eitaa logo
بنده امین من
2.9هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمتهای آبی رنگ را پس از تا کردن به زير تکه کناری می چسبانيم. 🦋🌸🌼🦋👦 🔙188🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 📹 مامان خودت باش! 👈🏻 وقتی بدی‌ها با یک نگاه از بین می‌روند ... تصویری علیرضا پناهیان ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙189🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 (ع) 🔴 راوی: یکی از نزدیکان امام رضا علیه السلام مرد گفت: «سفر سختی بود. یک ماه طول کشید». امام رضا علیه السلام فرمودند: «خوش آمدی!» «ببخشید که دیروقت رسیدم. بی پناه بودن مرا مجبورکرد که دراین وقت شب، مزاحم شما شوم». امام لبخندی زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانواده ای میهمان دوست هستیم». در این هنگام روغن چراغ گردسوز فرونشست و شعله اش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمنده ام! کاش این قدر شما را به زحمت نمی انداختم». امام در حالی که با تکه پارچه ای، روغن را از دستش پاک می کرد، فرمودند: «ما خانواده ای نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم». ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙190🔜
🦋🌸🌼🦋👦 پدرش بود علی(ع) مادرش فاطمه(س) بود مهربان مثل پدر خیر خواه همه بود بود او در همه عمر با بدی ها در جنگ و بدش می آمد از فریب و نیرنگ نگران اسلام نگران حق بود دل او در سینه آسمان حق بود راه او راه خدا صلح او مثل جهاد صلح او آزادی بر مسلمانان داد او گلی بود که از هر گلی بهتر بود بود زیبا خوشنام شکل پیغمبر(ص)بود ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙191🔜
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد پناهیان: 😭 ریشه‌ی گناه همین آموزش و پرورش مسخره است! 😳 نابود می‌کنی ذهن بچه را وقتی این همه مطلب به دانش‌آموز انتقال می‌ دهی. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙193🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 👦👶 رو به امام رضا و کلا به ائمه بسپاریم علیهم السلام 🕊🌷🕊🌷🕊🌷 یکی از خادم‌های حرم امام رضا علیه‌السلام تعریف می‌کرد که پسرم با پسر همسایه دوست بود,من که خیلی در تربیت فرزندم حساس بودم و دقت داشتم دیدم پسر همسایه از فرزندم بهتر است, رفتارهای مناسب‌تری دارد و … خیلی کنجکاو شدم تا علت تربیت بهتر پسر همسایه را بفهمم, با پدرش دوست شدم: یک راننده‌ی کامیون بود, مرتب از مشهد بار به شهرهای دیگر می‌برد🚛 خیلی هم باسواد و بافرهنگ نبود, خیلی تعجب کردم, از چنین پدری, چنین پسری! خیلی این سؤال در ذهنم بود, یک‌شب در عالم رؤیا به حرم مشرف شدم و دیدم حضرت امام رضا علیه‌السلام در حرم تشریف دارند, جلو رفتم و سؤالم را پرسیدم, “چی شده که پسر همسایه, از پسر من بهتر است❓” حضرت با تأیید بهتر بودن  پسر همسایه به من فرمودند : ❇️ آن راننده کامیون هر وقت می‌خواهد از مشهد به شهر دیگری برود, در جایی دیگر از آن به بعد گنبد حرم