eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💡 دلش نمی اومد گناه کنه اما باز هم گفت : این بارِ آخره‼️ مواظبِ «بار آخر» هایی باشیم که «بارِ آخرت‌ِمان» را سنگین میکند...🔥🌪 .واقعی ╭━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╮ @Banoyi_dameshgh ╰━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╯
💡 دلش نمی اومد گناه کنه اما باز هم گفت : این بارِ آخره‼️ مواظبِ «بار آخر» هایی باشیم که «بارِ آخرت‌ِمان» را سنگین میکند...🔥🌪 .واقعی ╭━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╮ @Banoyi_dameshgh ╰━━⊰🌼•🦋•🌼⊱━━╯
| عکـس پروفایلتو چــ❤️ـادر خاکــی مادرم گذاشته بودی.... دوستانتو از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کردی... آرزویت را شــ🌹ــهادت نوشته بودی... ⚠️تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا⚠️ اینکه با یکی شروع کردی به دردودل کردن...😪 از آرزویت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجابت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجاب نگاهش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 از بچه هیئتی بودنش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 کم کم نوع حرف هاتون فرق کرد...😦 اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا اسم شخص مورد نظر⁉️😏 طرز فکرت تغییر کرد...🤔 اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌 بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰🏻👨🏻 گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...‌🙂 مگه نه که مؤمنان از صحبت بی مورد با نامحرمان دوری می کنند...⁉️🙄 خواهرم... پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...🤐 دخترخوب هم همینطور...🤐 مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...😔 عادت کردیم به کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...🙁 خواهرم وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش آخرین نفری نیست که شما باهاش چت می کنی...💬 و شماخواهرم مطمئن باش آخرین دختری نیستی که اون آقا پسر باهاش چت می کنه‌...💬 راستی یه سوال میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر داری⁉️ اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی⁉️ از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره⁉️ تو که خودتو بیشتر از همه میشناختی...😥 تو که میدونستی نمیتونی تقوا کنی از اول به اون گروه نمیرفتی...😣 اما هنوز هم دیر نشده...😃☝️ مگه تو سوره اعراف آیه 156 نگفته که : 🌹همانا رحمت و بخشش من تمامی اشیاء و موجودات را فرا گرفته است🌹 کن خدات بسیار بخشنده و توبه پذیره...❤️☑️
⚠️ 🦋 ❌نـــگـــو دیـــــــــره❌ ✨همین حرف و ذهنیتت خودش گناه بزرگیه. 👈🏻یعنی همون نا امیدی از رحمت خدا!😔 ❌نگو بقیه چی میگن؟؟🤔 ❌نگو اگه بخوام از این به بعد خوب باشم آبروم میره😒 ❌نگو مردم میگن تادیروز اونطوری بوده حالا مثلا متحول شده!😕 💢اگه میگن هم، بزار هرچی میخوان بگن اصـــلا مهم نیست،اصلا!😊 👈🏽مهم تـویـی🤗 👈بله خودِ خودِ خودِ تو😉 👈🏾این تویی که باید بهترین ها نصیبت بشه😇 👈🏿لیاقت تو اینقدر زیاده که خدا فقط میتونه تورو به چیزهایی که لایقی برسونه وخریدار تو باشه🙂😊 ✅یادت نره که اگه بخوای باگناه آبرو برای خودت بخری،رسوای رسوا میشی(مطمئن باش)😔 💥اما اگه به خودش پناه ببری مطمئن باش بهترین ها نصیبت میشه😁 ✅قضیه حضرت یوسف و زلیخا رو به یادت بیار🤔 🌿به نظرت اگه حضرت یوسف تن به خواسته زلیخا میداد آبروش حفظ میشد یا اینکه فرار کرد آبروش حفظ شد و عزت گرفت؟؟ 🌼نترس! و به خدا اعتماد کن😊 🌸خدای تو و یوسف @Banoyi_dameshgh
