باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_هشتاد_هشتم ✍اول صبح که وارد آشپزخانه میشدم طبق آن لیست،بسم الله
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_هشتاد_نهم
✍همزمان با من بهار هم بچه دار شد بعد ۱۵سال دختری خدا به او هدیه داد،یک ماه زودتر ازدختر من به دنیاآمد و دختر من هنوز به دنیا نیامده بود باید به تهران می رفتیم خیلی زشت بود اگر برای دیدن دختر دردانه اش نميرفتيم باشرايطي که داشتم آژانس گرفتیم و رفتیم آخرهای اسفند۹۴بود وديگرباربد هم تعطیلی اش شروع شده بود،تصمیم گرفتیم برایش یک گردنبند زيبابخريم وبه اوهديه بدهیم برایم مهم نبود که چقدرميشود،دلم میخواست زحماتش را جبران کنم هرچند که جبران نمی شد،از اضطراب نمی توانستم آرام بگیرم فکر اینکه اگر دردهاشروع شوند بخواهم بیمارستان ناشناس بروم برایم دلهره آور بود برای همین برخلاف میلم به باربداصرارکردم که بعد سال تحویل به خانه برویم وبه بیمارستان آشنایی که دارم بروم!سياوش هرچه اصرارکرد که زن داداش من بهترین بیمارستان ميبرمت،ولی نمیخواستم به رحمت بيفتدو ۵فروردين به خانه رفتیم و بعدش به بیمارستان رفتم تا ببینیم چه زمانی باقی مانده است؟دکترگفت که بايدهوشيارباشي و هروقت دردمشکوکي داشتی مراجعه کنی!سخت بود وانتظارشیرین!برسام به اصرار آنها در تهران ماند ومن واميرسام و باربد آمدیم،روز ۹فروردين دوباره برای بررسی شرایطم مراجعه کردم و بازهم باید منتظر میماندم!درست روز ۱۱فروردين سال ۹۵،روز تولد حضرت زهرا سلام الله علیها دردها شروع شد،علی آقا و مادرم ومهنازخانم و باربد واميرسام همراهی ام کردند و دکتر پس از بررسی ،بستری ام کرد،مادر دوباره با دوستش هماهنگ کرده بود ولی بخاطر تعطیلات نوروز ،اودربيمارستان نبود ولی سفارشم کرد!مانده بودم چه طور میشود نه به خاطر آشنایمان،بلکه بخاطر روبرويي با درد وخطر!حالابيشترميترسيدم!گاهي فکر میکردم اگر بمیرم چه؟!ولي بلند شدم و بسم الله گفتم!دکتر گفت که به داخل اتاق بروم و لباسهاراپوشيدم ورفتم سراغ روشویی پرسنل،یکدفعه صدایی مراترساند:اينجاچه ميکني؟گفتم:سلام،اگه اجازه بدین وضو بگیرم برم !گفت:به به!چه خانم نازنینی!اسمت چيه؟ من دکتر سادات....هستم!خيلي کیف کردم که بااین کارت،برو داخل اتاق بغلی،خودم باید بچه توبه دنیا بیارم!ببینم این بچه ی خوشبخت کیه که با نوروطهارت ميخادبياد دنیارو خوشگل کنه؟!
متعجب و خوشحال و شاکر از خدا،راه افتادم سمت اتاق و خودم را به خداسپردم!همه نگرانم بودند و اولین بار بود که جای خالی بهار وخوراندن تربتش توی ذوق میزد! ولی خب،چه میشد کرد!اوحالا با دختر نازش،مشغول بود ولی غافل نبود!خب بعدازظهر ساعت نزدیک ۵بود داشتم قرآن میخواندم وازترس دق مرگ میشدم لحظات نفسگیری بودکه به لطف خداوند متعال و دستان سادات عزيزدخترم به آغوش من داده شد و ازهمه سخت تربودبرايم واوشبيه امیر سام بود بايدبگويم تقریبا یک کپی از من واميربود!چقدر دلم برای همه شان تنگ بود!حالا مادرسه فرزندشده بودم و خدانعمت رابرمن تمام کرده بود،مایه ی تعجب همه بود که فلانی سه فرزند دارد!از من واقعا بعید بود چون به شدت به تک فرزندی مقيّد بودم ولی باربد همیشه به حرف های حضرت آقا توجه داشت و فرزند آوری را دوست داشت تازه اگر شرایط مالی بهتری داشت دلش میخواست چندین بچه داشته باشد!قدم دخترم خیلی خوب بود!بعدازيکسال سیاوش به سرمایه مورد نظرش رسید و اعلام کرد که میخواهد پول خانه ی مامان راضیه و باربد را بدهد،ترس و وحشت را درونم راه داده بودم خداراشکرولي وقت مناسبی برای پول دادن به بارربد نبود،دور و برش پر بود از افراد خطرناکی که بوميکشيدند تا پولش رابه تاراج ببرندوهرچه بحث و دعوا داشتیم برسر رفت وآمد با آنهابود! مخصوصا که یکی از آنها کارش تتو بود و آرایشگر ماهری بود و مرتب به باربد زنگ ميزدوپيام ميدااد که به مغازه اش برود،یک موتورهم داشت که باربد را پشت آن می نشاند و مرتب در شهر پرسه ميزد!دلهره ی موتور هم به بقیه نگرانی ها اضافه شد!مدام به باربد اصرارميکرد بیا برایت تتوکاري کنم و چقدر سراین کارقبیح لعنتی ماجرا داشتیم و کلی هم تاوان دادم با مشت آلود!ولی نگذاشتم و حالا به این فکر میکنم شاید درد کشیدم ولی نتیجه داد ومنصرفش کردم بالاخره! چقدر من از دست همین رفیق ناباب او،ضربه خوردم،نه فقط من،همه ی خانواده ی ما!اصلا تمام گروه های تلگرام او زیر سر اولاد!تبدار از آن مصرف ش.ی.ش.ه وه.ر.و.ئ.ن همزمان باهم که بسیار خطرناک وپرخرج بود حتی مشروبات الکلی هم مينوشيد ولی باربد هیچ وقت سمتش نرفت خداراشکر
چون به این مورد واقعاسالهابود پایبند شده بود!
و این ماجراهاادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