🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#باز_باران
باز باران ,با ترانه,با گهرهای فراوان,می خورد بر بام خانه,یادم آرد روز باران,گردش یک روز دیرین,خوب و شیرین,توی جنگلهای گیلان,کودکی ده ساله بودم,شاد و خرم,نرم و نازک,چُست و جابک,با دو پای کودکانه,می دویدم همچو آهو,می پریدم از سر جو,دور می گشتم ز خانه,می شنیدم از پرنده,از لب باد وزنده,داستانهای نهانی,رازهای زندگانی,برق چون شمشیر بُرّان,پاره میکرد ابرها را,تندر دیوانه غرّان,مشت می زد ابرها را,جنگل از باد گریزان,چرخها می زد چو دریا,دانه های گرد باران,پهن می گشتند هرجا,سبزه در زیر درختان,رفته رفته گشت دریا,توی این دریای جوشان جنگل وارونه پیدا,بس گوارا بود باران,به!چه زیبا بود باران ,می شنیدم اندر این گوهر فشانی,رازهای جاودانی,پندهای آسمانی,بشنو از من کودک من,پیش چشم مرد فردا,زندگانی خواه تیره خواه روشن,هست زیبا هست زیبا هست زیبا
🦋🌼🌸🦋👦
🔙18🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#پيروز_شد_انقلاب
آي دسته دسته دسته قفل قفس شكسته
مرگ به شاه ظالــــم گفتيــم دسته دسته
آي خنده خنده خنده توي هــــوا پرنده
شاه فـــراري شده آمــــده وقت خنده
آي غنچه غنچه غنچه سيني و نقل و غنچه
از سفر آمــــــد امام واشد دهان غنچه
آي باغچه باغچه باغچه خورشيد روي طاقچه
پيروز شـــــد انقلاب گل داد باغ و باغچه
🦋🌼🌸🦋👦
🔙19🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#پلیس_مهربون
روزی خانواده ای که بچه کوچکی داشتند با هم در خیابان راه می رفتند تا کم کم به جای شلوغی رسیدند. وقتی که رسیدند پدر به پسرش که اسمش محمدرسول بود گفت : پسرم اینجا شلوغه مواظب خودت باش تا گم نشی.محمدرسول هم گفت : چشم بابا جون. همین طور که داشتند راه می رفتند یهو بابای محمد رسول متوجه شد که پسرش نیست.
شروع کردند به دنبال محمد رسول تا اورا پیدا کنند و همون مسیری رو که رفته بودند دوباره برگشتن ولی محمد رسولو پیدا نکردن. آقا محمد روس که خیلی ترسیده بود داشت می رفت که به یک فلکه رسید. وسط فلکه آقا پلیسه وایساده بود که توی این شلوغی چشمش به محمدرسول خورد.فوری رفت پیشش و بهش گفت : چی شده عزیزم؟ چرا گریه می کنی : اسمت چیه ؟ محمد رسول گفت مامانو بابامو گم کردم.اسمم محمد رسوله. آقا پلیسه گفت اشکالی نداره آقا کوچولو. بیا بریم من کمکت می کنم تا پدرو مادرتو پیدا کنیم. محمدرسول و آقا پلیسه با هم رفتند و آقا پلیسه به همکاراش خبر داد و از اونا اجازه گرفت تا با محمدرسول بره و مامان و باباشو پیدا کنه. وقتی تو خیابون داشتن با هم راه میرفتن یهو آقا پلیسه دید اون طرف خیابون یه آقا و خانومی خیلی نگرانن و دنبال کسی میگردن. فوری صداشون کرد : مامان و بابای محمدرسولم تا اونو دیدن دویدن و پسرشونو بغل کردن.آقا پلیسه گفت دیگه نگران نباشید. از این به بعد برای اینکه اگه گم شد زود پیداش کنید یه شماره تلفن از خودتون توی جیبش بذارید.اونا هم گفتن باشه و از آقا پلیسه تشکرکردند
🦋🌼🌸🦋👦
🔙21🔜
