فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#خدا_ما_را_دوست_دارد
ویژه نوجوان👌✅
🌼🌸👦
🔙95🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#تیزهوشی_شاگرد_ابن_سینا
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت:ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت:آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد:نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را پذیرفت
🦋🌼🌸🦋👦
🔙96🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#بازی
#بالا_بلندی
این بازی در فضای باز انجام میشود. شرکت کنندگان یک نفر را به عنوان گرگ انتخاب میکنند که باید دنبال بچههای دیگر شرکت کننده بدود و آن ها را بگیرد. وقتی گرگ به یکی از بچه ها نزدیک شود او باید روی یک بلندی که از پیش تعیین شده، برود و تا وقتی روی بلندی است گرگ نمیتواند او را بگیرد. گرگ، بازی را با دنبال کردن کودکان دیگر ادامه میدهد. هر کس را پیش از این که روی بلندی بایستد بگیرد، گرگ میشود و کار او را دنبال میکند. وقتی گرگ، دنبال کودکی می دود، دیگران شعر میخوانند و شادی میکنندو در عین حال مواظباند گرگ هدفش را عوض نکند و آن ها را نگیرد. وقتی گرگ دارد دنبال کودکی می دود، بچه ها می خوانند:
گرگ بازی تنبلی هرگز مکن / جان من! خود رابه گوشه کز مکن
در این بازی ممکن است به جای بلندی، کودکان با گچ یا زغال، دایره یا مربعی بکشند و درون آن را جای امن بدانند.
امروزه، می توان این بازی را به خاطر هیجان و سرعت و تحرکی که دارد،و با هدف ایجاد شور و شادی، تقویت عضلات، سرعت و دقت به کودکان آموزش داد
🦋🌼🌸🦋👦
🔙97🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#ایمان_به_غیب
ویژهونوجوان👌✅
🌼🌸👦
🔙98🔜پ
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#شتر_لنگ
روزی روزگاری… در یک بیابان شتری زندگی میکرد که با شترهای دیگر فرق داشت. فرق او این بود که لنگلنگان راه میرفت. شتر قصهی ما یک روز دید که توی صحرا جنب و جوشی به پا شده. از دیگران پرسید: «چه خبر است؟»
یکی از شترها گفت: «قرار است مسابقهی دو برگزار شود.»
شتر لنگ اصلاً فکر نکرد که نمیتواند در مسابقه شرکت کند. برای همین رفت تا اسمش را برای مسابقه بنویسد. دوستان شتر لنگ وقتی دیدند او هم میخواهد در مسابقه شرکت کند، خیلی تعجب کردند.
شتر لنگ که تعجب آنها را دید گفت: «چه اشکالی دارد؟ چرا این طوری به من نگاه میکنید؟ مطمئن باشید من دوندهای چابک و قوی هستم و مسابقه را میبرم.» دوستان شتر میترسیدند در مسابقه به او آسیبی برسد.
بالاخره روز مسابقه فرا رسید. همهی شرکتکنندهها سر جای خود قرار گرفتند؛ اما همین که چشمشان به شتر لنگ افتاد، او را مسخره کردند. ولی شتر لنگ با خونسردی و با لبخند در جواب آنها گفت: «پایان مسابقه معلوم میشود که چه کسی از همه بهتر است، عجله نکنید!»
سه، دو، یک… همه شترها مثل برق شروع به دویدن کردند. شتر لنگ آخر همه، لنگلنگان میدوید. شترها باید از یک تپه بالا میرفتند و برمیگشتند. مسیر مسابقه خیلی طولانی بود، همهی شترها خسته شده بودند. شترهای جوانتر با سرعت زیاد از تپه بالا رفتند؛ اما آنها هم خسته شدند. بعضی از شترها هم از شدت خستگی روی زمین افتادند.
اما شتر لنگ آرام آرام، به راه خود ادامه داد. شتر لنگ به هر زحمتی بود خود را به بالای تپه رساند و وقتی از شیب تپه سرازیر شد، تازه شترهای خستهای که مشغول استراحت کردن بودند، متوجه او شدند و تلاش کردند تا به او برسند؛ ولی توانی در خود نمیدیدند. برای همین در ناباوری دیدند که شتر لنگ زودتر از همه به خط پایان رسید و برنده شد!