پیدا نیست, می‌ایستد و سلامی می‌دهد و فرزند و خانواده‌اش را به من می‌سپارد❇️ اگر ما هم فرزندمان را به امام رضا علیه‌السلام (که افتخار ایرانیان هست) یا به هر یک از امامان علیهم‌السلام بسپاریم, یقین داشته باشیم که آن بزرگواران و کریمان فرزندمان را خوب تربیت می‌کنند. آنجایی که دست ما کوتاه است و نمی‌توانیم در فضاهای مجازی و واقعی مواظب فرزندانمان باشیم, مواظب آنان هستند 🙂و نمی‌گذارند فرزند ما از راه به در شود نتیجه : صحبت هرروزه با امام زمان علیه‌السلام و درخواست سرپرستی و دستگیری از فرزندانمان🕊🌳 گفتن این موضوع به فرزندمان (در سنین ۸–۹ سالگی) که تو را به امام زمان علیه‌السلام سپردم, تو هر چه می‌خواهی از این آقا بخواه 🌳🕊 ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙194🔜
🦋🌸🌼🦋👦 پارسا با عجله درِ کلاس را باز کرد. با دیدنِ امین روی صندلی جلویی، اخم هایش را در هم کرد. با خودش گفت:"کاش زودترمی آمدم. چرا همیشه باید امین روی صندلی جلو بنشینه؟" با ناراحتی روی صندلی ردیف بعدی نشست. فردای آن روز با سرعتِ بیشتری دوید تا زودتر به مدرسه برسد. وقتی وارد کلاس شد، هنوزکسی نیامده بود. با خوشحالی روی صندلی جلویی نشست. کیفش را کنارش گذاشت و به صندلی تکیه داد. بچه ها یکی یکی آمدند. امین هم آمد. وقتی پارسا را دید، کمی ایستاد و بعد رفت و روی یک صندلی دیگر دردیف آخر نشست. پارسا با خوشحالی لبخند زد. خانم وارد کلاس شد. با تعجب به پارسا نگاه کرد و گفت:"تو چرا اینجا نشستی؟" پارسا گفت:"آخه من زودتر اومدم." خانم معلم گفت:"دلیل نمی شه. امین باید اینجا باشه. وسایلت را بردار برو." بعد به امین اشاره کرد که سر جایش بنشیند. پارسا با ناراحتی از روی صندلی بلند شد. بغض کرده بود. اصلا از درس چیزی نفهمید. از دستِ خانم معلم ناراحت بود. زنگ تفریح، خانم معلم پارسا را در کلاس نگه داشت وگفت:" من تو رو خیلی دوست دارم. تمامِ بچه هارا دوست دارم. ولی حتما کارم دلیلی داره." اشک های پارسا دونه دونه روی صورتش افتاد. با بغض گفت:"نخیر شما فقط امین را دوست داری." خانم معلم لبخند زد. اشکهای پارسا را با دستمال پاک کرد وگفت:"نه پسرم اشتباه می کنی. اگر من می گم که امین جلو باشه. فقط به خاطرِ مشکلیه که داره. دلم نمی خواستم همه بدونن. فقط به تو می گم. امیدوارم بین خودمون بمونه." پارسا سرش را تکون داد و گفت:"چشم می مونه." خانم معلم گفت:"متأسفانه امین گوش هاش مشکل داره. یعنی صداها را خوب نمی شنوه. به خاطر همین باید جلو باشه تا بهتر بشنوه." پارسا با تعجب به حرفهای خانم معلم گوش داد. وقتی به حیاط رفت. به قیافه امین نگاه کرد. با خودش گفت:"چه قدر سخته" از روز بعد پارسا زودتر توی کلاس می رفت. روی صندلی جلو می نشست. وقتی امین می آمد از جایش بلند می شد. با او سلام واحوالپرسی می کرد. بعد کیفش را برمی داشت و روی صندلی ردیف آخر می نشست. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙195🔜
