❝
اگر بگوییم حُبِّ خُدا
محبتهای دیگر را از بین مۍبرد
درست است ؛
اما درستتر آن است کھ محبتهاۍِ
دیگر در سایهۍِ حُبِّ خُدا جان مۍگیرند و روح پیدا مۍکنند و انسان سراسر رحمت و محبّت مۍشود ،
و فاش بگویم :
هیچکسجزآنکهدلبھخُداسپردهاست
رسمدوستداشتننمۍداند❣
˼#شهیدسیدمرتضۍآوینۍجآن⚘˹
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷حیدریون
‹ 🌿🕊 ›
#تلنگر
بہ یکے از دوستاش گفتم:
جملہاۍاز شهید بہ یاد دارید؟!🤔
گفـــت :
یکبــار کہ جلوۍ دوستانم بخاطر مدل موهام قیافہ گرفتہ بودم😌
ابراهیم کنارم آمد و آرام گفت:
نعمتے کہ خداوند بہ تو داده
بہ رخ دیگران نکش...‼️🙁
#شهیدابراهیمهادی♥️
#مـــامــلت_شـــهادتــیـم🕊🥀#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج✨
🌷حیدریون
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #سی_ونه نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل
حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند...
با ضجه #التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در #دل_سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد...
در انتهای کوچه ای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت قبرم میروم.. که زیر روبنده زار میزدم..
و او ناامیدانه دلداری ام میداد
_خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه سوریه آزاد شده و مبارزه مون نتیجه داده!
اما خودش هم..
فاتحه دیدار دوباره ام را خوانده بود.. که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود..
و من #نمیخواستم به آن خانه بروم..
که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم...
تمام چادرم از خاک خیس کوچه. گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده..
و باید فرار میکردم..
که دوباره بلند شدم و سعدخودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید...
طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد
_اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زنده ات نمیذارن نازنین!
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و خون پیشانی ام پُر شده..
که چشمانش از غصه شعله کشید
_چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟
با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد.. و
نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه #تمنا کردم
_سعد بذار من برگردم ایران...
روبنده را روی زخم پیشانی ام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #چهل حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند... با ض
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_ویک
با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه_به_التماسم نجوا کرد
_اینو روش محکم نگه دار!
و باز به راه افتاد..
و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید..
تا به در فلزی قهوه ای رنگی رسیدیم...
او در زد..
و قلب من در قفسه سینه میلرزید..
که مرد مُسنی در خانه را باز کرد...
با چشمان ریزش به صورت خیس و خونی ام #خیره ماند..
و سعد میخواست پای فرارم را پنهان کند که با لحنی #به_ظاهرمضطرب توضیح داد
_تو کوچه خورد زمین سرش شکست!
صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت..
و به گریه هایم #شک کرده بود که با تندی حساب کشید
_چرا گریه میکنی؟.. ترسیدی؟
#خشونت خوابیده در صدا و صورت این زندان بان جدید جانم را به لبم رسانده بود...
و حتی نگاهم از ترس میتپید..
که 🔥سعد🔥 مرا به سمت خانه هل داد و دوباره بهانه چید
_نه🔥 ابوجعده!🔥 چون من میخوام برم، نگرانه!
بدنم به قدری میلرزید..
که از زیر چادر هم پیدا بود و 🔥دروغ سعد🔥 باورش شده بود که با لحنی بی روح ارشادم کرد
_شوهرت داره عازم #جهاد میشه، تو باید افتخار کنی!
سپس از مقابل در کنار رفت تا داخل شوم..
و این خانه برایم #بوی_مرگ میداد..
که به سمت سعد چرخیدم و با لب هایی که از ترس میلرزید، #بیصداالتماسش کردم
_توروخدا منو با خودت ببر، من دارم سکته میکنم!
دستم سُست شده و دیگر نمیتوانستم روی زخمم را بگیرم..
که روبنده را رها کردم و دوباره خون از گوشه صورتم جاری شد...
نفس هایش به تپش افتاده..
و در سکوتی ساده نگاهم میکرد، #خیال_کردم دلش به رحم آمده
که هر دو دستش را...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
🍃 📖🍃 🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق قسمٺ #چهل_ویک با دست دیگرش دستم روی روبنده قرار داد و #بی_توجه
🍃
📖🍃
🔖| رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #چهل_ودو
هر دو دستش را گرفتم و در گلویم ضجه زدم...
_بذار برم،.. من از این خونه میترسم...
و هنوز نفسم به آخر نرسیده،..
صدای نکره ابوجعده از پشت سرم بلند شد
_اینطوری گریه میکنی، اگه پای شوهرت برای #جهاد بلنگه، گناهش پای تو نوشته میشه!
نمیدانست سعد #به_بوی_غنیمت به ترکیه میرود..
و دل سعد هم #سختترازسنگ شده بود..
که به چشمانم خیره ماند و نجوا کرد
_بذارم بری که منو تحویل نیروهای امنیتی بدی؟
شیشه چشمانم از گریه پر شده و
به سختی صورتش را میدیدم، باانگشتان سردم به دستش چنگ زدم..
#تارهایم_نکند...
و با هق هق گریه قسم خوردم
_بخدا به هیچکس هیچی نمیگم، فقط بذار برم! اصلا هر جا تو بگی باهات میام، فقط منو از اینجا ببر!
روی نگاهش را پرده ای از اشک پوشانده و شاید دلش ذرهای نرم شده بود که دستی چادرم را از پشت سر کشید
و من از ترس جیغ زدم...
به سرعت به سمت در چرخیدم..
و دیدم زن جوانی در پاشنه درِ خانه، چادرم را گرفته و با اخم توبیخم کرد
_از خدا و رسولش خجالت نمیکشی انقدر بیتابی میکنی؟
سعد دستانش را از دستانم بیرون کشید
تا مرا تحویل دهد..
و به جای اون زن دستم را گرفت..
و با یک تکان به داخل خانه کشید. راهرویی تاریک و بلند که
در انتهایش چراغی روشن بود و هوای گرفته خانه در همان اولین قدم نفسم را خفه کرد...
وحشت زده صورتم را به سمت در چرخاندم،
سعد با غصه نگاهم میکرد..
و دیگر فرصتی برای التماس نبود..
که مقابل چشمانم ابوجعده در را به هم کوبید...
باورم نمیشد..
سعد #به_همین_راحتی رهایم کرده و تنها در این خانه گرفتار شدم که...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
•♡حیدࢪیون♡•
~حیدࢪیون🍃
‹💛🌻›
-
-
توبہزِمنسرڪویتهـزآرهـٰادآد؎
ولۍبـدآنکہگدآیتفقـطتـورآدآردシ💛
-
-
#الھۍنگآهـتمنوهـمببینہ..
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
بـرسرِتختسلیمانحککنید👌🏿،
شاهبودنمختصِ،شخصِ،شخیصِ
حیدراست🙂✨!
#مـولـا_علـے
#حیدࢪیوݩ
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