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
#لطفا_و_تشکر
کارتون بسیار زیبای کودکانه آموزنده و باحال
🌼🌸👦
🔙24🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#خدای_بزرگ
ميگن خداي بزرگ
داره يه باغ زيبا
يه جاي خوب و قشنگ
براي آدم خوبا
پُر گُله باغ خدا
تو اونجا نيست هيچي زشت
خيلي قشنگه باغش
به اونجا ميگن بهشت
دلم ميخواد براتون
حالا بگم از اون باغ
اونجا كه آدماشن
هميشه شاد و قبراق
خيلي بزرگِ باغش
داره درخت فراوون
نهرهاي شير و عسل
هستند ميونش رَوون
حالا بگم براتون
آدرس باغ خدا
از آسمون اول
يه خورده ميري بالا
ميري تا كه ميرسي
خونهي فرشتهها
بعد ميپرسي از اونا
آدرس باغ خدا
ميگن كه بايد بري
تا آسمون هفتم
يهكم بري جلوتر
مواظب باش نشي گم
بعد ميرسي به يه پل
اسمش پل صراطه
اگر بتوني ردشي
يعني خدا باهاته
بعدش خدا ميفرسته
تو رو يه جاي بهتر
اسم اونجا بهشته
از همهجا قشنگتر
🦋🌼🌸🦋👦
🔙25🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#محافظان_حرم
شنیده بودم که امام رضا (ع) خیلی مهربان است و هرکسی هرچه از خدا بخواهد به امام متوسل می شود،دلم می خواست مثل امام مهربان باشم و چیزی برای ایشان هدیه ببرم،چیزی که با تمام هدیه هایی که تا حالا گرفته است فرق داشته باشد.
ماشین پلیس ومردان پلیسی و چند اسباب بازی دیگرم را در ساک گذاشتم وبا خودم به حرم بردم،وقتی از در بزرگ زیبایی که مردم را به داخل صحن آزادی دعوت می کرد گذشتم،با خوشحالی می خندیدم و یک حس عجیب داشتم ،چند متری که جلو رفتم از در دیگری که به نظر می رسیدبرادر در اولی بود هم گذشتم وانگاروارد بهشت شدم،منظره ی یک قاب عکس را دیدم که مانند فرشتگان دعا می کردند،رنگ طلایی و روشن لوسترها مانند قلب طلایی خورشیدتمام حرم را مانند ستاره های آسمان روشن می کرد،دیواره ها و طاق ها مانند ماه در شب مردم را جابه جا می کردند،مردم مانند قطرات باران به ضریح می زدند و امام را زیارت می کردند،ماشین پلیسم و چراغش هم روشن بودند،نور ماشینم از دیوار گذشت و روی ضریح افتاد،دکمه های مردان پلیسی ام را روشن کردم ،آن ها روی سرامیک ها رژه می رفتند،من آن ها را تنها گذاشتم و طاق های زیبا و سفید را که مانند برف بودندنگاه می کردم،در راه بازگشت دوباره از آن درهاو گلدسته ها گذشتم و از اسباب بازی هایم خداحافظی کردم و رفتم و آن ها شدند محافظان حرم.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙27🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#پری_کوچولو
پری کوچولو، دختری خوب و مهربان و با سلیقه بود که اتاق مرتّب و منظمی داشت. اتاقش صندلی خیلی خوشگلی داشت و گل های قشنگی روی میزش گذاشته بود. او کتاب هایش را منظّم می چید و لباس و کیف و کفش مدرسه اش را تمیز نگه می داشت و حتّی اسباب بازی هایش را تمیز و مرتّب نگه می داشت.
پری کوچولو، عروسک زیبایی داشت که خیلی آن را دوست داشت و همیشه با عروسکش صحبت می کرد. اگر کسی عروسکش را دست می زد، به او می گفت که عروسکم را خراب نکنی.
