~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part6 همین جور که داشتم فکر میکردم که رسیدیم .دیدم جلوی
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part7
_راستی زهره نمیریم
+بریم من مشکلی ندارم عزیز
-آره بریم منم باید برم مغازه برای خودم چندتا گیره روسری بگیرم
+اه منم میام پس بزار پول بگیرم ،راستی میدونی کی کلاس های دانشگاه شروع میشه
-نه نمیدونم ولی یکی از بچه ها توی صفحه ی مجازی دانشگاه پیام داد گفت :قراره 15 فروردین شروع بشه بازم استاد بابازاده چیزی نگفت .
+اوهوم پس معلوم نیست بهتره بیشتر آزاد باشیم
آژانس گرفتیم و رفتیم سمت شهرک و من و ساره باهم رفتیم توی مغازه ی حجابی که صاحبش رفیق ساره بود ساره برای خودش دوتا گیره گرفت من برای خودم دوتا گیره و یکی روسری گرفتم که خیلی قشنگ بود که رنگ طوسی خط های سیاه رنگ داشت که خیلی به مانتویی که پارسال داداش مجتبی برام از شمال خریده بود میومد
رفتیم مسجد و نماز مغرب و اعشاء رو به جماعت خوندیم از مسجد اومدم بیرون خیلی استرس داشتم ، ساره هنوز داخل مسجد بودو داشت با مسئول بسیجشون درباره اردو صحبت میکرد منم اومدم بیرون که شاید خانم خانما زود تر بیان یا چند تا غر بزنم تشریفشونو بیارن که یک دفعه ایی دیدم : وای خدا من این رفیق آقا مصطفی رضا نیست چرا خودشه خودشه شک ندارم
چیکار کنم که من و نبینه
رمو داشتم برمیگردوندم که یه دستی روی شونه هام حس کردم رومو دوباره به همون سو برگردوندم وای الهه
-سلام زهره جونم
+سلام عشقم آجی من شما کی اومدین تهران
-الان دوهفته ایی میشه عزیزدلم
(الهه رفیق هم بازی من و ساره هست مادرامونم باهم دوستن ،اون از من و ساره یک سال کوچیکتره ولی ما باهم مثل سه تا خواهر بودیم. تا الان اینا6 ساله رفتن آبادان چون باباش سپاهی بود براش ماموریت خورده بود اونم خیلی کم میومدن که من الهه رو نمیدیدم )داشتیم من و الهه صحبت میکردیم که یادم اومد که توی حیاط مسجد با چه شخصی روبه رو شدم خودمو یکم از الهه فاصله دادم تا بتونم ببینم آقا رضا هست یانه اومدم عقب که با دوتا چشم های عسلی برخورد کردم وای آقا مصطفی وقتی نگام افتاد تو چشماش خودشو جمع کردو سرشو آورد پایین ، من که توی شوک بودم که الهه اومد جلو تر تا باهام حرف بزنه که منو از عسلی های مظلوم آقا مصطفی جدا کرد حتی الهه داشت باهم حرف میزدو نمیشنیدم فقط حواسم به اون لحظه بود
وقتی الهه خداحافظی کردو رفت دیدم نه از آقا مصطفی خبریه نه از آقا(رضا)
بعد ساره صدام زدو رفتیم سمت خونه عمه اینا
ساره توی راه برام کلی در مورد مسئول های پایگاهشون صحبت کرد :حتی گفت که مسئول پایگاه آقایون یکی از مدافعان حرمه ،همین طور ساره داشت حرف میزد که من رومو کردم سمتش وسط حرفش پریدم
+ساره من توی پایگاهتون ثبت نام کنم
-چطوری زهره تو که خونتون شهرک بهزاده
+باشه چی میشه مگه ،هر موقع کاری داشتن با آژانس میام اینجا
-هرجور خودت راحتی زهره خانم .
البته یکمی وسوسه این شده بودم که برم تو پایگاهشون تا بتونم مصطفی رو ببینم ، واقعا خیلی علاقه مند شده بودم توی این مدت .
