باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هفتاد_نهم همه ی وسایل را تنهایی جمع کردم روز آخر مامان راضیه و
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هشتاد
✍رنجور وخسته وپرآشوب درمیان هیاهوی زمان،دست وپا ميزدم!چندین زن و چندین دختربچه ،با عشوه های خص خودشان،همسر بیچاره ام را محاصره کرده بودند واوراباقلاب شهوات حیوانی شان به تور می انداختند و آخر طوماری از گناه نصیب باربد من می کردند وچندصباحي بعداز خوشگذرانی ازهم سيرميشدندوهرکس میرفت پی کارخودش!اما از اصابت گلوله های گناه و ترکش های بعد آن به قلبهایی مثل من،چطور ساده و راحت راهی تقدیر پیش رو ميشدند؟ این خانه شاید جای تلنگری شده بودباتمام بديهايش و ظواهر فریبنده اش! پسر صاحب خانه فکرمی کرد میتواند با من هم چنین رفتارناشايستي داشته باشد!ولي نمی دانست من،گردنش را میزنم و روي سینه اش میگذارم! اول از همه شماره ی مرا از گوشی مادرش برداشت و شروع کرد به پيامک زدن!وقتی باربد میرفت شروع میکرد وتاموقع آمدنش پایان میداد!مسلما این همه گستاخی جواب میخواست اما باید کار طوری پیش میرفتم که من این وسط گناهکارشناخته نشوم و بجای گوش مالی او،من گوشمالی نشوم! وای اگر باربد مي فهميد اوراحتما می کشت! درابتدای امر نمی دانستم که چه شخصی پشت این قضیه شوم است اما یک روز که اتفاقی برای خرید بانگار رفته بودم زن صاحب خانه رادیدم وباما راهی شد و گفت که هرچه زنگ میزند به پسرش نمی گیرد حتما شارژندارم با گوشی تو امتحان کنم!من هم گفتم بله بفرمائید!
شماره را خواند و من را حیران کرد خشکم زده بود نمی دانستم باید چه کنم ولی سکوت کردم و خدا رسوايش کرده بود حالا باید چه ميکردم؟سریع پاسخ داد وزهي خیال باطل فکر کرد منم!اما مادرش بود!در مورد من چه فکر کرده بود! من باید درس خوبی به او میدادم ولی چطورش را باید بافکر و نقشه حسابی پیش می بردم!بالاخره تصمیم گرفتم به باربد بگويم و هرچه شد باداباد! بهتر از این بود که این پسر جسوربي شعور به من وحريمم جسارت کند!شب تلخی بود همسرم آنقدر به هم ریخته بود که میخواست اورابکشد!چقدرخودم را زدم و گریه کردم تا بلکه فکربهتري کند!صبح شد بیرون خانه با گوشی من منتظر پيامک او ماند تاپيامک آمد جواب داد گفت که من یک کوچه پایین تر منتظر تو هستم بیا باهم حرف بزنیم!این پیام ظاهری از طرف من بود ولی در اصل با دستان لرزان وغيرتي شده ی باربد تایپ شده بود!اوبه دام افتاد و باربد ازپشت سرش از راه رسید و پيامک رانشانش داد و توضیح خواست اوتاآمد فرارکند باربد یقه اش را گرفت و تا حد مرگ اوراکتک زد وتهديدش کرد که این کار رابامادرش خواهد کرد!چه حال وروز بدی بود جدا از حال بد باربد؛طعنه ها و کنایه هایش آزارم میداد و آش نخورده و دهان سوخته حکایت من شده بود!ولی ته دلم خوشحال بودم حق این پسر بی ادب را کف دستش گذاشته ام! باربد تصمیم گرفت تاسرماه خانه را خالی کند وانقدرهمه چیز سریع پیش رفت که نگو نپرس !باهم رفتیم دنبال خانه وبالاخره یک خانه خوب پیداکردیم بایک صاحب خانه ی خوب که زن موجه وباکمالات وسخت گیری بود!
و این ماجرا ها ادامه دارد..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