🦋🌸🌼🦋👦 ما دانش آموزیم سربلند و پیروزیم باغ سبز فرداییم نونهال امروزیم. صبح ما بود تابان قلب ما بود شادان بخت ما بود خندان شادکام و بهروزیم. جان ما گل افشان است گلشنی شکوفان است در دل زمستان ها مژده بهاران است. غنچه های امیدیم خوشه های خورشیدیم نوبهار جاویدیم باغ ما دبستان است. با سلاح دانایی شب چراغ بینایی با سپاه نادانی در نبرد دشواریم. چشم ما بود بیدار ذهن ما بود هشیار هوش ما بود سرشار پرتوان و پرکاریم. قدر زندگانی را قیمت جوانی را معنی شکفتن را ما همیشه می دانیم. اوج علم و دانش را قله های بینش را راه سعی و کوشش را رهنورد و پویانیم. درس تازه آموزیم گنج دانش اندوزیم در سیاهی غفلت گوهر شب افروزیم. از تلاش و سعی ما روز نو شود بر پا قصه گوی فرداها مژده بخش نوروزیم. ما دانش آموزیم سربلند و پیروزیم باغ سبز فرداییم نونهال امروزیم. صبح ما بود تابان قلب ما بود رخشان بخت ما بود خندان شادکام و بهروزیم. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙196🔜
🦋🌸🌼🦋👦 اهداف بازی:دقت در سرعت عمل، هوشیاری و همیاری، تقویت روحیه تعاون ابزار لازم: یک توپ شرح بازی:بازیکنان یا دانش آموزان به دو گروه مساوی تقسیم می شوند و به قید قرعه یا شیر و خط یکی از گروه ها در وسط محوطه بازی می ماند و گروه دیگر، در دو قسمت، به طرفین عرضی محوطه ی بازی روانه می شوند. شروع بازی با پرتاب توپ به وسیله یکی از بازیکنان گروه کناری آغاز می شود. گروه کناری سعی بر این دادر که با نشانه رفتن و زدن افراد گروه وسطی باعث سوختن و اخراج آنها بشوند. و تلاش گروه داخلی هم بر این است که با حرکات سریع از اصابت توپ در امان بمانند و چنانچه اگر یار سوخته داشته باشند با ایثار و گرفتن توپ در فضا، که یک امتیاز محسوب می شود، او را به بازی برگردانند. حال، شاید به این مرحله از بازی رسیده باشیم که تنها یک نفر از گروه وسطی، در داخل میدان بازی باشد که اگر تا 10 شماره پرتاب نتوانند او را هدف گیری بکنند و بزنند، تمامی یاران سوخته ی گروهش را احیا کرده، و همگی در وسط میدان باقی مانده و بازی را ادامه خواهند داد. گاهاً با در نظر گرفتن موقعیت وسطی ها، به جای نشانه گیری و زدن حریف وسطی، توپ را برای فریب و شیرینکاری هم که شده به دوستان مقابل پاسکاری می کنند تا آنها حسابشان را برسند. مقررات بازی:1- اگر تمامی بازیکنان وسطی در محدوده ی میدان باشند، هر توپ گرفته شده به عنوان یک امتیاز ذخیره ی ضد اخراجی محسوب می شود و اخراجی و اخراج ها را به تأخیر می اندازد. ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙197🔜
🦋🌸🌼🦋👦 اول ابتدایی آموزش جمع و تفريق ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙198🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 همه جا تاریک بود. روپوشِ مدرسه تکانی خورد. خودش را از زیر میز بیرون کشید اما نتوانست بیرون بیاید. یکی از دکمه هایش به میز گیر کرده بود. بیشتر سعی کرد اما فایده ای نداشت. مقنعه هم خودش را از زیرِ بالش بیرون کشید و گفت : صبر کن تا کمکت کنم. مقعنه هرچه آستین لباس را کشید زورش نرسید تا مانتو را از زیر میز بیرون بکشد. شلوار از زیر کیف بیرون آمد و گفت:«صبر کن تا کمکت کنم!» مقنعه را محکم گرفت و گفت:«هروقت گفتم سه با تمام توانت مانتو را بکش.» شلوار شمرد:«یک، دو، سه!...