eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 فآش‌بگویم: هیچکس‌جزآنڪه دل‌بھ‌خداسپرده‌است؛ رسم‌دوست‌داشتـن‌رانمیدانـد...(: 🕊
اگہ¹نفر100هزارتومن بهمون‌قرض‌بده تاآخرعمریادمون‌مےمونہ🔍 تاعمرداریمـ‌خودمونو💡 مدیونش‌مےدونیمـ📦 اما‌ ❤️ 'جونشون'رو‌‌برامـۅں دادن خیلےازحرفاشون‌رو‌زمین‌مونده.:)... 🔎⃟🗞¦⇢ الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج •┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈• ↳‌‌
دَر‌ھَیـٰاهوۍ‌رَفتَن‌ها‌ دَر‌گیر‌و‌دار‌مَعرکہ‌،دَر‌بـٰازار‌گَرم‌شَھادَت است‌کِه‌دامَن‌گیر‌می‌شَود و‌آتش‌میزنَد‌بَر‌خَرمن‌اندوختہ‌هـٰا💔!' پ.ن؛فِکرۍ‌‌بِہ‌حال‌این‌حـٰال‌ناخوش‌احوالمان‌کُنیم اینک‌قَرار‌است،دیگران‌دَر‌موردمـٰان‌چِہ‌بگویند چِہ‌فِکرۍ‌کُنند،چِه‌نَتیجه‌اۍ‌بِگیرَند‌و.. هَمه‌اش‌مۍ‌شَود، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✨↜'' ‹ › 🐯↜'' ‹ › ↝''
: عید رمضان در حقیقت عید شکر است؛ شکر بہ خاطر توفیق گذراندن دوران یک ماهہ‌ے ضیافت الهے، شکر روزه‌دارے، شکر توفیق عبادت و ذکر و خشوع و توسل بہ بارگاه کبریائے حضرت حق. حقیقتاً هم براے این شکر، انسان مؤمن باید عید بگیرد. امـروز{صبـح‌عیـد} مـزاࢪ بـا حضـور مـادر و خـواهران شھید♥️🌱 ! ♡j๑ïท🌱↷ 『 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻📕📍••|| خندھ‌هایت‌باغےازیاقوت‌ومرواریدباز ... هےببین‌این‌لحظہ‌ماھِ‌مھربان‌خندیدباز ꧇)🌱 خندھ‌ها؎شیرینت‌یادمان‌هست...!🥀 - آخرین‌نمازِعیدِفطرِحاجے!..💔 " 🖍⃟📕¦⇢ 📽 🖍⃟📕¦⇢ ↠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• دوماه انتظار به پایان رسید و سرانجام علی مرخص شد،پرستاران خیلی خوشحال بودند که علی حالش خوب شده بود،بقول حاج آقا صدیقی:" علی مقاومتر از این حرفهاست که اتفاقی براش بیفته." مادر،لباس بیمارستان را از تن جانش در اورد،قربان صدقه اش می رفت و می گفت:" مبینا بچه ام دلش برای داداش علی اش یه ذره شده؛ دلش لک زده واسه دیدن داداش خوشگلش." علی لبخند می زد و سر تکان میداد، او هم دلش برای یگانه خواهرش تنگ شده بود،یگانه خواهری که تنهایی هایش را با آمدنش به دنیا خاتمه داده بود و شده بود مونسش،اما نگران بود که دیدن حال و روزش، مبینا را افسرده کند و در آینده اش تاثیر منفی بگذارد. علی خود را در مقابل مبینا مسئول می دانست و خیلی نگرانش بود،بهر حال این علی با آن علی دوماه قبل خیلی خیلی فرق کرده بود. آن علی جوانی با قدی رعنا و اندامی مناسب و با موها و ریش های تیره رنگ و پر پشت با صورت و چهره ای شاد و خندان از در خانه بیرون آمده بود در شب نیمه شعبان، و با صورت و لباسهایی غرق به خون وارد بیمارستان عرفان شده بود و حالا بعد دو ماه، با صورتی نحیف و سر و ریش تراشیده شده به خانه می رفت،آن هم نه با پای خودش،بلکه با ویلچر او را از بیمارستان به خانه بردند،تیغ نابرادر،کمرش را خم کرده بود. 😔 بالاخره مادر و پدر به همراه علی و دوستانش به خانه رسیدند. فضا پر بود از بوی اسفند،مادر بزرگ دور سر نوه اش اسفند می چرخاند و قربان صدقه اش می رفت. خانه شلوغ بودو همه خوشحال بودند از بازگشت علی. انتظار مبینا هم برای دیدن برادر و مادرش به پایان رسید،در این دو ماه اندازه 20 سال دلتنگشان شده بود. با شنیدن صدای مادرش و ذکر صلوات ،خوشحال به طرف در ورودی خانه رفت.