eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم می گفت: همیشه به دنبال باش! مال حرام زندگی را به آتش می کشد، پول حلال کم هم باشد دارد... 🌹
آقا بیا وُ حالِ مرا رو به راه کن..؛ تا عاشقانه پَر‌بزنم در هوایِ تو🤍 ‌-اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج- سه سلوات بفرستیم برا ظهور آقامون؟!♥️🌿 (:✌️🏻💚 @Banoyi_dameshgh
..))))
~حیدࢪیون🍃
..))))
ای‌سایه‌؎لطفت‌همه‌جابرسـرمـن گࢪازتـوجد‌ـٰامنـم‌تـویی‌دࢪبࢪمـن... یڪ‌عمـࢪتـوࢪاخطـٰاب‌کࢪدم‌مـولـٰا یکبارتـوهم‌به‌مـن‌بگونوڪرمـن...!
~حیدࢪیون🍃
..))))
قطعابین‌این‌همه‌سوءِ‌تفاهم‌های‌عاطفی، دوست‌داشتن‌ِ ، حقیقی‌ترین‌مُحبتیه‌ که‌هممون‌تجربه‌می‌کنیم... -باتوخوشم،باتوکه‌قلب‌منی!
از کجا بدانم نمازی که میخوانم خدا قبول میکند؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان لبخندی مملو از عشق 🤩🌺 به‌قلم: [♡ریحانه بانو، کنیززهرا۲۳۸۷♡] رویا لبخندی بهش می‌زنه و تا می‌خواد جوابش رو بده که من سریع جواب میدم: - نه ممنون عزیزم پوزخندی بهم می‌زنه و با آرامش میره سر جای قبلیش می‌شینه؛ من‌هم لبخنده موفقیت آمیزی روی لب‌هام می نشونم و مشغول پذیرایی میشم. به زن عمو که می‌رسم ، از جا بلند میشه و با محبت من رو در آغوش می‌کشه: - خیر از جوونیت ببینی اسرا جان اگر شما نیومده بودید حسابی گیر می‌افتادم. ببخشید تورو خدا، با این پادرد نمیتونم کمک شما کنم. لبخندی به چهره درهم زن‌عمو می‌زنم. و میگم : -وظیفه بود. ناراحت نباشید بچه‌ها هستن کمک می‌کنند. شما بهتره کمی‌ استراحت کنید. سعی میکنم نگرانی در صدام نباشه طفلکی زن‌عمو، چند وقتی میشه که از پادرد ناله میکنه، دیروزهم ازم خواست، بیام تا دست تنها نباشه. همیشه همینطوره، هر زمانی‌که مجلس ختم داشت، نگران میشه. اما همیشه سنگ تمام می‌ذاره. مجلس تموم میشه و مهمان‌ها مشغول غیبت و پز دادن به‌همدیگه بودن. از جا بلند میشم و به سمت در ورودی میرم، واقعا حوصله این حرف‌های خاله زنکی رو ندارم. روی پله‌ها می‌نشینم و دستم رو داخل جیب مانتوم میکنم، گوشی رو از جیبم بیرون می‌کشم. @Banoyi_dameshgh
شالم رو از سرم بر‌میدارم و به سمت آینه بزرگی که گوشه حال بود میرم، کش موهام رو باز میکنم که موهای صافم دور شونه‌هام رها میشه. موهای رنگ شبم رو خیلی وقت بود کوتاه نکروه بودم و حسابی بلند شده بود. شونه رو بر میدارم و بعد از بافت موهام. اونارو با کش صورتی رنگم می‌بندم. بعد از پلکان بالا میرم، توی اتاقم خودم رو روی تخت می‌ندازم و به ثمین فکر میکنم. به چشم های زمردی‌ و موهای لخت خرمایی رنگش که از شال بیرون می‌انداخت، لب‌های بزرگ و بینی عقابی که حسابی به صورتش می‌اومدو همین، باعث میشد هرکسی به صورتش خیره بمونه. کاش زیبایی‌هاش رو در معرض دیده همه نمیزاشت. دیروز که فهمیدم همراهمون میاد سفر، تصمیم گرفتم بیشتر از حجاب و فوایدش بگم، راجع به حضرت زهرا (س) که پشت در سوخت اما چادرش ازسرش نیفتاد. با کیانا صحبت کردم راضی شد که همراهمون بیاد. با تموم خستگی از جا بلند میشم و میرم تا کاره وصیت نامه‌ها رو تموم کنم. *** آخرین وصیت نامه‌ رو نوشتم و کنار بقیه وصیت نامه‌ها گذاشتم. نگاهی به اسما انداختم که دیدم خوابیده! کش‌و قوسی به بدنم میدم و از جا بلند میشم، لامپ رو خاموش می‌کنم و روی تخت دراز می‌کشم. چشم‌هام رو به آرومی می‌بندم فردا صبح حرکت مي‌کنيم بهتره بخوابم تا خسته نباشم. ... @Banoyi_dameshgh