🦋🌼🌸🦋👦
🔙99🔜
#بازی
#دوخت_و_دوز
هماهنگیچشمو دست
✔️مناسب برای بالا بردن تمركز كودک،
✔️بالا بردن خلاقيت او،
✔️افزايش مهارتهای حركتی،
✔️ تطابق چشم با دست
🌼🌸👦
🔙101🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آتش_در_خرمن
ویژه نوجوان👌✅
🌼🌸👦
🔙102🔜
🌼🌸👦
#داستان
#حضرت_ایوب_و_آزمایش_عجیب_او
ایوب در یکی از نواحی شام به نام بثنه زندگی می کرد و ۷ سال در آن شهر به عبادت و پرستش خداوند مردم را تبلیغ کرد و فقط سرانجام ۳ نفر دعوت او را اجابت نمودند. وی یکی از پیامبران است که قرآن نبوت و پیامبری او را بیان کرده است. او فردی مهربان و با تقوا بود و در مهمان نوازی شهرت داشت و قوم خود را به پرستش خدا دعوت می کرد. ایشان دارای مال و خدمه فراوانی بود.
اوقاتی بر او گذشت که همه اموال خود را از دست داد و به انواع بلایا و امراض مبتلا گشت و جز زبانش که به ذکر خدا مشغول بود عضو سالمی برایش نماند ولی او در تمامی این مراحل صبر نمود و ناله نکرد. بیماری او آنقدر طولانی شد که هیچکس با او هیچ رابطه نداشت و به خاطر بیماری اش او را از شهر بیرون نمودند و جز همسرش هیچکس دیگر به او مهربانی ننمود و در راه نگهداری و مراقبت از او تمام مال و دارایی خود را از دست داد تا جایی که مجبور شد برای گذران زندگی برای مردم کار کند. همه این گرفتاری ها صبر ایوب را زیاد کرد تا آنجایی که صبر او زبانزد خاص و عام شد.
شیطان یک روز به صورت طبیبی بر همسر ایوب ظاهر شد و گفت: من شوهر تو را درمان میکنم به این شرط که وقتی شفا یافت به من بگوید تنها عامل سلامتی من تو بوده ای و هیچ مزد دیگری نمی خواهم و همسر ایوب چنین نمود. ایوب که متوجه دام شیطان بود سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که اگر سلامتی خود را بازیابد صد تازیانه به همسرش بزند و او را تنبیه کند. وقتی که ایوب سلامتی خود را به دست آو
🌼🌸👦
🔙103🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#خیاطی
قرقره های رنگارنگ
سرخ وسفید و آبی رنگ
قیچی تیز ، سوزن ریز
پارچه های خیلی قشنگ
خاله ریزه خیاطی می کرد
سوزن میزد ، لباس میدوخت
چشمای ریز و تنگ او
از زور خستگی میسوخت
لباس می دوخت برای کی ؟
برای دوست و آشنا
هر کی می دید ، فوری می گفت :
درد نکنه دست شما !
خاله ریزه با خودش می گفت :
شکر خدا ، هنر دارم
چه دوخت و دوزی میکنم
رو پارچه ها گل میکارم !
شاعر : شکوه قاسم نیا
🦋🌼🌸🦋👦
🔙104🔜
🦋🌼🌸🦋👦
⚽️🏀⚾️🎾🏐
#بازی
#پرتاپ_توپ_بسمت_دیوار
میتوانید در خارج از منزل به فرزندتان یاد بدهید تا توپ را بدیوار بزند و سپس آن را بگیرد. در صورتی که فکر میکنید اینکار کمی برای او مشکل است میتوانید اول به او بیاموزید که توپ را بزمین بزند و دوباره بگیرد. پس از بارها بازی کردن او یاد میگیرد که چگونه توپ را به دیوار زده و بگیرد.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙105🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ
#آرامش_قلبی
ویژه نوجوان👌✅
🌼🌸👦
🔙106🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#گربه_و_روباه
یکی دیگر از قصه های زیبای کودکانه که دنیای حیوانات را برای کودکان متصور می شود, قصه گربه و روباه است. این قصه به کودکان آموزش می دهد داشتن یک مهارت قوی بهتر از داشتن هزاران مهارت کوچک و ضعیف می باشد.