😃 _آخ جون داداش علی ام اومده 😍😍... اما با دیدن علی دهانش باز ماند و چشمانش گردشد. 😳😲 با نگرانی فرد روی ویلچر را نگاه کرد و گردن می کشید و تا انتهای کوچه را نگاه می کرد،انگار منتظر آمدن کسی است، مادر خندید و گفت:" سلام دخترم، سلام مامانی داداش علی اومده." اما مبینا خودش را از علی عقب می کشید،آخر خواهر برادر را نمی شناخت. مبینا علی را هیچ وقت اینطور ندیده بود‌. علی آغوشش را باز کرد اما مبینا تمایلی نداشت که به آغوشش برود و حتی برادرش را ببوسد. ناگهان مبینا داد زد:" نه😨 این کچله ،داداش من نیس،داداش علی من مو و ریش داشت، این کیه دیگه؟!" و با صدای بلند گریه می کرد و بهانه ی داداش علی اش را می گرفت:" 😭😭من داداش علی ی خودم و می خوام 😭😭😭داداش علی خودم 😭😭😭😭😭😭😭😭." چشمان علی پر از اشک شد،با صورتی لمس که یک طرف آن در اختیارش نبود و صدایی گرفته، تلاش می کرد خواهرش را متقاعد کند که همان داداش علی قبل خواهد شد،حتی بهتر از داداش علی قبل. مادر دلش از دیدن این صحنه کباب شده بود،اگر روزی در روضه ها شنیده بود که حضرت زینب سلام الله علیها برادر بزرگوارشان را در گودی قتلگاه نمی شناخت، امروز با دیدن رفتار مبینا آن را با تمام وجودش درک کرد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• علی به خانه آمده بود و بعد دو ماه خانه را دید😍،تخت علی را بیرون آورده بودند و در حال خانه گذاشته بودند تا جا برای نشستن دوستانش زیاد باشد،آخر او که یک دوست و دوست نداشت. همه ی دانش آموزان مدرسه ای که معلم پرورشی اش بود دوستانش بودند، هم حجره ای ها را که فراوان .. علی با رفتار خوب و اخلاق فوق العاده اش دوستان زیادی داشت. شاگردانش تک به تک می آمدند و با معلمشان دست می دادند و صورتش را می بوسیدند. علی نوروزی هم آمده همان دانش آموزی که شب حادثه ضربت خوردن مربی مجاهدش را دیده بود، چشمانش قرمز بود هم اشک شوق در چشمانش بود و هم ناراحتی دیدن علی در این وضع. علی تا نگاهش به او افتاد متوجه اشوب دلش شد،لبخند کمرنگی زد☺️،به شوخی و با سختی گفت:" آه چقدر پشه،برین عقب ،برین عقب دیگه." فضای خانه را صدای خنده پر کرد،علی نوروزی هم خندید،😂 علی خیالش راحت شد،انقدر با روحیه و نشاط رفتار میکرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و الان درد دارد. علی درد داشت اما هیچ کس از شدت دردی که می کشید خبر نداشت، دردش را پشت لبخند زیبا و شوخی هایش پنهان می کرد، شوخی ها و خنده هایش برای دیگران بود،اما درد و ناراحتی هایش در صندوقچه دلش محفوظ بود و هیچ کس از آن خبر نداشت حتی مادرش،فقط و فقط خدا می دانست. علی حتی به مادر هم نمی گفت. انگار دل مهربان و چشمان زیبایش طاقت دیدن اشک های مادر را دیگر نداشت. دانش آموزان از علی صبر را یاد گرفته بودند، علی نوروزی هم تصمیمش را گرفته بود،میخواست پس از اتمام تحصیلاتش در مقطع راهنمایی، راهی حوزه شود،همان حوزه ای که معلمی دلسوز و مربی مجاهد کوشایی را تحویل جامعه داده بود،حوزه امام خمینی ره الله . ادامه دارد.... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• مادر گوشی از دستش افتاد،چادرش را سریع روی سرش انداخت و دوان دوان و با پای برهنه خودش را به lCV رساند. ضربان قلبش و صدای نفس نفس هایش فضا را پر کرده بود. پرستار با دیدن رنگ پریده مادر و دستان لرزانش نگران شد،آرام به طرف مادر رفت:" نگران نباشین حاج خانوم، علی آقا باهاتون کار داره☺️،بیشتر از این منتظرش نذارین😌." مادر تعجب کرده بود،آخر پاره تنش دو هفته بود روی تخت مثل پاره ای استخوان افتاده بود.دلشوره ی عجیبی گرفته بود. با قدم هایی آهسته به طرف اتاق علی رفت.چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید و در اتاق را باز کرد. با صحنه ای عجیب مواجه شد، روی تختی با رواندازی آبی و بنفش رنگ،با نام و نشان بیمارستان تخصصی عرفان، بیمارش نشسته بود. 😳مادر درست می دید،علی روی تخت نشسته بود و با دیدن مادرش لبخند زیبایی روی لبهایش نشست ☺️،اما لبخندش نصف و نیمه بود و تنها یک طرف لبهایش می خندید. مادر نفس راحتی کشید با عجله به سمت علی دوید. مادر گفت:" جانم مادر،جانم علی جانم، جانم نفسم😍؟!کارم داشتی مامان؟!" علی دهانش را باز کرد و با صدای ضعیفی که از نای سوخته اش بالا می آمد گفت:" *حلم حلم*." مادر گوش هایش را نزدیک لب و دهان علی برد تا صدای جانش را واضحتر بشنود. مادر معنی حرف علی را نمی فهمید اما اشک شوق چشمانش را پر کرد.سر به سجده شکر گذاشت و با صدای بلند خدا را شکر کرد. مادر حالش را نمی فهمید، نمی دانست بخندد یا گریه کند اما در میان هق هق گریه هایش می خندید 😭😄😭 . مادر بعد از سجده شکر،پسرش را محکم در آغوش پر مهر مادرانه اش گرفت، صورت نحیف و زیبای دلبرش را تند تند می بوسید و با صدای بلند گریه می کرد و سپاس خدا را می گفت. با نذر مادر و معجزه ی خدا یکی از مویرگ های صدا وصل شده بود و علی می توانست حرف بزند،هر چند با صدای گرفته و ضعیف. مادر مدت ها منظر این لحظه بود،انگار علی اش دوباره زبان باز کرده بود،درست مثل کودکی هایش،یاد اولین مامان گفتن علی افتاد😍. انگار ملائکه ی عرش الهی به زمین هبوط پیدا کرده بودند و از حبل الورید شکافته شده ی علی با مادر سخن می گفتند و او را به صبر و بردباری دعوت می کردند. علی چند عمل را باید پشت سر می گذاشت تا بتواند مرخص شود و به خانه برود،در این مدت دوستان و افراد زیادی به دیدنش می آمدند، از جمله آنها دکتر دستجردی وزیر بهداشت و درمان بود. دکتر خودش داغ جوان دیده بود و حس و حال مادر علی را خوب خوب درک می کرد،برای همین هر کمکی که از دستش بر می آمد برای خانواده خلیلی انجام داد. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• همه چیز داشت به خوبی و خوشی می گذشت،علی کلاسهای فیزیوترابی و گفتار درمانی می رفت. دکتر گفته بوده که نیمه راست صورتش و دست راستش که قدرت حرکتش را نداشت با چند جلسه فیزیوترابی خوب میشود،و صدایش هم که به معجزه ی خدا برگشته بود و فقط چند کلاس گفتار درمانی لازم بود تا لکنت زبانش خوب شود. همه روزها از پی هم می گذشتند و علی بهتر و بهتر می شد. جو خانه را شادی فرا گرفته بود،مثل قبل همه ی خانواده دور هم جمع می شدند برای خوردن غذا،مادر ،پدر ،علی و مبینا و خنده هایشان چاشنی سفره ی رزقشان می شد. ناگهان علی حالش بد شد،انقدر بد که نمی توانست روی پای خودش بایستد و دوباره ویلچر نشین شده بود. مادر دوباره نگران و مضطرب شد،پدر طبق معمول سر کار و در جاده ها مشغول رانندگی بود.