روزی دوستانش را به خانه شان دعوت کرد. آنان به اتاق پری کوچولو رفتند و شروع کردند به بازی کردن. مادر پری کوچولو برای دوستانش کیک پخته بود، به پری کوچولو گفت: بیا به من کمک کن میوه ها و کیک را به اتاقت ببریم تا از دوستانت پذیرایی کنی.
پری کوچولو به مادرش کمک کرد کیک و میوه ها را به اتاق آورد و از دوستانش پذیرایی کرد. یکی از دوستان پری کوچولو گفت: پری جان! عروسکت چقدر قشنگ است، آن را بیاور بازی کنیم.
پری گفت: مواظب باشید عروسکم خراب نشود؛ چون من به این عروسکم خیلی علاقه دارم. او همیشه با من صحبت می کند و خیلی مهربان است. او عروسک را از کمد برداشت و به دوستش داد، ناگهان عروسک از دست دوستش افتاد و شکست. پری خیلی ناراحت و عصبانی شد، گفت: چرا این کار را کردی؟ من عروسک زیبایم را از دست دادم. پری شروع کرد به گریه کردن، دوستش خیلی خجالت کشید و از او معذرت خواهی کرد.
مادر پری به اتاق آمد و گفت: دخترم! چرا گریه می کنی؟ پری مادرش را بغل کرد و گفت: مادرجان! عروسک شیشه ای زیبایم شکست. من چه کار کنم؟ مادر پری گفت: دخترم! اشکالی ندارد. دوست تو که قصد بدی نداشت. تو نباید این قدر نگران باشی، من برایت یک عروسک دیگر می خرم، برو از دوستانت عذر خواهی کن؛ زیرا آنان مهمان تو هستند. تو باید با آنان با مهربانی رفتار کنی؛ زیرا مهمان حبیب خدا است.
پری از دوستانش عذرخواهی کرد و گفت: مرا ببخشید! آخه من خیلی به این عروسکم وابسته بودم، بعد شروع کردند به خوردن میوه و کیک. دوستان پری بعد از مهمانی خداحافظی کردند و به خانه های شان رفتند.
آن دوست پری که عروسک را شکسته بود خیلی چهره اش نگران بود. وقتی به خانه شان رفت مادرش پرسید: دخترم! مهمانی به شما خوش گذشت یا نه؟ چرا ناراحتی؟ دختر شروع کرد به گریه کردن، گفت: مادر امروز مهمانی برای من خیلی غم انگیز بود؛ من یکی از بهترین عروسک های پری را شکستم.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙28🔜
🦋🌼🌸🦋👦
مادرش گفت: دخترم! نگران نباش، بلند شو با هم به بازار برویم.
آنها تمام مغازه های عروسک فروشی را نگاه کردند تا عروسکی مثل عروسک پری پیدا کنند، ناگهان دوست پری عروسکی شبیه عروسک پری دید، مادرش فوراً آن عروسک را خرید و کادو کرد، آن گاه به طرف خانه پری رفتند.
وقتی به خانه پری رسیدند مادر پری از دیدن آنها خیلی خوشحال شد و گفت: خوش آمدید! پری کادو را از دست دوستش گرفت و باز کرد و از دیدن آن عروسک خیلی خوشحال شد و گفت: خدایا! این عروسک مثل عروسک خودم زیبا و دلنشین است دستت درد نکند، چرا زحمت کشیدی؟
پری از مادر دوستش تشکر کرد و گفت: خانم! خیلی از شما ممنونم، شما خیلی خوب و مهربان هستید. من به عروسکم خیلی علاقه داشتم، به خاطر همین، آن روز رفتار خوبی با دوستانم نداشتم.
امیدوارم دوستانم مرا ببخشند. آن وقت دوست پری او را بوسید و خداحافظی کردند و رفتند. بچه ها! نباید به خاطر یک اتفاق کوچک دوستی تان را به هم بزنید
🦋🌼🌸🦋👦
🔙29🔜