گربه اي به روباهي رسيد .گربه كه فكر مي كرد روباه حيوان باهوش و زرنگي است ، به او سلام كرد و گفت : حالتان چطور است ؟ روباه مغرور نگاهي به گربه كرد و گفت : اي بيچاره ! شكارچي موش ! چطور جرات كردي و از من احوالپرسي مي كني ؟ اصلا تو چقدر معلومات داري ؟ چند تا هنر داري ؟
گربه با خجالت گفت : من فقط يك هنر دارم. روباه پرسيد : چه هنري ؟ گربه گفت : وقتي سگها دنبالم مي كنند ، مي توانم روي درخت بپرم و جانم را نجات بدهم . روباه خنديد و گفت : فقط همين ؟ ولي من صد هنر دارم . دلم برايت مي سوزد و مي خواهم به تو ياد بدهم كه چطور بايد با سگ ها برخورد كني.
در اين لحظه يك شكارچي با سگ هايش رسيد . گربه فوري از درخت بالا رفت و فرياد زد عجله كن آقا روباه . تا روباه خواست كاري كنه ، سگ ها او را گرفتند. گربه فرياد زد : آقا روباه شما با صد هنر اسير شديد ؟ اگر مثل من فقط يك هنر داشتيد و اين قدر مغرور نمي شديد ، الان اسير نمي شديد.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙107🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#بازی
#توپ_و_شیب
با توپ بازی بر روی سطح شیبدار رو به بالا و یا رو به پایین و سطح مسطح میتوان مفاهیم جذابی را به کودک آموخت و تجربه های او را افزایش داد. مفاهیمی همچون حرکت توپ به سمت شیب، میزان سرعت توپ در سطوح مختلف، حرکت خود بخود توپ در سطح شیب دار و …
توجه: بازی ها به ترتیب از آسان به مشکل نوشته شده است. لطفا بر اساس سن و توانایی های فرزندتان بازی مناسب را انتخاب کنید. اگه یک بازی را شروع کردید و دیدید که برای فرزند شما مشکل است، سراغ بازی های قبلی بروید و بعد از اینکه در آنها مهارت پیدا کرد، بازی های بعدی را هم انجام دهید.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙109🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#میمون_پر_حرف
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود.
در جنگلی بزرگ و زیبا حیوانات زیادی زندگی می کردند. همه ی حیوانات جنگل با هم مهربان بودند، ولی سه تای آن ها پنگوئن و آهو و میمون سال های زیادی بود که با هم دوست بودند.
🐧🐒
یک روز پنگوئن و آهو یه عالمه میوه پیدا کردند و تصمیم گرفتند آن را قایم کنند و به کسی نگویند. در راه آن ها میمون را می بینند، میمون که خوشحالی آن ها را دید از آن ها دلیلش را پرسید. آن ها به او گفتند که نمی توانند بگویند و این که این یک راز است. اما میمون از آن ها خواست که به او اعتماد کنند. آن ها هم در مورد میوه همه چیز را گفتند.
🍏🍎🍊🍋🍌🍇🍒
وقتی آهو و پنگوئن و میمون به روستا رسیدند، میمون قولش را فراموش کرد و راز را به همه گفت. وقتی پنگوئن و آهو به جایی که میوه ها را پنهان کرده بودند رفتند، دیدند که همه ی حیوانات جنگل به آن جا آمده اند و تمام میوه ها را خورده اند.😕😠
🧀🍞🍪🌰
همان روز پنگوئن و آهو یک عالمه غذا پیدا کردند و دوباره همانند دفعه ی قبل میمون را دیدند. آن ها از دست او عصبانی بودند، چون به قولش عمل نکرده بود، به همین خاطر تصمیم گرفتند درس خوبی به میمون بدهند.
🐟🐠🐟🐠🐡
روز بعد آن ها به میمون گفتند که دریاچه ای پیدا کردند که پر از ماهی است و گرفتن ماهی از این دریاچه اصلاً زحمتی ندارد. میمون دوباره به همه ی حیوانات جنگل خبر داد.
روز بعد میمون دوباره پیش پنگوئن و آهو آمد اما این بار تمام بدنش پر از زخم بود. میمون بیچاره بعد از این که در مورد دریاچه ی پر از ماهی به حیوانات گفته بود، همه ی حیوانات، حتی خرس قطبی هم به آن جا رفتند، اما چیزی پیدا نکردند.