حالا!» مقتعه و شلوار با تمام توان مانتو را کشیدند. ناگهان هر کدام به گوشه ای پرتاپ شد. مانتو خنده کنان فریاد زد:«من نجات پیدا کردم.» اما طولی نکشید خنده اش به گریه تبدیل شد. مقعنه و شلوار با تعجب نگاهش کردند و گفتند:«چه شده؟ چرا گریه می کنی؟» مانتو به یقه اش اشاره کرد و گفت:«دکمه ام! دکمۀ قشنگم کنده شد! همش تقصیر ملیکا است. ببین چه بلایی سرم آمد!» مقنعه غمگین گفت:«ببین چه بلایی سر من آورده؟ تمام تنم با لکه های شکلات خالخالی شده. دیگر رویم نمی شود به مقعنه ای دیگر سلام بدهم. مادر ملیکا تازه دیروز ما را شست و اتو زد اما هر کس مرا ببیند فکر می کند سال تا سال کسی مرا نمی شوید.» شلوار که تا آن وقت ساکت بود گفت:«یه نگاه به قد و قواره من بیندازید. تمام تنم پر از خط و چین است. نمی دانم چقدر باید او را تحمل کنیم تا یاد بگیرد ما را دوست داشته باشد و با ما مهربان باشد.» روپوشِ مدرسه گفت : حالا که ما را دوست ندارد بهتر است از اینجا برویم.» لباسهای داخلِ کمد از لای در سرک کشیدند و گفتند :ماهم با شما می آییم. همه لباسها راه افتادند. همه چروک، کثیف و نامرتب بودند. صبح ملیکا از خواب بیدار شد. هرچه این طرف و آن طرف را نگاه کرد لباس هایش را پیدا نکرد. زیر میز، توی کمد، حتی بالای کمدش را هم گشت اما خبری از آنها نبود که نبود. به آینه زل زد و گفت:«پس لباسهایم کجا هستند؟» صدایی توی گوشش پیچید:« لباس هایت برای همیشه ترا ترک کردند.» ملیکا با ناراحتی پرسید:«تو کی هستی؟ چرا باید لباس هایم مرا ترک کنند؟ من آنها را دوست داشتم.» آینه گفت:«به من نگاه کن!» ملیکا به آینه خیره شد. آینه 18 ساعت پیش را نشان داد. درست همان وقتی که ملیکا از مدرسه به خانه آمد. وقتی رفتار زشتش را دید شرمنده شد. گریه اش گرفت. گریه کنان پیش مادر دوید. فریاد زد:«مادرجان کمکم کن لباسهایم قهر کرده اند و برای همیشه مرا ترک کرده اند. حالا با چه لباسی به مدرسه بروم؟» مادر با تعجب گفت:«سلام دخترم! صبح بخیر!...آنها چرا باید ترکت کرده باشند؟» ملیکا سرش را پایین انداحت و گفت:«چون فکر کردند من آنها را دوست ندارم !» مادر دوباره پرسید:«چرا باید فکر کنند که آنها را دوست نداشتی؟» ملیکا صدای گریه اش بالاتر رفت و گفت:«من از آنها خوب مراقبت نکردم برای همین این فکر را کرده اند!» مادر گفت:«اگر پشیمان شده ای و قول بدهی از این به بعد مواظبشان باشی شاید برگردند.» ملیکا گفت:«قول می دهم!» مادر گفت:«به اتاقت برو شاید تا الان برگشته باشند. اما قبلش حتما دست و رویت را تمیز بشور.» ملیکا دست و رویش را شست و به اتاق رفت. با خوشحالی فریاد زد:«لباس هایم!...لباس هایم برگشته اند!» مادر به اتاق ملیکا رفت و گفت:«کو؟ کجا هستند؟» ملیکا با دست لباس ها را که تمیز و اتو شده به چوب لباسی آویز بودند نشان داد!» مادر گفت:«پس حالا با خیال راحت بیا و صبحانه ات را بخور تا دیرت نشده!》 (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙199🔜
