eitaa logo
بنده امین من
6.2هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
3.7هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🌼🌸🦋👦 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃 🍃(س) 🍃 🍃 🍃 🦋🌼🌸🦋👦
🦋🌼🌸🦋👦 بابا و مامان نازی كوچولو كارمند بودند. آنهاهر روز نازی را به مهد كودك می بردند و خودشان سر كار می رفتند. مامان نازی همیشه خوراكیهای خوشمزه توی كیفش می گذاشت تا توی مهد بخورد و با دوستانش بازی كند. یك روز بابای نازی كوچولو یك كیف خوشگل برای او خرید، یك كیف كه روی آن یك جوجه اردك بامزه دوخته شده بود. یك جوجه اردك با چشمهای آبی، نوك نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز. جوجه اردك می خندید و خوشحال بود و چشمهایش برق می زدند. نازی كوچولو از آن كیف خیلی خوشش آمد. بابا را بوسید و از او تشكر كرد. فردای آن روز مامان نازی، یك بسته بیسكویت، دوتا سیب و دوتا شكلات و یك ظرف غذا توی كیف نازی گذاشت. نازی كیف جوجه اردكیش را برداشت و به مهد كودك رفت. توی مهد، نازی جوجه اردك را به دوستش شادی نشان داد. شادی وقتی كیف نازی را دیدگفت: «چه جوجه ی قشنگی! داره می خنده. » نازی گفت: «آره همیشه می خنده، آخه می دونه كه من خیلی دوستش دارم. » آن روز بچه ها توی مهد كودك با هم بازی می كردند. نازی خیلی زود گرسنه اش شد. او شكلاتهایش را خورد و كاغذهایش را داخل كیف انداخت. بعد چند تا بیسكویت خورد و بسته ی آنرا داخل كیفش گذاشت. سیبها را هم گاز زد و آشغالهایشان را توی كیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی كرد. خوب كه خسته شد به سراغ كیفش آمد تا غذایش را بردارد و ببرد و بخورد. دید اردك روی كیفش اخم كرده و ناراحت است و نمی خندد. نگران شد، خاله مژگان را صدا كرد. خاله مژگان مربی او بود؛ پرسید: «چی شده نازی جون؟ چكارم داشتی؟» نازی گفت: «خاله مژگان، صبح كه آمدم، جوجه اردكم خوشحال بود و می خندید، اما حالا اخم كرده ونمی خنده. . » خاله مژگان كیف را برداشت، جوجه اردك را نگاه كرد و گفت: «چه جوجه ی قشنگی! اما راست میگی، انگار ناراحته. باید ببینیم از چی ناراحته. » داخل كیف را نگاه كرد. آشغالهای خوراكیها، كیف نو و تمیز را كثیف كرده بودند. خاله آشغالها را بیرون ریخت. ظرف غذا را هم در آورد و به نازی گفت: «عزیزم چرا آشغال خوراكیها را توی كیف ریختی؟ كیفت كثیف و به هم ریخته شده و جوجه اردكت را ناراحت كرده، چرا صبر نكردی تا خودم بیام و سیبها را برات پوست بكنم و بیسكویتت را بازكنم؟ چرا كاغذ شكلاتها را توش انداختی؟ تازه به من نگفتی كه غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش كه خراب نشه. تمام اینها كیف خوشگلت را كثیف كرده و جوجه كوچولو را ناراحت كرده واسه همین دیگه نمی خنده. » نازی گریه اش گرفته بود ؛ نزدیك بود بزند زیر گریه كه خاله مژگان گفت: «غصه نخور عزیزم الان كاری می كنم تا جوجه ات بخنده. » بعد كیف نازی كوچولو را خالی كرد، آنرا تكاند و تمیزش كرد وبه جوجه اردك گفت: «جوجه كوچولو اخماتو واكن، نازی جون دیگه كیفش را كثیف نمی كنه، دیگه