باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_چهل_دوم ✍چه بسیارند کسانی که به سبب نعمتی که به آنها دادهشده در
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_چهل_سوم
✍ 🔵 هر روز سعےڪنید یڪ کاری براۍ
امام زمانتان انجام دهید ڪه شب وقتے مےخواهید بخوابید،
بگویی:آقاجان من این ڪار را براۍ
شما ڪردم ولو شده یڪ صلوات بفرستے!
آقا شڪورند، با محبتند
دستتان را می گیرند...
✍ بله!با روندی که آقا باربد من درپیش گرفت،کم کم تنبل شد و سر کار نرفت و شرکت به آن خوبی رااز دست داد! حالا خرج سیگار و مواد هم اضافه شده بود و خرج خانه پای مامان راضیه بود وخرج اینها افتاد پای طفلک و این همه فشار روی او مرا غمگین کرده بود! کم کم بیکاری باربد همه جاپيچيد و سوال های مردم و دوست وفامیل کلافه مان کرده بود.سال ۸۴ بود و برای کار سخت از منزل خارج میشد تا دنبال کاربگردد!مثل همیشه باز اعتراف میکرد اشتباه کرده و میخواست اوراببخشم!مرتب میگفت نمان و برو! لیاقت توبيشترازاينهاست ومن زندگی تو را تباه کردم! وقتی می شنیدم طاقت نداشتم وميزدم زيرگريه!😭 دلم می سوخت دلم میخواست کمکش کنم ولی نميشد! مامان نوشین با باربد صحبت کرد که لااقل اجازه بدهد من مدتی سر کاربروم! اماباربد به هیچ عنوان قبول نميکرد!مامان راضیه خسته شد و مرتب از مخارج زندگی و...شکایت میکرد حق داشت ولی روی اعصاب وروانم خیلی تاثیر داشت وخودخوري میکردم!در نهایت باران میشدم و بر بستر سفت وسخت این زندگی ميباريدم!خبري از خورشید و انوار طلایی اش نبود!این نهال زیبای زندگی داشت بجای رشد کردن،ميخشکيد!😔🍂
امیر من(برادرجااانم) از ماجرا باخبرشد وخیلی سعی کرد باربد را متقاعد کند که حیف است خودش رابه تباهی بکشاند نه بخاطر من بلکه بخاطر خودش تلاش کند!رابطه دوستی شان بیشتراز قبل بود و سعی میکرد هرجا میرود باربد را با خودش مشغول کند!حالا بجای مصرف مداوم کمتر پای کار بود و بیشتر منتظر بود امیر بیاید و بروند تمرین کشتی!🤼♂حالا پایه ی تمام مسابقات کشتی امیر،باربد بود!چقدردلش میخواست کشتی بگیرد ولی هیچ وقت به سمتش نرفت وفقط به مشوّق بودن امیر من بسنده کرد!تمام مسابقه را با صدای بلند و پرطنینش فریاد میزد و کیف میکرد از شيربودنش !يابه قولی پلنگی بود برای خودش!خوش خط وخال!ورزيده!خوش نقش وخوش بدن!آنقدر که مرتب چشم میخورد و من برایش ميمردم!آه !خدايا!ذهنم کشیده شد سمت بی بی زینب کبری!سلام علی قلب زینب الصبور💔امان از دل خانم که وقتی برادرشان را نظاره میکردند وروزهای بعد با مرور خاطرات دل به مصائب شان ميسپردند!آه وفقط آه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه.ه. .........................
مرتب به امیر من میگفت بياواين گوش مرابشکن تا همه فکر کنند کشتی گیرم و سه تايي میزدیم زيرخنده!
امير من با خودش شکوه رفاقت و معرفت و مهرورزی آورده بود ومن دسته دسته از مهربانی اش گل عشق ميچيدم!توي گلدان زندگی ام می گذاشتم و آنرا نفس ميکشيدم!دستانش حامی من بود وقتی روی سرم میکشید و میگفت نگران نباش همه چیز درست میشود ؛
اما....
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