آن ها فکر کردند که میمون به آن ها دروغ گفته است، به همین خاطر میمون را دنبال کردند و او را تا می توانستند زدند.
از آن به بعد میمون فهمید که عمل کردن به قول بسیار مهم است و اگر می خواست دوستانش به او اعتماد کنند باید به قولی که به آن ها می داد وفادار می ماند.
🐒
پنگوئن و آهو بار دیگر میمون را امتحان کردند، اما این بار دیگر میمون پرحرفی نکرد و به قولش عمل کرد و پنگوئن و آهو دوباره به دوست شان میمون اعتماد کردند و رازهایشان را با او در میان می گذاشتند☺️
منبع :تبیان
ترجمه: نعیمه درویشی
🦋🌼🌸🦋👦
🔙111🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#شعر
#شیر_بخورید
شیر بخورید مفیده
مانند برف سفیده
کاملتر از این غذا
کس ندیده تا حالا
شیر بخوریم سیر میشیم
قوی مثل شیر میشیم
هر روز اگه بنوشیم
هیچوقت مریض نمیشیم
🦋🌼🌸🦋👦
🔙112🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#علی_کوچولو_و_شجاعت_در_گفتن_اشتباه
در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.
مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.
علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.
علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.
وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت.
فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته.
علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.
عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است.
سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه.
علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.
اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:
علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.
نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.
باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.
اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙115🔜
🦋🌼🌸🦋👦
#داستان
#جشن_تولد_پروانه
گوشه ی یک باغچه ی زیبا، مراسم جشن تولد به پا شده بود. گل سرخ، گل یاس ، شاپرک، زنبور عسل و سنجاقک... مهمون های این جشن تولد بودند. جشن تولد برای یک پروانه ی کوچولو بود که یک ساعت پیش از پیله ی خودش بیرون آمده بود.
پروانه تازه چشماشو باز کرده بود و داشت دنیای زیبا را تماشا می کرد. و با دوستانش آشنا می شد. دنیای پروانه از همان اول پر از کادو های قشنگ شده بود.
گل سرخ برای پروانه یک گلبرگ زیبا هدیه آورده بود. تا پروانه هر وقت دوست داشت روی آن بخوابد. گل یاس هم یک شیشه عطر یاس آورده بود. شاپرک یک لاک طلایی برای رنگ کردن دایره های زیبای روی بالهای پروانه تهیه کرده بود. زنبور عسل هم با بهترین عسلش از پروانه و همه ی مهمانها پذیرایی می کرد. سنجاقک هم برای پروانه بهترین آوازش را می خواند.
خلاصه جشن تولد پروانه خیلی قشنگ بود. تا اینکه ...
یک دفعه دود علیظی همه چیز را خراب کرد. همه شروع به سرفه کردند. پروانه حالش بد شد.گل سرخ نفسش گرفته بود. سنجاقک رفت تا ببیند چه خبر شده. اما زود سرش گیج رفت و افتاد. زنبور عسل فقط توانست پروانه کوچولو را کمی از وسط دودها کنار ببرد...
جشن تولد حسابی به هم ریخت و همه چیز خراب شد. دل نازنازی ها، پر از ترس و نگرانی شده بود. اما بعد از نیم ساعت دود کم شد. و مهمانها توانستند نفس راحتی بکشند.
اما چه کسی مسئول این همه خراب کاری بود. واقعا چه کسی می توانست این همه بی انصاف باشد و شادی ذیگران را اینطوری خراب کند؟
طفلکی ها بعدا متوجه شدند که این همه خراب کاری فقط به خاطر یک ته سیگار بوده که کاملا خاموش نشده و نزدیک آنها روی زمین افتاده بود.
باور کنید این نازنازی ها، نه تنها هیچ حرف بدی نزدند و آرزوی بدی برای آن سیگاری بی انصاف نکردند، بلکه خیلی هم خدا را شکر کردند . آنها خدا را شکر کردند که این ته سیگار روی سر کسی نیفتاد و باعث سوختن کسی نشد. آخه گلها، پروانه ها و شاپرکها دلهای مهربانی دارند. اما بعضی ها که فکر می کنند از همه بزرگتر و مهمترند چقدر ... کارهای بد می کنند.
🦋🌼🌸🦋👦
🔙119🔜