آشغال توی كیفش نمی ریزه، قول میده كه از تو خوب مواظبت كنه. تو را خدا بخند تا نازی جون هم خوشحال بشه. » حرفهای خاله كه تمام شد، جوجه اردك دوباره خندید و چشمهای آبی رنگش برق زدند. نازی خیلی خوشحال شد. جوجه اردكش را بوسید و گفت: «من دیگه آشغالها را توی سطل آشغال می ریزم. دیگه كیفم را كثیف نمی كنم تا تو ناراحت نشی و همیشه واسم بخندی. » خاله مژگان هم نازی كوچولو را بوسید و به او كه قول داده بود همیشه تمیز و مرتب باشد، آفرین گفت. 🦋🌼🌸🦋👦 🔙140🔜
🦋🌼🌸🦋👦 ؟ دوستم با دستت دوستم با مویت می‌زنی من را گاه به سرت، بر رویت کوچکم من، اما قدرتم زیاد است درد و بیماری از کار من بیزار است می‌شناسی من را؟ اسم من «صابون» است دل بیماری از دست من پرخون است😍👏👏 🦋🌼🌸🦋👦 🔙141🔜
🌹🍃
🦋🌼🌸🦋👦 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. سال‌ها پیش یکی از پیامبر‌های خوب خدا که اسمش حضرت ابراهیم بود با هاجر همسرش و پسرش اسماعیل زندگی می‌کرد. در یکی از شب‌ها حضرت ابراهیم علیه السلام در خواب دید که فرشته‌ای نزدش آمد و فرمود: خداوند متعال از تو می‌خواهد تا اسماعیل فرزند خود را برای من قربانی کنی. حضرت ابراهیم علیه السلام بسیار وحشت‌زده از خواب بیدار شده و با خود فکر می‌کند که آیا این خواب دستوری از سمت خداست و یا وسوسه‌ای از جانب شیطان! اما دوباره دو شب پشت سر هم در خواب به او وحی می‌شود که تو باید در روز دهم ماه ذی‌الحجه برای رضایت خداوند مهربان تنها فرزندت یعنی اسماعیل را به منا که یک کوه در نزدیکی مکه بوده ببری و او را قربانی کنی. وقتی این خواب تکرار می‌شود حضرت ابراهیم متوجه می‌شود این ماموریتی است از جانب خدا که باید انجام دهد. پس صبح روز بعد وقتی از خواب بیدار می‌شود به هاجر مادر اسماعیل می‌گوید: برخیز و به اسماعیل لباس‌های زیبا بپوشان! زیرا می‌خواهم او را به مهمانی دوست بسیار بزرگی ببرم. هاجر، اسماعیل را حمام کرده و معطر می‌سازد و او را برای مهمانی آماده می‌کند. حضرت ابراهیم و اسماعیل (ع) بعد از خداحافظی از هاجر از خانه بیرون می‌روند. حضرت ابراهیم برای اینکه قربانی کردن اسماعیل از چشم مادرش دور بماند، او را به سوی منا همان جایی که خدا دستور داده می‌برد. در مسیر رفتن به سوی منا در سه جا شیطان در برابر حضرت ابراهیم ظاهر شده و به وسوسه او می‌پردازد و سعی می‌کند او را از این کار منصرف کند. اما حضرت ابراهیم (ع) با اراده‌ استوار و باور قوی که داشته شیطان را از نزدیک خود رانده و به سوی منا ادامه مسیر می‌دهد. او باور دارد که حتما خیری در این کار است چرا که امری است از جانب خدا. وقتی به منا می‌رسند ابتدا حضرت ابراهیم همه چیز را برای اسماعیل توضیح می‌دهد و او نیز می‌پذیرد. سپس دست‌ها و پا‌های اسماعیل (ع) را بسته و او را مانند قربانی به زمین می‌خواباند و چاقوی خود را بر گلوی او گذاشته و محکم می‌کشد. اما چاقو گلوی اسماعیل را نمی‌برد. او این کار را دو سه بار تکرار می‌کند، اما ابراهیم (ع) در کمال تعجب می‌بیند که چاقو گلوی اسماعیل را نمی‌برد. در همین لحظه صدایی می‌آید:‌ ای ابراهیم! آن