🦋🌸🌼🦋👦 در شهر ما باغی است باغی سراسر گل باغی پر از لاله باغی پر از سنبل باغی که در سینه صد کهکشان دارد یک آسمان در خود رنگین کمان دارد این باغ پیوسته باغی است عطر آمیز باغی که در هر فصل سبز است و بی پاییز در چهار فصل سال این باغ خندان است این باغ سرخ و سبز باغ شهیدان است بیوک ملکی ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙200🔜
🦋🌸🌼🦋👦 توی شهر قصه ها یه پسر کوچولو بود که اسمش علی بود. علی کوچولو دوست نداشت بره مدرسه وقتی موقع مدرسه رفتنش میشد می گفت من دوست ندارم برم مدرسه خوابم میاد، خسته می شم حوصله ندارم. طفلک مامان چقد اذیت میشد تا علی را راضی کنه بره مدرسه. مامان بهش می گفت عزیزم اگه مدرسه بری با سواد میشی، می تونی همه چیز و بخونی و تو یادت نگه داری. اما مگه علی گوش می کرد. یه روز که با مامان و بابا  رفته بودن بیرون دیدن یه پسر کوچولو که هم قد علی کوچولو بود داره زار زار گریه میکنه  و همه دارن با دلسوزی نگاش می کنند. علی کوچولو رفت جلو گفت: چرا داری گریه می کنی؟ پسر کوچولو گفت: من با بابا و مامانم اومده بودم اینجا که یه دفعه گمشون کردم. مامان علی کوچولو بهش گفت  عزیزم شماره بابا یا مامانتو بگو تا من باهاشون تماس بگیرم بگم بیان پیشت. پسر کوچولو با گریه گفت من که شمارشونو بلد نیستم، تازه مامانم شماره خودش و بابا را برام نوشته بود و تو جیبم گذاشته بود اما الان نیست، نمیدونم چی شده. مامان علی کوچولو گفت عزیزم کلاس چندم میری؟ پسر کوچولو گریه کرد و گفت من مدرسه نمیرم. علی کوچولو و مامانش با تعجب نگاش کردن و پسر کوچولو ادامه داد من مدرسه را دوست ندارم آخه اونجا خسته میشم. مامان علی بهش گفت ببین عزیزم اگه الان مدرسه می رفتی و خوندن و نوشتن یاد می گرفتی می تونستی شماره بابا و مامانتو حفظ کنی.  پسر کوچولو سرشو انداخت پایین  مامان علی کوچولو دست علی کوچولو را گرفت بردش پیش خانم فروشنده و گفت که اگه میشه اعلام کنید این پسر کوچولو گم شده. خانم فروشنده هم پشت میکروفون اسم پسر کوچولو را چند بار گفت مامان و بابای ساسان کوچولو که خیلی نگرانش شده بودن با سرعت خودشون و رسوندن پسر کوچولو تا مامانش و دید با گریه به مامانش گفت مامان جونم دیگه قول می دم برم مدرسه مامان ساسان کوچولو بغلش کرد و بوسش کرد  و از مامان علی کوچولو تشکر کرد و بعد رفتن موقع رفتن  ساسان با علی کوچولو خدا حافظی کرد. وقتی علی و مامانش اومدن خونه  و بعد از غذا خوابیدن صبح که شد علی کوچولو زودتر از مامانش از خواب بیدار شد و مامانشو بیدار کرد و گفت: مامان جون بیدار شو مدرسم دیر میشه. مامان با خنده نگاه علی کرد و گفت: نه عزیزم دیر نشده و بلند شد و علی کوچولو را بوسش کرده  و بعد از صبحونه  آمادش کرد تا بره مدرسه. ✍ منبع: dastanak.niniweblog.com ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙202🔜