ساره کلید خونشون و داشت درو باز کرد رفتیم داخل دیدم پسر عمه جواد و نامزدش مائده جونم هستند . رفتم جلو سلام کردیم
پسر عمه جواد خیلی بابای من و دوست داره یکسره روی لبشه دایی مرتضی دایی مرتضی
به قول عمه ام میگه اگه سن تو جواد بهم نزدیکتر بود تورو عروس خودم میکردم البته مائده جونم خیلی خانومه من که خیلی دوسش دارم
عمه شامو درست کرده بود ماهی و سبزی پلو که خیلی امشب میچسبید مخصوصا ماهی هایی که عمو محمد از جنوب میاورد نه تیغ داشتن نه هیچ بوی بدی ......
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
#انــدڪیـــــ_تــامــــل 💫🕊
「🌸」
❌..نکنه مدیون خودت بشی..❌
✍ چشمی که برای سالار شهیدان ، #امام_حسین اشک ریخته
👌ارزشش خیلی بیشتر از اینه که همه چیز رو ببینه⛔️
☝️مواظب چشم های حسینیت باشخرابشون نکن❗️
#محرم
🏴🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🏴
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
#شــــــهـــــدا 🌷
•→🕊←•
🖇گفتم:
محمد این لباس جدیدت
خیلے بھت میاد...
گفت: لباس شھادتــه!🕊
گفتم:زده بھ سرت!
گفت:مے زنھ ان شاءاللّھ!🍃
•[ چند ثانیھ بعد از انفجار رسیدم
بالاے سرش، نا نداشت، فقط آروم
گفت:دیدے زد!!! ]•🕊
✔ #شهیدمحمدمهدوے
🏴🕊اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🕊🏴
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
◾«بر اهل حرم اگر جسارت بشود
این قافله گر دوباره غارت بشود
یک تن ز یزیدیان نماند در شام
بر لشگر حق اگر اشارت بشود»
معرفی 📘 کتاب « آخر شهید می شوی» به ✍️قلم آقای ، «حسین شرفخانلو»
👈این کتاب ، روایت مادر شهید «صادق عدالت اکبری از داستان زندگی خود و فرزند مدافع حرمش است. روایت زندگی سردار آزادهای که در پی سهمخواهی از سفره انقلاب نبود..
🩸«صادق عدالت اکبری» در تاریخ چهارم اردیبهشت 1395 در دلامه سوریه و در روز وفات حضرت زینب (س) به دیدار معشوقش می شتابد و به شهادت می رسد.
بخشی از کتاب:
«لحظه به لحظه زندگی صادق آمده بود جلو چشمم ؛ روزی که به دنیا آمد ، روزی که پا گرفت و زبان باز کرد ، شرین زبانی هایش ، روز اول مدرسه اش ، شیطنت هایش ، قد کشیدن ، پاسدار شدنش ، آرزوه هایی که برایش داشتم ، عروسیش ، کل کل هایی که با صالح می کرد و دوست و رفیق بازی هایش.برگشتیم خانه و چشمم به در بود که کی صادق را می آورند . حوالی ده شب بود که بالاخره تابوت را آوردند . بردیمش بالا . خانه خودش . بین گل های گلخانه . یکی از جمعیت بلند شد و روضه وداع سیدالشهدا را خواند . جمعیت آتش گرفت.»
✨﷽✨
🔴 گره های کور زندگی از کجاست؟!
✍آیت الله العظمی جوادی آملی : از برخی روایات و آیات قرآن کریم اینچنین برمیآید که برخیها در همه شئون زندگی موفق می شوند؛ یعنی به هر راهی که وارد شوند، به آنها خیر میرسد و راه برایشان باز است؛ امّا بعضیها طوری هستند ـ مثل گِرههای کور ـ که به هر سَمتی که بخواهند حرکت کنند راه بسته است. افرادی که در جامعه زندگی میکنند، این دو حال را در خودشان مشاهده میکنند.
خدای سبحان فرمود: «کسی که باتقوا باشد هرگز در زندگی نمیماند و یک زندگی آبرومند تا آخر عمر دارد»؛ این جمله نورانی دو پیام را به همراه دارد: یکی اینکه مردان باتقوا هرگز گرفتار گِره کور در زندگی خود نمیشوند که نتوانند خروجی را تشخیص دهند و راه برایشان باز است؛ دوم اینکه گرچه کسب و کار دارند، ولی خداوند از آن راهی هم که آنها امید ندارند به آنها روزی میدهد.
