میله های زندان ببینم!نزدیک نیمه شعبان المعظم بود و مامان راضیه با همکاری بهار جشن مولودی برای آقا می گرفتند وباشيريني وشربت و شکلات و آش شله زرد از مهمانهاپذيرايي ميکردند.مجلس زنانه بود و مداح خانم علاقه ی خاصی به اميرسام داشت!میگفت چیزی در وجود این بچه هست که مثل مغناطیس آدم را جذب ميکند!اوکاملا من و فرزندانم راميشناخت!اميرسام را میبرد جلوی خودش می نشاند و میگفت که باید این جلوبنشيني ودست بزنی!زن مؤمن شیرینی بود و با سلام و صلوات شروع میکرد وبه سفارش نگاروبهار حديث شريف کساء مي خواند ومن آن موقع تازه آن را فراگرفته بودم و کم کم از برکات ومعنوياتش مستفيض می شدم!شکلات هارا بانيت دست بچه هایم میدادم وميگفتم تورو خدا توی دلتان برای سلامتی پدرتان واینکه دیگر سيگارخارجي(مواد)نکشد؛دعاکنيد!بغض میکردم و مداح زرنگ میدانست حاجت خاصی دارم و بین آن همه از من خواست تا برای حاجت گرفتنم حین روضه و مولودی حضرت رقیه سلام الله علیها،یک سفره نذرکنم در منزل خودم و حاجت رواشوم! میگفت نمیدانم چه حاجتی داری ولی حتما ویژه دعاگويت هستم عزیزم!این را گفت ومن پرت شدم به میدان جنگ!جنگی که نامش مبارزه با مواد واعتياد و رفیق و بیکاری مستأجری ورذايل اخلاقی و....نمی دانستم برای کدامشان اشک بریزم فقط داشتم به شکلاتهای داخل ظرف با عشق و شور و لرز و اشک واضطرار چنگ میزدم و می پاشیدم ودر حال خودم نبودم!انگار چیزهایی ماورای باور و تصوراتم درحال رخ دادن بود ومن با تمام وجودم حسش میکردم!مداح چند شاخه گل که بهار نیت کرده بود توی گلدان گذاشته بود را،پرت میکرد سمت مهمان ها و هرکس که می گرفت گرو نگه میداشت حاجت بگیرد ویا حاجت رواميشد!یک شاخه گل سمتم آمد و خانمی زرنگی کرد ازآغوشم برداشت،نگاهش کردم داشتم فکر میکردم شاید از من بينواتر است،لبخندی زدم و گفتم :ايشالا حاجت روا شین! زد زیر گریه و غش کرد!تابه هوش آمد و گفت که عروسش به پسرش خیانت کرده و همه چیز پسرش راباطلاق از او گرفته و خانه وماشيني که شوهرش زحمت کشیده بود را به تاراج برده و صاحب شده و حالا بایک معمای پلیسی درگيرشده بود عروسش با مرد سومی وارد رابطه شده بود و شوهر دوم به قتل رسیده بود،پلیس پسر بی گناه اورا دستگیر کرده و اتهام قاتل به او زده بودند! داشت دیوانه میشد!گفتم خدایا از تو ممنونم که ذهنم و قلبم را بزرگ کردی تا این گل ناچیز باعث نشود من مانع حاجت گرفتن بنده اش شوم ولی خوب میدانم به چشم خدا آمده بود و خدا از همانجامقدمات عاقبت بخيري من و باربد را چید! خب حالا تصور کنید یک نشانه چطور میتواند دیوانه ات کند و مست کرامت و بزرگی حضراتت کند؟؟ یکی از فامیل های باربد وارد شد و اشک می ریخت و حال عجیبی داشت!هم سن خودمان بود وهم تیپ وهم عقیده ی خودمان!گفت که آمده خواب عجيبش را برایمان تعریف کند! خواب دیده بود بهار پشت سر چند خانم کوچک و بزرگ باچادرهاي مشکی دارد میرود و آنها وارد آپارتمانی شدند که من و باربد و بچه ها آنجا خوشحال بودیم و خانم سبزپوش کودکی به او گفت که ما به بهار خانم واهل این خانه خیلی علاقه داریم! سبحان الله! آن خانم که خبر نداشت بهار و سیاوش با نیت خیرخواهی آپارتمان شان رابه ما داده اند و قضیه از چه قرار است!؟اما من و بهار که میدانستیم! من آنجا داشتم جان میدادم پای این نشانه!چه خواب زیبایی! من و خانواده ام لایق این عنایت نبوده ونيستيم!اما کریمان کار خودشان را بلدند و به حقارت ما کاری ندارند!چه داشتم که تقدیم نگاه مبارکشان کنم جز سیاهی درونم و کوله کوله بار گناه! الله اکبر این همه جلال..... الله اکبر این همه شکوه..... ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست