ما أكثَرَ العِبَرَ و أقَلَّ الاعتِبارَ
چه بسيار است عبرتها و
چه اندک است عبرت گرفتن...!
امام علی(ع)♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خدا
💚چقدر مناسب حال و احوال
این روزهای ماست...
تازه فهمیدم چقدر ازت دورم که...
در مقوله پوشش، برای حجاب میشود مزیت های زیادی ذکر کرد، اما کسی میتواند بگوید مزیت بیحجابی دقیقا چیست؟!
🗣عبدالرحیم انصاری 🇮🇷
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وده
سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. با موهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کردو روی صندلی نشست
به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد
به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم
لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم
"ابتکار محمد حسام "
اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد.
دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد
+محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟
_سلام استاد
+سلام
_هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم
واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه
استاد خندید و گفت:
+تموم کردی کار مستندتو؟
_نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه
+خیلی خوب ان شالله.
استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت:
+ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟
لبخند زد و
_بله درسته
+چیشد تمومش کردی؟
_این یکیو دیگه بله استاد
+عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟
_اصلش باهامه
+دیگه بهتر، ببینمش
از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت
+بیارش بده به من
از جاش بلند شد و رفت سمت استاد
و کاغذا رو روی میزش گذاشت
چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد
پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره
قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود
دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت
+احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده!
و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت :
+این یعنی هنر
تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و
قلبم به تپش افتاد
نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابابودم که باصدای استاد به خودن اومدم
+چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟
_محمد دهقان فرد
+به به
_خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟
+اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم
تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله"
استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندیدحتمامطالعه کنید
زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید
تو کلاس سرو صداشد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبیدکه هر آن ممکن بودازدهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم
متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزندشهیدم
وای خدایا!
ابتکار وسایلش رواز روی میزمعلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی!
تو وجوداین پسره هم رخنه کرده بود
دلم میخواست دادبزنم وبگم بابابهت افتخار میکنم ولی..
تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم
+دهقان فردزینب
دستم رو بالاگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوترازهمه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من!
استادعینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
+تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟
سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم
که استادگفت
+هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بودنگاهای پرازتحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که باتعجب منتظرجواب من بود
دلم گرم ترشده بود
سرم روتکون دادم
_بله
صداهای کلاس بالارفت
استادچندبار زدرو میز که همه دوباره ساکت شدن
+چه نسبتی داری
_فرزند شهیدم
یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم
دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی
دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپےبدوݩ_ذکرنام_نویسنده_حرام.است
↠ @Banoyi_dameshgh
♥️📚
📚
ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_ویازده
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود .
نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد
همش تو فکراتفاقای عجیب امروز بودم
باورش واسم سخت بود .خیلی سخت!
نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شدو استاد از کلاس بیرون رفت.
چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن وکلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن .
دلم نمیخواست از جام پاشم.سرم خیلی درد میکرد .از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود. خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم
که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم
بهش خیره شدم ک گفت
+با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین
با اینکه سوختم،چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه.سکوت کردم که ادامه داد
+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو .
انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم
میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت
+کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
+ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید!
از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد.چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن .با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش
هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردم.به ساعت روی مچم نگاه کردم
نه و نیم بود. باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم.
به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده . وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت .
هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم
_بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت
+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_بفرمایید؟امرتون؟
+راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم
+متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم
پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت
+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم
_حیاط بودم
+مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت
_یادم رفت ببخشید
+چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
_بد نبود
فرشته امروز بازم کلاس داری؟
+نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور.
_من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
+ نه کاری ندارم ولی میبرمت
_نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس
+میرسم ولی قبلش تو رو میبرم
پاشو بریم
تعارف و گذاشتم کنارو همراهش سمت حیاط راه افتادم
+واقعا متاسفم واسه داشتن همچین دختری .من بهت یاد داده بودم با مردم اینجوری رفتار کنی؟
_اخه مامان...
+زینب چند بار بهت گفتم نزار احساست به عقلت غلبه کنه؟چندبار بهت گفتم قبل انجام هر کاری فکر کن؟
+مامان اولین روز دانشگام بهم کوفت شد چیکارش میکرد...
نزاشت ادامه بدم
_مگه اولین بارته که بهت تیکه میندازن؟
مگه اولین باره که این طعنه هارو میشنوی؟ما قرارمون چی بود؟چرا همه چیو یادت میره؟ ما قرارمون این بود باهم در مقابل تمام این توهینا فقط صبر و سکوت کنیم
_اخه
+اخه بی اخه قرارمون این بود یا نبود؟
_چرا ولی.
+ولی نداره میری ازش عذر خواهی میکنی میگی اعصابم خورد بود
_این یکیودیگه عمرامن غرورمو خورد نمیکنم
+خیلی لجباز و یه دنده ای زینب خیلی!
_مامان
+مامان بی مامان تاوقتی ازشون عذر خواهی نکردی منو صدا نمیکنی. نباید انقدر رفتار تند نشون میدادی تو یه وظیفه ی شرعی گردنته با اون رفتار تو روی فکر اون ها مهر میزنی.بزار با کارت بهشون بفهمونی که بزرگتر از این حرفایی ازشون عذرخواهی میکنی
از جفتشون هم اون دخترو هم اون آقا!
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است🤓☝️
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#زندگینامه🌼
باز هم ستارهای از آسمان پر فروغ آذربایجان در سوریه درخشید و سرداری دیگر پس از سالها مجاهدت خالصانه به معشوق حقیقی دست یافت؛ با شهادت در جبههی مقاومت اسلامی و دفاع از حریم آل الله التیام بخش سالهای دوری از دوستان شهیدش شد.
«شهید ذاکر حیدری» را جبهههای غرب و جنوب بیشتر به یاد دارند تا کوچهپسکوچههای این شهر؛ چه آنکه حاج ذاکر سالهای جوانیاش را وقف دفاع از وطن در هشت سال جنگ نابرابر و پس از آن در مبارزه با منافقین کوردل در کردستان نموده بود، در روزهای آرامش و بازنشستگی با همان حال و هوا راهی سوریه شد.
حاج ذاکر متولد دهم آذر ۱۳۴۳ در روستای لله لو از توابع ورزقان بود. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در ورزقان به اتمام رساند و در پی صدور فرمان ارتش بیست میلیونی به جرگهی بسیجیان پیوست. در دوران دفاع مقدس توپخانه را برای خدمت انتخاب کرد و در عملیاتهای متعددی حضوری موثر داشت. پس از جنگ نیز تحصیلات خود را تا مقطع فوق لیسانس ادامه داد و تا سال ۷۶ که شر اشرار و منافقین از کشور کم نشده بود، در کردستان حضور داشت تا اینکه در نهم آبان ماه سال جاری گمشدهاش را در حلب سوریه یافت و آسمانی شد…
وصیت نامه
یاالله یاالله یاالله
خدایا تو را شاکرم که به بنده توفیق دادید تا همیشه جهت کسب رضایت شما قدم بردارم و اکنون که مجددا توفیق حضور در جهاد مقدس را پیدا کرده ام هزاران مرتبه به درگاه شما سپاسگزارم و از درگاه ربوبیت خواستارم که به اینجانب توفیق دهی تا همیشه در راستای رضایت حق قدم بردارم همچنانکه در طول این مدت این توفیق به اینجانب ارزانی گردید تا در راه تو آبرومند شوم. و از همسر مهربانم نیز عاجزانه تقاضا دارم که با عزت و شوکت به زندگیشان اهمیت دهند مثل گذشته که عزتمندانه زندگی کردید و با قناعت آبرودار حقیر شدید. به تربیت دختر کوچکم نیز مثل سایر بچه ها اهمیت دهید که انشاالله اجرتان با حضرت زینب(س) خواهد بود و به فرزندام نیز توصیه دارم که همیشه کانون خانواده را گرم نگه داشته و در همه حال خداوند بزرگ را حاضر و ناظر بدانید و نسبت به تربیت فرزندانتان اهمیت دهید. در مسایل اجتماعی نیز همیشه جانب حق را محترم شمارید و از همه اقوام و خویشان نیز طلب حلالیت دارم. همیشه خداوند را برای خودتان پشتیبان بدانید و به غیر از آن به کسی امیدوار نباشید که بهترین یاور خدای بزرگ است. خداوند یار و یاورتان باد انشاالله خداحافظ ذاکر حیدری