دوستان علی به همراه استادش به خانه آمدند برای کمک و بردن او به بیمارستان. مادر ولیچر را اورد،رنگش از شدت اضطراب پریده بود،لرزش دستانش باز شروع شد. استاد گفت:" سلام حاج خانوم،علی چیشده؟!" مادر با نگرانی و صدایی لرزان گفت:" نمیدانم حاج آقا، یهو درد شدیدی سراغش اومد.😥" دوستان یکی پس از دیگری وارد خانه می شدند و علی را در آن حال خراب می دیدند،مادر جواب سلام تمام آنها را با عجله و تند تند می داد. مادر با عجله در حال آماده کردن علی بود،که ناخواسته چشمش به یکی از دوستان علی افتاد. 😳مادر برای اینکه کسی متوجه نشود نگاهش را دزدید سرش راچرخاند که دوست دیگرش را دید و از تعجب ابروهایش بالا پرید،لبخند ریزی پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست.☺️ مادر،برای آوردن بقیه وسایل علی به اتاق رفت. دوستان علی که متوجه نگاه ها و خنده ی مادر شدند و صدای خنده یشان بلند شد😂. استاد اخم هایش را در هم کشید و با عصبانیت به آنها گفت:" 😡این بنده خدا داره از درد به خودش می پیچه و مادرش از نگرانی رنگ به صورت نداره،اونوقت شما به جای کمک می خندین، خجالت بکشید، شرم هم خوب چیزه 😤." بچه ها آرام شدند و به زور جلوی خنده هایشان را گرفتند،سرشان را پایین انداختند اماشانه هایشان تکان می خورد،انگار خنده هایشان بی اختیار است و قادر به کنترلش نیستند،🤭. استاد حسابی عصبی شد،یکی از دوستان علی قبل از اینکه استاد چیز دیگری بگوید در حالیکه با دستش را مشت کرده بود و خنده هایش را پشت آن قایم می کرد گفت:" 🤭اخه مادر علی اقا هم خودشون متوجه موضوع شدند و خنده شون گرفت ." استاد گفت:" موضوع!!؟؟ چه موضوعی!؟" جوان گفت:" حاج آقا، این کاپشن که تن منه مال علی هست،شلواری که پای اونه مال علیه، اون که اورکت پوشیده لباسش لباس علیه حتی شلوار پای منم مال علی جون خودمه😍😘، علی به مادرش گفته بود این لباسهاش گم شده،مادرش الان همه ی لباس های گمشده ی علی رو تن ما دید و به روی خودش نیاورد ." این عادت همیشگی علی بود،همیشه از خودش می گذشت برای دیگران، اگر شهریه حوزه را می دادند با آن برای شاگردانش خوراکی و غذا میخرید،همان غذایی که خودشان سفارش می دادند، یا می گفت:" بریم برای فلانی یک لباس بخریم ،بریم برای فلانی کاری کنیم." خودش شاید واقعا به چیزی احتیاج داشت اما می گفت:" نه،فعلا اون رو بیخیال، اول بریم دل اون بنده خدا رو شاد کنیم☺️." این اخلاص در عملش و این روحیه ی ایثار و فداکاری اش باعث شده بود همه دوستانش عاشقانه دوستش داشته باشند و همه شاگردانش مثل پروانه به دور او بگردند. ادامه دارد... نویسنده : سرکار خانم یحیی زاده ﹝ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ بہ‌غبارِکرب‌وبلایت‌سوگند . . دوست‌دارم‌کہ‌شبےدرحرمت‌گریہ‌کنم (:💔