~حیدࢪیون🍃
ـ ‹💭🗞› ـ
#سلامامامزمانم:)›...!
بیماری ما غفلت از یاد نگار است
دور از طبیبان هم دوا معنا ندارد
من که گناهم را کمی هم کم نکردم...
در معصیت این حرفها معنا ندارد
تو وعده صدق خدا هستی و اینقدر
آقا بیا...آقا نیا...معنا ندارد
ای مهربانتر از پدر مادر چه گویم
بی تو رسیدن به خدا معنا ندارد
باید که نوکر سوی اربابش بیاید
از ما به تو لفظ بیا معنا ندارد
وقتی تو از دست دلم راضی نباشی
یا ربنا یا ربنا معنا ندارد...!
───• · · 𖧷 · · •───
↻🔗🗞••||
_*میگفت:*_
*اللھماجعلنیمِنانصارالمھدی!*
*ولی...*
*مامانشبھشمیگفتفلانکارُانجامبده،*
*صدتاخونہاونورتر*
*صدایِغُرغُرکردنهاشمیرفت*
* #فقطادعانباشیملطفا😄💔 *
* #اولازخودمونشروعکنیم *
🗞⃟🔗¦⇢ #تباهیات🖐🏻
🗞⃟🔗¦⇢ #حیدࢪیوݩ
↠ @Banoyi_dameshgh
*⚠️تلنگــر.ir*
*دیدیبعضیوقتادلتمیگیره..⁉️*
*حالخوبینداری..‼️*
*دلیلشمیدونیچیه..⁉️*
*چونگناهکردی..💔*
*چونلبخندخداروگرفتی..'* *چوناشکامامزمانتوریختی..'*
*چونخودتوشرمندهکردی..‼️*
*بخداکهزشته..🍂*
*ماروچهبهسرپیچیازخدا..⁉️* *مگهماچقدرمیمونیم..؟!*
*مگهماچقدرقدرتداریم..⁉️*
*بهچیمیرسیم..⁉️*
*باگناهبههیچینمیرسیمهیچ..‼️🖐🏻*
# *اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
#حیدࢪیوݩ
~حیدࢪیون🍃
قلبِ ما سوخت؛
جایِ سوخته که خوب نمیشود ...
#یادم_هست
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_13 …همه گلستان را گشتیم. همه بچه ها متاثر شده بودند. آقاسید هم تمام وقت پشت س
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_14
نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم کربلا میسوختم. آن روز زودتر حرفهایش را تمام کرد و در آخر حرفهایش گفت: خواهرای عزیز! هرچی از بنده دیدید حلال کنید؛ بنده عازم کربلا هستم. ان شاءالله خدا توفیق شهادت رو نصیب ما بکنه؛ البته ما که آرزو داریم در راه دفاع از حرم اهل بیت(علیهم السلام) شهید بشیم. ان شاءالله در این یک هفته که بنده نیستم، یک حاج آقای دیگه درخدمتتون هستند که برنامه نماز جماعت لغو نشه.
اشکم درآمد. «خدایا چرا هرکی به تور ما میخوره میخواد بره کربلا؟»بعد نماز عصر با گریه پرسیدم: این نامردی نیست که مردها میتونن برن سوریه و ما نمیتونیم؟
لبخندی زد و گفت: فکر نکنم نامردی باشه، خانم ها هم با حفظ حجابشون، با تقویت روحیه مردها و کمک از پشت جبهه میتونن موثر باشن و جهاد کنن. مطمئن باشین اجر این کارها کمتر از جهاد مردها نیست.
قانع نشدم اما باخودم گفتم اگر بیشتر معطل کنم جلوی آقاسید بلندبلند گریه خواهم کرد…زیر لب التماس دعایی گفتم و همانجا نشستم. رفت و من حال عجیبی داشتم…نمیدانم چرا دنبال شنیدن خبری از کربلا بودم. نمیدانم، شاید وقتی رفت، مراهم با خودش برد. به خودم دلداری میدادم که این احساس جدی نیست…
#زائر_کرببلا_گفت_خداحافظ_و_دید
#دل_من_پشت_سرش_کاسه_آبی_شد_و_ریخت…
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_14 نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم اربعینی و حسابی از اینکه نمیتوانم بروم ک
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_15
امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود.
ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان…
مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟
– یکی از دوستام اونجا بود!
میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام!
یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد…
#ای_در_دلم_نشسته_از_تو_کجا_گریزم؟
ادامه دارد...
~حیدࢪیون🍃
📚رمان: #مقتدا #قسمت_15 امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پش
📚رمان:
#مقتدا
#قسمت_16
درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کردم انگار! سرخوردم کنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.
اواسط سال بود که تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب کنم. پدر و مادرم مخالف نبودند اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است که بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میکردند و حتی پدرم را خواستند که مجبورم کند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چندهفته درباره رشته معارف تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین کرده بودم و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرفهای دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شک کنم.
از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت کنم.
حرفهایم که تمام شد، تبسم ملایمی کرد و گفت: بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه!
– پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن.
– اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره کسی که درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه که درسی که میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن که علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف کدوم رو قبول میکنید؟ مهم اینه که شما به الماس بودنش مطمئنید.
حرفهایش پایه های یقین را به راهی که داشتم محکم میکرد. چندروز متوالی از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب کردم.
ادامه دارد...