🦋🌸🌼🦋👦 (عج) سلام آقای خوبم، امید و سرور ما خورشید عصر غیبت، امام آخر ما درسته چشمای ما، نمی بینن شما را تو سرمای زمستون، نمی بینن بهارو هر صبح و شب همیشه، رو به خدا می کنیم واسه سلامتی تون، هر شب دعا می کنیم الهی توی دنیا، بتابه نور شما الهی زودتر بشه، وقت ظهور شما ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙203🔜
🦋🌸🌼🦋👦 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙204🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🌼🦋👦 سینا با خوشحالی در را باز کرد و به خانه وارد شد. مادر گفت:"سینا اومدی بیا ناهارت رو بخور." سینا با صدای بلند گفت:"سلام مامان. چشم میام." به اتاقش رفت و کیفش را گوشه ای انداخت. با ذوق به دستگاه پلی اسیشن نگاه کرد. سریع جلو رفت و مشغول بازی شد. مادر درِاتاق را باز کرد و گفت:"سینا، باز نشستی اینجا؟ بلندشو اول برو غذات رو بخور. من دارم می رم." سینا گفت:"چشم مامان. الان می رم." مادر درحالِ رفتن گفت:"مشق هات رو هم بنویس. من یه کم دیر میام. باید مادر بزرگ را ببرم دکتر." صدای بسته شدن در که آمد، سینا با خوشحالی، نفسِ راحتی کشید و غرق در بازی شد. هر مرحله را که می گذراند، با خوشحالی فریاد می زد و به مرحله بعد می رفت. صدای باز شدن در به گوشش رسید. مادر گفت:"سینا خونه ای؟ چرا چراغ سالن خاموشه؟" سینا حواسش به بازی بود. مادر به اتاق آمد. نگاهی به سینا اندخت و گفت:"مشق هات را نوشتی؟" سینا گفت:"الان می نویسم." مادر با ناراحتی، دستگاه را خاموش کرد. دست سینا را گرفت و به آشپزخانه رفت. سینا با عصبانیت گفت:"مامان تازه به جاهای خوبش رسیدم. بذار بازی کنم." مادر گفت:" بسه سینا. تکلیفت مانده. وای غذا هم نخوردی." با اصرار غذا را به اوداد و کیفش را آورد. سینا تازه یادش افتاد که امتحان دارد. کتابش را برداشت. تا درس بخواند. مادر برای پختنِ شام به آشپزخانه رفت. وقتی برگشت، سینا روی کتابش خوابیده بود. (فرجام پور) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙207🔜
🦋🌸🌼🦋👦 (عج) 🌷💚🌷 🌸سلام سلام بچه ها گل های باغ خدا 🌷می خوام بگم براتون از امام خوبمون 🌸مهدی صاحب زمان ولی حق در جهان 🌷همون که بهترینه منجی این زمینه 🌸آخرین امام دینه رهبر مومنینه 🌷کسی که دوستش بشه عاقبتش خیر میشه 🌸اگر دعا کنیم ما زودتر میاد اون آقا 🌷اون خیلی مهربونه داده به ما نشونه 🌸میخواد که ما غرق نشیم یه وقتی گمراه نشیم 🌷میخواد توی طوفانها کمک کنه به ماها 🌸اگر که ما خوب باشیم اهل بدی نباشیم 🌷میشیم ما یار مولا اهل بهشت اعلا 🌸اون وقت خدا راضیه این زمینه سازیه 🌷برای ظهور مولا این دستوره از خدا 🌸با ظهور امام زمان میشه بدی ها نهان 🌷فقر و بدی پاک میشه از این جهان همیشه 🌸عدالت برپا میشه ظلم و گناه نمیشه 🌷دنیا میشه گلستان تحت لوای قرآن 🌸راه نجات دنیا فقط هستش این ندا 🌷مهدی صاحب زمان زودتر بیا مولاجان...🙏🌸🌷🌸 سروده: ن. علی پور، از اعضای خوب کانال کودک خلاق (عج) ♦️🔆 ۸ تا ۱۱ سالگی⬇️ http://eitaa.com/joinchat/992215059Caff98da854 🦋🌸🌼🦋👦 🔙208🔜