💥طبق بیان قرآن، کسی که با خدا رابطه ندارد، گاهی کارش به صورت یک گِره کور درمیآید؛ به هر کاری دست میزند موفق نمیشود و در آن کار میماند و راه خروجی از مشکل پیش آمده را هم نمی یابد؛ میبینید بعضیها همین گِره را در زندگی دارند و می گویند ما دست به هر کاری میزنیم مشکل ما حل نمیشود، برای اینکه این افراد نام خدا و یاد خدا را کنار گذاشته اند و نمیدانند که از همین جا دارند آسیب میبیند.
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@Banoyi_dameshgh
🌸اَللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَّهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ مَن ذَا الَّذِي يَشْفَعُ عِندَهُ إِلَّا بِإِذْنِهِ ۚ يَعْلَمُ مَا بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ ۖ وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِّنْ عِلْمِهِ إِلَّا بِمَا شَاءَ ۚ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ ۖ وَلَا يَئُودُهُ حِفْظُهُمَا ۚ وَهُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ ﴿٢٥٥﴾ لَا إِكْرَاهَ فِي الدِّينِ ۖ قَد تَّبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ ۚ فَمَن يَكْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَيُؤْمِن بِاللَّـهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَىٰ لَا انفِصَامَ لَهَا ۗ وَاللَّـهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ ﴿٢٥٦﴾ اللَّـهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّورِ ۖ وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ ۗ أُولَـٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ 🌸
~حیدࢪیون🍃
🌸اَللَّـهُ لَا إِلَـٰهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ ۚ لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلَا نَوْمٌ ۚ لَّه
خوندن این آیه خیلی ثواب داره ان شالله عمری باشه روزانه براتون میزارم
#خــاطــراتـــ_شــهــدایـــی 🌷
•→♥️←•
توی خرمشهر محمد حسین و دوستش هر دو با هم مجروح شدند .
از بیمارستان که مرخص شدند ، برگشتند خط مقدم . فرمانده گفت :
" باید به خانه هایتان برگردید .. "
اشک توی چشمای حسین حلقه زده بود .
به فرمانده گفت :
"به شما ثابت میکنم که می توانم به خط بروم و لیاقت آن را دارم .. "
و این کار را کرد ..
شهید محمد حسین فهمیده
منبع : نرم افزار خادم شهدا (خاطرات کوتاه شهدا)
─═हई{🦋}ईह═─
@Banoyi_dameshgh
─═हई{🦋}ईह═─
کلام شهید🌺
شهید محمدهادی امینی:"من مشتاق اینم که رنگ خداوبگیرم وبتونم حداقل تجلی یک صفت الهی توی زمین باشم"
#شهید_محمد_هادی_امینی
#شهدا
داستان شب 🌙
💖" دعا برای همه "
زن کشاورزی بیمار شد، کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند.
راهب دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه ی بیماران را شفا بخشد.
ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت: صبر کنید، از شما خواستم برای زنم دعا کنید، اما شما برای همهی مریض ها دعا میکنید.
راهب گفت: برای زنت دعا می کنم. کشاورز گفت: اما برای همه دعا کردید، با این دعا ممکن است حال همسایهام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمیآید.
راهب گفت: تو چیزی از درمان نمیدانی، وقتی برای همه دعا میکنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا میکنند متحد میکنم.
وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی مییابند که تا درگاه خدا میرسند و سود آن نصیب همگان میشود.
دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمیرسند.
~حیدࢪیون🍃
♡بسم الرب عشق♡ 💓*تاریکی شب*💓 #part7 _راستی زهره نمیریم +بریم من مشکلی ندارم عزیز -آره
♡بسم الرب عشق♡
💓*تاریکی شب*💓
#part8
وسایل شامو روی سفره چیدیمو شروع کردیم به خوردن ،دستپخت عمه واقعا حرف نداره
+عمه جون دستت دردنکنه عالیه دسپختتون.