رویا را تحقق بخشیدی و به ماموریت خود عمل کردی. (سوره صافات- آیات ۱۰۴ و ۱۰۵) و سپس خداوند متعال گوسفندی را می‌فرستد و در ادامه می‌گوید: تو از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدی. اکنون فرزندت را رها کن و به جای اسماعیل این گوسفند را که برایت هدیه فرستادیم قربانی کن. حضرت ابراهیم (ع) بسیار خوشحال شده، اسماعیل را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و سپس به جای او گوسفندی که از بهشت برای او فرستاده شده را قربانی می‌کند. از آن زمان به بعد است که این رسم و سنت به عنوان روز قربان در تاریخ نامگذاری می‌شود و حجاج پس از انجام اعمال حج تمتع حیوانی را قربانی می‌کنند و گوشت آن را در بین فقرا تقسیم می‌نمایند و رضایت خداوند متعال را جلب می‌کنند. 🦋🌼🌸🦋👦 🔙142🔜
🦋🌼🌸🦋👦 🎊 عید قربان عید ماست 🎊 خدای کعبه ای تو معبود مکه ای تو به گفته ی ابراهیم پیامبر خالق یکتایی تو عید قربان عیدماست عید بزرگ اسلام دست بزنید بچه ها عید بزرگ قربان دلم میخواد که روزی راهیه مکه باشم بعد از طواف کعبه حاجی مکه باشم مدینه ی منور و مکه مکرم دو شهر حاجت هستند 🍃🌸 صلی علی محمد صلوات بر محمد🌸🍃 🦋🌼🌸🦋👦 🔙143🔜
آموزش مفاهیم ریاضی (جمع و تفریق) ✔️ مناسب 6 تا 8 سال 🦋🌼🌸🦋👦 🔙144🔜
8.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این قسمت آیت الله محمد تقی مصباح یزدی 🦋🌼🌸🦋👦 🔙145🔜
🦋🌼🌸🦋👦 😕😍 خرس کوچولو از خواب بیدار شد. دلش می خواست برای صبحانه یک دل سیر عسل بخورد. به طرف کندوی زنبورها به راه افتاد. اما چون هنوزخواب آلود بود و حواسش جمع نبود، وقتی به کندوی عسل رسید بی‌اجازه انگشتش را در ظرف عسل زنبورها زد و یک انگشت عسل برداشت. زنبورها از این کار خرس کوچولو عصبانی شدند و افتادند به جان او و شروع کردند به نیش زدن. خرس کوچولوی بیچاره از ترس به سمت رودخانه فرار کرد و شیرجه زد توی آب. این طوری زنبورها مجبور شدند دست از سر خرس کوچولو بردارند. خرس کوچولو دلش شکست و به خانه رفت و تصمیم گرفت دیگر سراغ عسل نرود.😰 اما دو روز بعد اتفاق دیگری افتاد. وقتی خرس کوچولو کنار درختی نشسته بود، ناگهان سر و صداهای زیادی از سمت کندوها شنید. خرس کوچولو جلوتر رفت و دید کندوی زنبورهای عسل آتش گرفته است📛. خرس کوچولو با دیدن این صحنه بدون معطلی به سمت رودخانه رفت و سطلش را پر از آب کرد و برای نجات زنبورها برد. خرس کوچولو خیلی زود آتش را خاموش کرد و زنبورها را نجات داد و به خانه‌اش برگشت. زنبورها بعد از این اتفاق تازه متوجه شدند که چه اشتباهی کرده‌اند. آن‌ها حالا حسابی شرمنده شده بودند. دلشان می خواست بروند و از خرس کوچولو تشکر کنند اما به خاطر کار بدی که قبلاً کرده بودند خجالت می‌کشیدند. زنبورها تصمیم گرفتند هر طوری شده از خرس کوچولو تشکر کنند. به خاطر همین یک ظرف بزرگ از عسل برداشتند و برای خرس کوچولو بردند. اما چون از او خجالت می‌کشیدند ظرف عسل را پشت در خانه‌اش گذاشتند و روی آن نوشتند لطفاً ما زنبورها را ببخشید. خرس کوچولو وقتی در را باز کرد یک ظرف عسل خوشمزه پیدا کرد و خوشحال شد. 🦋🌼🌸🦋👦 🔙146🔜