| عکـس پروفایلتو چــ❤️ـادر خاکــی مادرم گذاشته بودی.... دوستانتو از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کردی... آرزویت را شــ🌹ــهادت نوشته بودی... ⚠️تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا⚠️ اینکه با یکی شروع کردی به دردودل کردن...😪 از آرزویت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجابت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجاب نگاهش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 از بچه هیئتی بودنش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 کم کم نوع حرف هاتون فرق کرد...😦 اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا اسم شخص مورد نظر⁉️😏 طرز فکرت تغییر کرد...🤔 اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌 بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰🏻👨🏻 گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...‌🙂 مگه نه که مؤمنان از صحبت بی مورد با نامحرمان دوری می کنند...⁉️🙄 خواهرم... پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...🤐 دخترخوب هم همینطور...🤐 مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...😔 عادت کردیم به کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...🙁 خواهرم وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش آخرین نفری نیست که شما باهاش چت می کنی...💬 و شماخواهرم مطمئن باش آخرین دختری نیستی که اون آقا پسر باهاش چت می کنه‌...💬 راستی یه سوال میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر داری⁉️ اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی⁉️ از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره⁉️ تو که خودتو بیشتر از همه میشناختی...😥 تو که میدونستی نمیتونی تقوا کنی از اول به اون گروه نمیرفتی...😣 اما هنوز هم دیر نشده...😃☝️ مگه تو سوره اعراف آیه 156 نگفته که : 🌹همانا رحمت و بخشش من تمامی اشیاء و موجودات را فرا گرفته است🌹 کن خدات بسیار بخشنده و توبه پذیره...❤️☑️
💠آرزوی خوب است یا بد؟💠 ✅در بعضی روایات شده است❌، در حالی که میبینم بسیاری از از خداوند یا می‌کردند.» ⁉️ حال طلب کردن مرگ خوب است یا بد⁉️ جواب این سوال را از روایت زیر می‌توان یافت:⚠️❓ 🔳 امیرالمؤمنین(علیه السلام)فرمودند: 🔷لَا تَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ فَإِنَّ هَوْلَ الْمُطَّلَعِ شَدِيدٌ وَ إِنَّ مِنْ سَعَادَةِ الْمَرْءِ أَنْ يَطُولَ عُمُرُهُ وَ يَرْزُقَهُ اللَّهُ الْإِنَابَةَ إِلَى دَارِ الْخُلُودِ . ◀️«آرزوی مرگ نکنید. زیرا و لحظه‌های جان دادن بسیار و است. ◀️ یکی از انسان این است که باشد تا خدا را روزی او کند و با به سوی سرای ابدی برود.» ✳️نکته‌ها: 1⃣اگر از ناامیدی و مشکلات 🌎 باشد، پسندیده نیست چون معنای آن .در.دنیا و آماده نبودن برای است اما اگر آرزوی مرگ برای رسیدن به و .الهی باشد مثل ،‌ پسندیده است چون به معنای آماده بودن برای مرگ است.» 2⃣ که هنوز رشد لازم را نکرده‌، بهتر است که ماندن در 🌍 را بخواهد تا کامل شود، اما انسانی که به رسیده می‌تواند برای وصال حق‌تعالی،‌ طلب مرگ کند» اللهم عجل الولیک الفرج🎗 ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄ → @Banoyi_dameshgh ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄
| عکـس پروفایلتو چــ❤️ـادر خاکــی مادرم گذاشته بودی.... دوستانتو از عواقب بد دوســـ👫ـــتی با نامحرم آگاه می کردی... آرزویت را شــ🌹ــهادت نوشته بودی... ⚠️تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا⚠️ اینکه با یکی شروع کردی به دردودل کردن...😪 از آرزویت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجابت گفتی...🗣 تحسینت کرد...👏 از حجاب نگاهش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 از بچه هیئتی بودنش گفت...🗣 تحسینش کردی...👏 کم کم نوع حرف هاتون فرق کرد...😦 اول راه خواهرم برادرم بودید و حالا اسم شخص مورد نظر⁉️😏 طرز فکرت تغییر کرد...🤔 اولا که می گفتی ما خواهر برادری چت می کنیم و گناهی نمیکنیم...😌 بعدشم گفتی ما قصدمون جدیه...👰🏻👨🏻 گفتی پسر خوبیه با ایمانه،مذهبی،ریش،یقه آخوندی،تسبیح و...‌🙂 مگه نه که مؤمنان از صحبت بی مورد با نامحرمان دوری می کنند...⁉️🙄 خواهرم... پسر خوب با هیچ نامحرمی چت (غیرضروری) نمی کنه...🤐 دخترخوب هم همینطور...🤐 مشکل فقط اینجاست که ما تفسیر خوب بودن را اشتباه متوجه شدیم...😔 عادت کردیم به کلاه شرعی سرخودمون گذاشتن...🙁 خواهرم وقتی قبح این گناه برایت شکسته شد مطمئن باش آخرین نفری نیست که شما باهاش چت می کنی...💬 و شماخواهرم مطمئن باش آخرین دختری نیستی که اون آقا پسر باهاش چت می کنه‌...💬 راستی یه سوال میدونستی توام الآن مثل دوستات دوست پسر داری⁉️ اصلا کجای کار بودی که به اینجا رسیدی⁉️ از یه گروه مختلط مذهبی شروع شد،آره⁉️ تو که خودتو بیشتر از همه میشناختی...😥 تو که میدونستی نمیتونی تقوا کنی از اول به اون گروه نمیرفتی...😣 اما هنوز هم دیر نشده...😃☝️ مگه تو سوره اعراف آیه 156 نگفته که : 🌹همانا رحمت و بخشش من تمامی اشیاء و موجودات را فرا گرفته است🌹 کن خدات بسیار بخشنده و توبه پذیره...❤️☑️
نجف بودیم.💛 صداے آۍ دزد آۍ دزد ڪه بلند شد🗣، رفتم داخل کوچه.🏃‍♂ دزدی قالیچه اۍ از منزل سید علے اکبر زیر بغل داشت ڪه به تور مردم افتاد. مرحوم ابوترابۍ با عجلہ خود را ڪوچه رساند. دست سارق را گرفٺ و گفٺ: آقا جان! چرا بدون خوردن صبحانه رفتی؟!🍛 بہ آن افراد هم گفت: این شخص مهمان ماسٺ و من خودم قالیچه را بہ او دادم. کارۍ بہ او نداشته باشید.🙅‍♂ با هم بہ منزل آمدند. سارق شرمنده نشسته بود و منتظر بود که آقاے ابوترابۍ تحویݪ پلیسش دهد. همسر سید، صبحانه ای از بهترین سر شیرهاے نجف تهیه ڪرده بود.🥛 اما خبری از پلیس نبود. موقع رفتن آقاے ابوترابۍ قالیچه را زد زیر بغلش، قبول نمی کرد. گفت: اگر نبری همسایه ها می فهمند شما صاحب این قالیچه نبوده ای.🙂 با شرمندگی قالیچه را برد. صبح روز بعد با گریه و شرمندگی آمده بود در خانه سید. کرده بود. می گفت: شما کردید♥️! می خواهم دستم را بگیرید. :) (راوی: اسماعیل یعقوبی قزوینی) کتاب فرزند ابوتراب(ع)📘
💌 -اندوگین‌مباش،خداباماست. 📚سوره / آیه60 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄═❈๑๑🕊๑๑❈═┄‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‼️ میلیاࢪد ها آدم دࢪ عالم قبر ، دࢪ حسرت گفتن یہ استغفرالله اند....💔 ما کہ هنوز فࢪصت داریم چرا نکنیم؟ چرا امروز و فردا مۍکنیم بـࢪاے توبہ کردن؟ ⁉️ کۍ تضمین مۍکنہ فردایۍ هست؟؟؟ اَستغفࢪالله ربۍ و اَتوبُ الیہ💔
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایــے_از_شـبـــ 🍄 قسمت #پنجاه_و_پنجم تماما چشم شدم.! بدون اینکه صدای راننده ی سمج
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت همه چیز تا چند روز عادی بود. هر روز از خواب بلند میشدم. روزنامه میخریدم 🗞و دنبال کار میگشتم و بعد از نماز ظهر به سمت محله ی قدیمی میرفتم و در پایگاه بسیج مشغول فعالیت میشدم. از فاطمه خواستم اگر کار خوبی سراغ دارد به من معرفی کند واو قول داده بود هرکاری از عهده اش بربیاد برام انجام دهد. سیم کارتم هم تغییر دادم 😊👌تا یکی از راههای ارتباطیم با کامران قطع بشه. وسط هفته بود.دلم حسابی شور میزد.و میدونستم سر منشاء این دلشوره چه چیز بود! بله!!