-عمه:نوش جانت دختر گلم
-جواد :مامان راستی بابا کی میاد
-عمه :نمیدونم مادر کارش چقدر طول میکشه
-جواد:آها پس بخاطر راهیان نور معلوم نیست
-ساره :آره برادر من یکی از رفیقای منم رفت شلمچه میگه خیلی خوش میگذره ،الان دوسالی میشه نرفیتیم واقعا دلم تنگه
-جواد:کاشکی من و مائده خانمم میرفیتم ایشون هنوز نرفته
-عمه :حالا غصه نخور مادر امسال قسمت نشده سال دیگه انشالله رفتین سر خونه زندگی خودتون باهم برین به سلامت .
-مائده: راستی مامان جون من میخوام فردا برم پارچه پیراهنی برای خودم بگیرم شما میاین
-عمه :نمیدونم قربونت باز بهت میگم فردا شاید نتونم
-مائده :باشه مادر جان میخوایین بیاین بهم صبح اطلاع بدین که بیام دنبالتون
-عمه: باشه مادر
شامو خوردیمو من و مائده جون شستیم ساره هم همشونو خشک کرد .
من کلا اون روز توی فکر بودم واقعا این چشم عسلی چجوری دل من و برد .
عقلم و قلبم با هم سر جنگ داشتن
-قلبم:خوب یک لحظه نگاه کردم اونم نگام کرد که
-عقلم:اون نگاه کرده باشه مگه تو باید به چشم پسر مردم نگاه کنی .
اوففف واقعا باید تو این سن کم برم تیمارستان
همین و کم داشتیم والا .
اون شب بعد از رفتن پسر عمه جواد و مائده جون رفتم توی اتاق ساره و روی تخت دراز کشیدم، ساره هم که زود خوابش برد من تا ساعت 1نیم شب داشتم استغفرلله میگفتم البته اینم بخاطر زور های عقلم به قلبم بود .
باصدای ساره برای نماز صبح بیدار شدم نماز خوندم تقویمو نگاه کردم امروز سه شنبه بود گفتم یکم وقت بزارم و دعای توسل بخونم تا چند تا بند شو نخونده خمیازه کشیدمو خوابم گرفت نگاه به ساعت کردمو دیدم ساعت 6خورده ایی میشه گفتم یه چله زیارت عاشورا ببندم تا این دلم یکمی آروم بشه دفتری که آورده بودمو باز کردم و چله رو نوشتم باید از امروز شروع میکردم که گذاشتمش برای بعد ظهری واقعا خوابم میومد
رفتم روی تخت دراز کشیدم که بخوابم دیدم صدای گوشی ساره بلند شدم منم برای فضولی بلند شدم و رفتم ببینم که کیه سر صبحی برای ساره زنگ میزنه که دیدم زنگ کوکه پوفی کشیدمو قطعش کردم خوابیدم .....
ساعت 9 نیم بود که باصدای آیفون بیدار شدم خیلی داشتن زنگ میزدند
عمه عمه ساره ساره
اومدم توی حال کسی رو ندیدم ،یعنی هیچکس خونه نیست .
رفتم جلوی آیفون دیدم یه آقایی هست :بله بفرمایید
-ببخشید منزل حاج محمد رمضانی .........
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از 👇
به قلم :#بانوی_دمشق(علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
#اعمالقبلازخواب🌿'
°
.
حضرترسولاڪرمفرمودندهرشب
پیشازخواب↓🌙
-
1. قرآنراختمکنید
[=٣بارسورهتوحید]🌱
-
2.پیامبرانراشفیعخودگردانید
۱بار↓
[ اللهمصلعلیمحمدوالمحمدوعجلفرجهم
اللهمصلعلیجمیعالانبیاءوالمرسلین]♥️
-
3. مومنینراازخودراضیکنید
۱بار↓
[اللهماغفرللمومنینوالمومنات]🍃
-
4. یکحجویکعمرهبهجاآورید
۱ بار↓
[سبحاناللهوالحمدللهولاالهالااللهواللهاکبر]✨
-
شبتونمھدیپَـسند^^💚'!
@Banoyi_dameshgh