فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
༺🍂༻
-
-
اسلامعلیڪیاعلێبنموسۍالرضا♥️
-
-
#اِستوری_رَضَوی
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
🌼🍂ازآیتاللهبھجتپرسیدند↓
برایزیادشدنمحبت،نسبتبه
امامزمان"؏ـج"چهکنیم؟!🧐
🍃🌸ایشونفرمودند :
﴿گناهنکنیدونمازاولوقتبخوانید﴾ :)🖐🏿
#اللهمعجللولیڪالفرج
#امام_زمان🌼✨
سلام رفیق جان 😊
ناشناس آوردیم تا بشنویم صداتونو و جوابتونو بدیم حرف ها و سوالاتتو بگو جواب میدیم :
payamenashenas.ir/حیدریون
جوابتون و از اینجا بگیرید👇
@HEYDARIYON3134
°.🖇⃝⃡❥.°
خواستگاری آمد گفت:
من چهارتا زن دارم!
اول با سپاه ازدواج کردم بعد با جبهه
و بعد با شهادت و آخرش با تو..!
#شهید_مهدیزینالدین
❣بر چهره دلربای مهدی صلوات❣
♥️•╣ @Banoyi_dameshgh╠•♥️
#حیدࢪیوݩ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایامنوببرتوراهیکه...!
#استـٰادپناهیان
آمَــــدڪِهبگیـرَدزِ؏ـلۍنُقطِـہضَعفـۍ
بیچـٰارِهنَـدٰانسـت؏ـلۍنُقطِـہنَـدٰارَد!♡••
⌛️⃟📦¦⇢ #رهبرانه
⌛️⃟📦¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
سلام بزرگواران
تا پارت ها به دستتون برسه ۵ تا صلوات برای سلامتی آقات امام زمان بفرست 😉
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
♡﷽♡ ❣تاریکے شب❣ #part115 ساره و سلاله از خنده مردن منم خندیدم از صدایی که در آوردم اص
♡﷽♡
❣تاریکے شب❣
#part116
سلاله چیزی نپرسید و شروع کرد به درس، متاسفانه نصب درس استاد را متوجه نبودم و حواسم به این بود که بعد از کلاس به اتاق مدیریت برم و چه جوری صحبت کنم.....
با پنج دقیقه استراحت استاد به سمت سلاله رفتم تا بهش بگم با من به اتاق مدیریت بیاد...
+ سلاله یک دقیقه بیا با هم بریم پیش ساره بشینیم
قبول کرد و رفتیم به سمت میز ساره که تنها نشسته بود و سرش داخل موبایل بود دستمو گذاشتم روی شونش وگفتم : ساره خانم گل من چطوره؟
همین طور که سرش پایین بود گفت:- از لطف خواهر شوهر عالی
تا این حرف و زد چشم های سلاله بین من و ساره میچرخید چشمای من که داشت از کاسه در میومد از حرفش، خودش نگاهی به چشمای پر از تعجب سلاله کرد از قیافش معلوم بود که الان میخواد ماست مالی کنه
من که از کارش خیلی عصبانی شدم چون بهم قول داده بودیم تا خواستگاری و انشالله عقد نکردن به کسی نگیم
- اینجا چه خبره؟ خواهر شوهرکیه، راستشو رو بگید؟
- چیزی نیست حاجی میخواستم بگم خواهر اشتباهی پشتش شوهر اومد.
سوتی که ساره داده بود با هیچی نمی تونستم جمعش کنی واقعاً گند زده بود به همه چی
من فقط سکوت کردم و حرف نزدم، پنج دقیقه وقتمونم تمام شد و استاد مفاخری بهمون گفت به سر جامون بریم...
سلاله به سمت سرجاش رفت و منم از استاد اجازه گرفتم تا به دست و صورتم آبی بزنم ، مخم دیگه قاطی کرده بود هم از سوتی بیموقع ساره هم اینکه باید چه طوری با مدیر صحبت کنم ، رفتم به سمت سرویس و صورتمو آب زدم که خودمو تو آینه دیدم که رنگم قرمز شده بود ....
مغزم هی بهم فشار میاورد و میگفت: تو همون زهره ای واقعا اینقدر پر استرس شدی که نمیتونی بری با مدیر دانشگاه حرف بزنی واقعا که خجالت داره قوی باش یادت نرفته که مادربزرگ همیشه میگفت وقتی مشکل داری میخوای حلش کنی قبلش ۵ تا صلوات به نیت پنج تن بفرست چراکه دوای هر دردیه بسم الله گفتم و......
○•○•○•○•○•○○•○•○•○○•○•○•○•
🌹🌹🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌹🌹🌸🌸🌹🌹
🌸🌸🌹🌹
🌹🌹
اولین اثر از👇
به قلم:#بانوی_دمشق (علیجانپور)
❌کپی به هر نحو موجب پیگرد قانونی است❌
پرش به اولین پارت👇
https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/23
حیدریون👇
https://eitaa.com/joinchat/406388870C3e2077ae10