eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAx0CUyYOlAACK4piBl4EYkZVD_cRiLtYLIu07fBpAgACmQoAAuUEMFDzckQSTknb4CME.mp3
3.4M
🎧 محفل خوبان ... 🎤 آخرین صحبت های شهید ابراهيم هادی قبل از عملیات والفجر مقدماتی ( شب هفدهم بهمن ماه ۱۳۶۱ ) 🗓 به مناسبت ۲۲ بهمن | سالروز شهادت ابراهيم هادی 🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میلاد با سعادت ☺️ 🌹《امام محمد تقی جواد الائمہ (علیہ السلام) مبارک باد》🌹 امام جواد (علیہ السلام): نِعمَہ لا تشکَرُ کَسیُّئَہ لا تُغفَرُ نعمتے کہ سپاس گزاری نشود مانند گناهے است کہ آمرزیده نشود. اعلام الدین ، صفحہ ³⁰⁹
سه دقیقه در قیامت.pdf
2.15M
سلام عزیزان شهدا🌹 اینمpdfکتاب(سه‌دقیقه‌در‌ قیامت) این کتاب متعلق به( شهید ابراهیم هادی) هست (ابرام حاجات) ☺️ درواقع زندگی نامه شهید ابراهیم هادی هست🌹 خیلی خوبه پیشنهاد میکنم بخونید • خدمت‌تون با شهدا محشور بشید🤲🏻🌹
202030_1575582472.pdf
3.54M
عزیزان شهدا اینم pdf کتاب (سلام بر ابراهیم ) کہ متعلق بہ( شهید ابراهیم هادی ،ابرام حاجات) هست البته این کتاب دیگر شهید هست و (سلام بر ابراهیم ۲) هم هست پیدا کنم میفرستم خدمتتون🌹با شهدا محشور بشید ان‌شاءالله🤲🏻
سلام الله علیکم 🌹 عزیزان شهدا این دو (pdf) متعلق به شهید ( ابراهیم هادی) هستند بنده هم براتون فرستادم البته کتاب ( سلام بر ابراهیم ۱) رو ارسال کردم اگر (سلام بر ابراهیم ۲) رو پیدا کردم میفرستم خدمتتون پشنهاد میکنم بخونید خیلی چیزهای قشنگ نوشته شدن و همینطور نزدیک شدن به خدا و... پشنهاد میکنم بخونید🌹 با شهدا محشور بشید ان‌شاءالله🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「🌸✨」 -مقید‌بود‌هرروز‌زیارت‌عاشورا را‌بخواند، حتی‌اگر‌کار‌داشت‌وسرش‌شلوغ‌بود‌ سلامِ‌آخر‌ زیارت‌را‌میخواند.. دائما‌میگفت:اگه‌دست‌جوان‌هارو‌بذاریم تویِ‌دست‌امام‌حسین، مشکلاتشون‌حل‌میشه‌وامام‌با‌ دیده لطف‌به‌اونها‌نگاه‌میکنه..🌿! 🕊 ♡اللـ℘ـم‌؏ـجل‌‌لولیڪ‌الفـࢪج♡
شهید ابراهیم هادی...🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت13 از آن روز به بعد همه چیز جور دیگری شده بود. زود به زود میدیدمش و بیشتر به
واقعا که پدر مژگان روی اعصاب همه مان رژه میرفت! با ما فرق داشتند. از این از فیل دماغ افتاده ها بودند و پز بده! ماشالا پول پارو میکردند از سرو وضع و حرف هایشان معلوم بود خب. مینا خانم و خاله مریم هم با اینکه خواهر بودند اما چندان صمیمی نبودند. عقاید پدر مژگان واقعا دور از تصور بود. به هیچ چیز اعتقاد نداشت! مژگان هم که یا کلا به محمد حسین خیره بود یا برای من چشم غره میامد! بعد اینکه محمد حسین و امیر حسین و علی سفره را جمع کردند من به آشپزخانه رفتم برای کمک. در حال آنالیز کردن آشپزخانه ی اشفته بودم که ناگهان مامان گفت: _خب لیلی و مژگان شما ظرفارو بشورید. بقیه کارا هم با ما. زینب جان توام ظرفارو خشک کن بزار سرجاش! خیره به افق ماندم. مامان زلزله ی هشت ریشتری را بر سر من اوار کرد و رفت! منو مژگااااااان؟ ظرف شستن؟ هردو پشت ظرفشویی ایستادیم. بدون آنکه نگاهش کنم گفتم: _من کف میزنم تو آب بگیر! البته اگه ناخونات نمیشکنه. _تو نگران ناخنای من نباش. لبخند کشدار و حرص دراری به او زدم و گفتم: _نیستم! شروع کردم به شستن ظرف ها. تند تند کف میزدم و به طرف او پرت میکردم تا اب بگیرد. تند کف میزدم که فقط عصاب او خط خطی شود. تا به حال انقدر سریع کار نکرده بودم. ناگهان با عصبانیت داد زد: _هوووو چته؟ نگاه هر که در اشپزخانه بود به سمت ما برگشت. لبخندی زدمو گفتم: _عزیزم فرز باش. چشم غره ای رفتو به کارش ادامه داد. دقیقه ای بعد ظرفی را تا ته در چشمم فرو کرد و گفت: _نگاه کن هنوز لک روشه خانم فرز ظرف شستنم بلد نیستی اخه! ظرف را از چشمانم دور کردمو گفتم: _تو ک اینجا گلابی نیستی بگیر زیر اب تا بره لکش فس فسو! زینب ک خنده اش گرفته بود رو به من گفت: _میخوای جاتو با من عوض کنی! _نه عزیزم کنار مژگان جونم دارم لذت میبرم! تازه داشت خواب با چشمانم سازگار میشد که صدای زنگ موبایل مثل برقی تمام خوابم را پراند! حسابی شاکی شده بودم و کلافه! _شیطونه میگ هر چی از دهنم درمیاد بهش بگم اخه ادم نفهم الان وقت زنگ زدنه؟؟؟ همانطور که چشم هایم نیم باز بود و شماره ای ناشناس را تار میدیدم با صدایی خوابالو و خسته و بیحال جواب دادم: _اخه هر کی که هستی الان وقت زنگ زدنه ادم عاقل؟ _سلام. میدونم دیر وقته ولی مجبور شدم زنگ بزنم. _شما؟ _محمد حسینم صابری! ناگهان با شنیدن اسمی ک روحم را میگرفت برقی از تمام جانم گذشت و سریعا نشستم روی تخت. چشمان بسته ام تا ۹۰ درجه باز شد. صدایم را صاف کردمو گفتم: _عه! سلام. بفرمایید جناب سرگرد _لیلی خانم فردا اول وقت حتما حتما بیاید اداره اگاهی. مشکلی ک ندارید؟ _اول وقت یعنی کی؟ _یعنی ۶ صبح! چشم هایم از حدقه بیرون زدو ناخواسته داد زدم: _چییی ۶ صبح؟ مگ قراره بجای گنجشکا اول صبی اواز بخونم. چ خبره؟ _پس کی؟ _من ۸ اونجام. فیت فیت! _نه حرف من نه حرف شما ۷:۳۰ اونجا باشید. _باشه مشکلی نیست به هر حال همکاری با شما پلیسا این دردسرارم داره نصف شبی ادمو بیدار میکنید اول صبیم روونه ی کار! _شرمنده گفتم ک مجبور شدم زنگ بزنم! دیگ امری نیست؟ _نه امرارو ک فعلا شما دارید میدید. _پس یا علی! موبایل را قطع کردم! انگار جدی جدی مرا زیردستی فرض کرده و خود را رئیس! همچنان دستور میداد! حرفش را هم عوض نمیکرد! دوباره سرم را روی بالشت گذاشتم و زیر لب گفتم: _انگار میمرد اس ام اس بده و منو بیدار نکنه و... همانطور ک غر میزدم به خواب فرو رفتم... ادامه دارد... ‌ 《 @Banoyi_dameshgh 》 ❣️