فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه #استوری
عشق علی خوش اومدی
شما کجا زمین کجا
🎤 #حاج_محمود_کریمی
💚 #ولادت_حضرت_زهرا (س)
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
﷽
*📝 نماز ، نماز ، نماز*
💢مادر بزرگ *شهید جهادمغنیه* می گفت:
مدت طولانی بعد شهادتش
اومد به خوابم
- بهش گفتم:چرا دیر کردی؟
منتظرت بودم!
- گفت: طول کشید تا از *بازرسی ها*
رد شدیم.
- گفتم :چه بازرسی؟!
- گفت:بیشتر از همه سر
*بازرسی نماز* وایستادیم...
بیشتر از همه
درباره *نمازصبح* میپرسیدن‼️
⛔رفیق! *نماز* ، حتی با *شهید* هم شوخی ندارد!
↻🐣⚡️••||
جوونهاۍهستنریشدارنانگشتردارن
هیئتمیرن!
ولۍاگرازاخلاقشبپرسۍهیچڪسراضۍ
نیست
پسبراۍچۍهیئتمیری؟
هیئتمیریمدرسبگیریمیڪارۍکنیماخلاقمون
بوۍروضہبده(:
🍂⃟🚌¦⇢ #بدوݩ_تعاࢪف✋🏻
🍂⃟🚌¦⇢ #شَہیده_گُمنام
~حیدࢪیون🍃
بـٰایـدبھخودمـٰانبقبـولآنیـمڪھدراـینزمـٰان
بھدنیـٰاآمـدھایم،وَشیعھهَـمبھدنیـٰاآمـدھایم،
ڪھمؤـثردرتَحقـقظھـورمـولآبـٰاشیـموَاـین
همراھبـٰاتحملمشڪلآـت،مَصـٰائب،سختۍهـٰا،
غـربـتهـٰاوَدورۍهـٰاسـتوَحقیقتاًجزبـٰافـداشـدن
مُحقـقنمۍشـود...!
↵ #شهید_محمود_رضا_بیضایی
☁️⃟🌂¦⇢ #شهدایی
☁️⃟🌂¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍫ادامه قسمت چهل و دوم👇 سرش رو تڪون داد،با فاصلہ ڪنار من و بهار راہ مے اومد وارد حیاط شدیم،با خجالت
🚦ادامه قسمت چهل و دوم 👇
مادرم نگاہ تندے بهم انداخت و گفت:میگم بچہ ناراحت میشے،حسودے میڪنے!
مادرم بے جا هم نمے گفت،نبودن شهریار تو خونہ آزارم مے داد و ڪمے حساسم ڪردہ بود!
از روے مبل بلند شدم و گفتم:وا چہ حسادتے؟!
صداے زنگ آیفون بلند شد،مادرم سرش رو تڪون داد و گفت:البد فاطمہ اینان!
بہ من نگاهے ڪرد و گفت:سر و وضعش رو!
بیخیال رفتم سمت آیفون و گفتم:مامان ساعت سہ بعدازظهرہ،شام میخوان بیان!
گوشے آیفون رو برداشتم:بلہ!
صداے زن غریبہ اے پیچید:منزل هدایتے؟
_بلہ.
_عزیزم مادر هستن؟
با تعجب بہ مادرم ڪہ هے میگفت ڪیہ نگاہ ڪردم و گفتم:بلہ!
دڪمہ رو فشردم و گفتم:غریبہ ست با تو ڪار دارہ!
مادرم بہ سمت در ورودے رفت،من هم رفتم پشت پنجرہ.
زن محجبہ اے وارد حیاط شد،مادرم بہ استقبالش رفت و مشغول صحبت شدن!
حدود پنج دقیقہ بعد مادرم با دست بہ خونہ اشارہ ڪرد و با زن بہ سمت ورودے اومدن.
سریع دویدم بہ سمت اتاقم،وضعم آشفتہ بود!
