eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- ما‌بچہ‌هاۍ‌مادر‌ پھلو‌شڪستہ‌ایم...' ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
شهادت‌ فقط‌ تویِ حلب‌ و دمشق‌ و غزه‌ نیست! میشه‌ لا‌‌به‌‌لایِ کتاب‌ و دفتر و ماشین‌‌حساب‌ هم جهاد‌ کرد و شهید شد! «مرگ آگاهانه در راه هدف مقدس» یعنی «شهادت » ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
امام‌سجاد(؏)فرمودند :🍂 هرکس‌سه‌صلوات‌ برای‌مادرم‌حضرت‌فاطمه‌(س) بفرستد:) ‌تمامی‌گناههانش‌بخشیده‌میشود⛓ اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلی‌فاطِمَةَ‌وَ‌اَبیها‌وَ‌بَعْلِها‌وَ‌بنیها‌ وَالسِّرِّ‌الْمُسْتَوْدَعِ‌فیها‌بِعَدَدِ‌ما‌اَحاطَ‌بِه‌عِلْمُكَ...🖤 روزتون متبرک‌بنام‌حضرت‌فاطمه(ص)⛓🖤 🖤⃟🎧¦⇢ 🖤⃟🎧¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔆 ✍ هرچه داریم امانت‌های خدا هستند 🔺چوپانی که بسیار مؤمن بود، در روستای دوری زندگی می‌کرد. روزی تنها پسر نوجوانِ خویش را بر اثر بیماری از دست داد، اما صبوری کرد. مدتی بعد همسرش بیمار شد و از دنیا رفت ولی چوپان باز هم ناشکری نکرد و از عبادتِ خدا سست و ناامید نشد. 🔸مردم از او درباره این همه صبرش سؤال کردند. او گفت: من صبر و تسلیم را از گوسفندانم آموختم. گوسفندانِ مرا گرگ هم می‌خورد و من هم می‌خورم. اما گوسفندانم از دیدنِ گرگ، فراری می‌شوند ولی از دیدنِ من فرار نمی‌کنند چون می‌دانند من برای بزرگ‌ شدن و زندگی آن‌ها زحمت کشیده‌ام. با آن‌ها برای سیر شدنِ شکمشان آواره کوه و بیابان شده‌ام برای اینکه آنان در امان باشند. شب‌ها با آن‌ها بیدار مانده‌ام و سرما و گرما کشیده‌ام ولی گرگ هیچ زحمتی برای آن‌ها نکشیده است. 🔸وقتی پسرم و همسرم را خدا داده بود و او بیشتر از من، آن‌ها را دوست داشت و برایشان زحمت کشیده بود، پس بعد از گرفتن آن‌ها من هرگز از خدایِ خود روی برنگردانم و طلب‌کارش نشوم. 🔸مهم گرفتنِ فرزند و همسرم، از دستِ من نیست، مهم آن است که چه کسی آن‌ها را از من گرفته باشد اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ →→ @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔔 ⚠️ ⭕️ سخن اسیر توست اما هنگامی که از دهان خارج شد، تو اسیر وی خواهی شد. 🔰 خداوند مراقب هر سخن گویی است؛ 🕋 مَّا يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ (ق/۱۸) ⚡️ترجمه: هیچ سخنی را بر زبان نمی‌آورد، مگر اینکه نزدش مراقبی حاضر و آماده نوشتن است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
🌹ادامه قسمت پنجم🌹 نگاهے بہ محدثہ و نازنین ڪہ پشتم نشستہ بودن انداختم. رنگشون پریدہ بود،خانم مرادے
❤️بسم الرب العشق❤️ 👑قسمت ششم↯ ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار دیگ آش،عاطفہ همونطور ڪہ آش هم میزد زیر لب تندتند چیزایے میگفت، مالقہ رو از دستش گرفتم باحرص گفتم:بسہ دیگہ،دوساعتہ دارے هم میزنے بابا بختت باز شد خواهرم بیا برو ڪنار! _هانے بے عصاب شدے ها،حرص نخور امین نمے گیردتت! _الل از دنیا برے! شروع ڪردم بہ هم زدن آش،زیر لب گفتم:خدایا امین رو بہ من برسون! امین پسر همسایہ دیوار بہ دیوار ڪہ از دوسال قبل فهمیدم دوستش دارم،عاطفہ گفت امین فقط چادر رو قبول دارہ چادرے شدم؛گفت امین نمازش اول وقتہ نمازم یڪ دقیقہ این ور اون ور نشد،عاطفہ گفت امین قرمہ سبزے دوست دارہ و من بہ مامان میگفتم نذرے قرمہ بپزہ تا براشون ببرم! عاطفہ گفت امین.....و من هرڪارے میڪردم براے امین! مهم نبود من سال سوم دبیرستانم و امین بیست و پنج سالشہ! با احساس حضور ڪسے سرمو باال آوردم،امین سر بہ زیر رو بہ روم ایستادہ بود،با استرس آب دهنمو قورت دادم امین دستے بہ ریشش ڪشید و گفت:میشہ منم هم بزنم؟ مالقہ رو گذاشتم تو دیگ و رفتم ڪنار،امین شروع ڪرد بہ هم زدن منم زیر چشمے نگاهش میڪردم داشتم نگاهش میڪردم ڪہ سرشو آورد باال نگاهمون تو هم گرہ خورد،امین هول شد و مالقہ رو پرت ڪرد زمین! زیر لب استغفراللهے گفت و خواست برہ سمت در ڪہ پاش بہ مالقہ گیر ڪرد و خورد زمین،خندہ م گرفت با صداے خندہ و اوووو گفتن زن ها سرخ شدم. تند گفتم:من برم باال ببینم مامان اینا ڪمڪ نمیخوان! با عجلہ رفتم داخل خونہ و دور از چشم همہ از پنجرہ بہ حیاط نگاہ ڪردم،عاطفہ داشت میخندید و زن هاے همسایہ بہ هم یہ چیزایے میگفتن،روم نمیشد برگردم پایین همہ فهمیدن! امین بلند شد،فڪرڪردم باید خیلے عصبانے باشہ اما لبخند رو لبش متعجبم ڪرد! سرشو آورد باال،نمیتونستم نفس بڪشم! حاال درموردم چہ فڪرایے میڪرد،تنم یخ زد انگار پاهام حس نداشتن تا از ڪنار پنجرہ برم! امین لبخندے زد و بہ سمت عاطفہ رفت،در گوشش چیزے گفت،عاطفہ لبخند بہ لب داخل خونہ اومد! با شیطنت گفت:آق داداشمون فرمودن بیام ببینم بدو بدو اومدے خونہ زمین نخوردہ باشے نگران بودن! قلبم وحشیانہ مے طپید،امین نگران من بود؟! با تعجب گفتم:واقعا امین گفت؟! _اوهوم زن داداش! احساس میڪردم ڪم موندہ غش ڪنم،نفسمو با شدت بیرون دادم! دوبارہ حیاط رو نگاہ ڪردم ڪہ دیدم نگاهش بہ پنجرہ ست،با دیدن من هول شد و سریع بہ سمت در رفت اما لیز خورد دوبارہ صداے خندہ زن ها بلند شد،با نگرانے و خندہ از ڪنار پنجرہ رفتم! عاطفہ گفت:من برم ببینم امین قطع نخاع نشد! عاطفہ ڪہ از پلہ ها پایین رفت همونطور ڪہ دستم رو قلبم بود گفتم:خدانڪنہ! ●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•● نویسنده: خانم لیلی سلطانی @Banoyi_dameshgh