وارد اتاق شدم و در رو بستم،حدس هایے زدم حتما مادر حمیدے بود اما چطور آدرس خونہ مونو رو پیدا
ڪردہ بود؟!
نشستم روے تختم و بیخیال مشغول بازے با موهام شدم.
صداهاے ضعیفے مے اومد.
چند دقیقہ بعد مادرم وارد اتاق شد و گفت:فڪرڪنم مادر همون هم دانشگاهیتہ ڪہ گفتے بدو بیا،لباساتم
عوض ڪن!
از روے تخت بلند شدم،مادرم با صداے بلندتر گفت:زود بیا هانیہ جان!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش ڪردم،در رو بست.
مشغول شونہ ڪردن موهام شدم،سریع موهام رو بافتم.
پیرهن بلندے بہ رنگ آبے روشن پوشیدم،خواستم روسرے سر ڪنم ڪہ پشیمون شدم،مادر حمیدے بود
نہ خود حمیدے!
نفس عمیقے ڪشیدم و از اتاق خارج شدم.
زن روے مبل نشستہ بود،با دیدن من لبخند زد و از روے مبل بلند شد!
رفتم بہ سمتش و سالم ڪردم،جوابم رو داد و گرم دستم رو فشرد.
مادرم رو بہ روش نشست و بہ من اشارہ ڪرد پذیرایے ڪنم.
وارد آشپزخونہ شدم و با سلیقہ مشغول چیدن میوہ ها توے ظرف شدم،ظرف میوت رو برداشتم و بہ سمت
مادرم و مادر حمیدے رفتم.
بشقاب ها رو چیدم و میوہ تعارف ڪردم،مادر حمیدے با مهربونے گفت:زحمت نڪش عزیزم.
لبخندے زدم و گفتم:زحمت چیہ؟
نشستم ڪنار مادرم،مادر حمیدے با لبخند نگاهم ڪرد،چادر مشڪے و روسرے مدل لبانے سبز رنگش
صورتش رو قاب ڪردہ بود،صورت دلنشین و مهربونے داشت رو بہ من گفت:من مادر یڪے از هم
دانشگاهتیم....
سریع گفتم:بلہ میدونم.
_پس میدونے براے چے اینجام؟
سرم رو بہ نشونہ مثبت تڪون دادم و تڪرار ڪردم:بلہ!
نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت:با مادرت صحبت ڪردم و توضیح دادم،این پسر من یڪم خجالتیہ روش
نشدہ با خودت صحبت ڪنہ
با تعجب گفتم:ولے دیروز بہ من گفتن!
لبخندش پررنگتر شد:پس گفتہ با من هماهنگ نڪردہ! آخہ انقدر خجالت میڪشید روش نشدہ آدرس بگیرہ
تعقیبت ڪردہ.
پیشونیم رو دادم باال و گفتم:تعقیبم ڪردن؟
سرش رو تڪون داد و گفت:آرہ یڪم عجول برخورد ڪردہ بهش گفتم باید من میومدم دانشگاہ باهات
صحبت مے ڪردم،جووناے امروزے اید دیگہ!
دست هام رو بهم گرہ زدم،ادامہ داد:در واقع امروز اومدم براے ڪسب اجازہ ڪہ یہ وقت مناسب با
همسرم و پسرم بیایم براے آشنایے بیشتر!
نگاهے بہ مادرم انداختم و گفتم:حرف مادرم حرف منہ!
🛶⛵️🛶⛵️🛶⛵️🛶⛵️🛶
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
↻✉️📮••||
{اللهُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ رَبُّ العَرشِ العَظِیمِ}
خدای یکتا که معبودی جز او نیست، پروردگار عرش بزرگ است.
(سوره نمل - آیه ۲۶)
📮⃟✉️¦⇢ #آیہ_گࢪافے🍀
📮⃟✉️¦⇢ #مدافع_حجاب
↠ @Banoyi_dameshgh
#درخواستشما:)