گذشته سیاهم! ! آخر هفته بود. تازه از مسجد برگشته بودم وداشتم برای خودم کمی ماکارونی🍝 درست میکردم که زنگ خانه ام به صدا در اومد. اینقدر ترسیدم که کفگیر از دستم افتاد.😰 هیچ کسی بجز نسیم و مسعود آدرس منو نداشت! پس تشخیص اینکه چه کسی پشت دره زیاد سخت نبود. چون تلفنهاشون رو جواب ندادم سروکله شون پیدا شده بود.من دراین مدت منتظر این اتفاق بودم ولی با تمام اینحال نمیتونستم جلوی شوک و وحشتم رو بگیرم.شاید بهتر بود در را باز نکنم!! اصلا حال خوبی نداشتم.باید به آنها چه میگفتم؟ میگفتم من دیگه نمیخوام ادامه بدم چون راه زندگیمو پیدا کردم؟ یا میگفتم عاشق شدم.عاشق یک روحانی که مطمئنم از من خواستگاری نمیکنه؟!!! خدایااا کمکم کن. تلفن همراهم📲 زنگ خورد. حتما خودشون بودند. اما نه!! اونها که شماره ی منو ندارند.به سمت گوشیم دویدم. فاطمه بود.چقدر خوب که او همیشه در سخت ترین شرایط سروکله اش پیدا میشد. داخل اتاق خواب رفتم و درحالیکه صدای زنگ آیفون قطع نمیشد گوشی رو جواب دادم.فاطمه تا صدای لرزونم رو شنید متوجه حالم شد.پرسید: _سادات جان چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ من با عجله ودستپاچه جواب دادم: _فاطمه به گمونم نسیم، همون دختری که من و با کامران آشنا کرده پشت دره! فاطمه با خونسردی گفت: -خب؟؟ که چی؟؟ من با همون حال گفتم: -چی بهش بگم؟ اون فهمیده من جواب کامرانو نمیدم اومده ببینه چرا تغییر نظر دادم فاطمه باز با بی تفاوتی جواب داد: -خب این کجاش ترس داره؟ خیلی راحت بهش بگو دوست ندارم دیگه باهاش ارتباط داشته باشم! مثل اینکه واقعا فاطمه اون شب هیچ چیز  نشنیده بود.با کلافگی گفتم: -د آخه مشکل سر همینه دیگه!! آنها اگه بفهمند من با کامران به هم زدم  بیچارم میکنند.کلی آتو از من دارند. _من نمیفهمم ارتباط تو با کامران چه ربطی به نسیم داره آخه؟ خدای من!!! مجبور بودم دوباره لب به اعتراف وا کنم.ولی نه!! دلم نمیخواست بیشتر از این، فاطمه پی به گذشته ی سیاهم ببرد. هرچه باشد او رقیب من به حساب میومد. با عجله گفتم : -حق با توست.بهش میگم دوسش ندارم وتموم خواستم تماس رو قطع کنم که فاطمه گفت: _عسل وقتی میگیری کنی خدا تو رو درمسیر قرار میده و تو رو با و مواجه میکنه تا ببینه ..آیا توبه ت یا یک !!! اگه با به رفتی شک نکن با موانع رو از سر رات برمیداره اما اگه زور ترس و بیشتر از اعتقادت به قدرت خدا باشه !  خیلی بدم میبازی.. شک نکن…موفق باشی..خداحافظ گوشی رو قطع کرد. ومن حرفهای تکون دهنده و زیباش رو مرور میکردم.او خواسته یا ناخواسته پندهایی بهم داد که جواب چه کنم چه کنم چند لحظه ی پیشم بود. صدای زنگ آیفون قطع شده بود. حتما پشیمون شدند و برگشتند ولی نه..!! پشت در خونه بودند وزنگ میزدند. متوسل شدم به شهید همت و پشت در گفتم: -کیه؟؟ نسیم گفت: -زهرماار کیه!!..در وباز کن پرسیدم: -تنهایی؟؟ گفت: -آره باز کن مسخره نفس عمیقی کشیدم و در رو باز کردم. اونگاه معنی داری کرد و در حالیکه داخل میومد گفت: -چرا در وباز نمیکردی؟ گفتم: -دستشویی بودم… او با تمسخر گفت: -اینهمه مدت؟؟ من جواب دادم: -اولا اینهمه مدت نبود وپنج دقیقه بود. ولی سرکار خانوم از بس که دستشون رو زنگ بود براشون این زمان طولانی بنظر رسید. دوما از صبح معده ام به هم ریخته گلاب به روت او انگار کمی قانع شده بود..اما فقط کمی!! رو نزدیک ترین مبل نشست و در حالیکه با ناخنهاش ور میرفت گفت: -مجبور شدم زنگ همسایتونو بزنم درو باز کنه.میدونستم خونه ای. با کنایه گفتم: -عجب! !! جدیدا چقدر پیگیر شدی!! او خودش رو به نشنیدن زد… 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ 🍄 قسمت #هفتاد_و_هشتم _چت بود؟ مجبور بودم با زیرکی بحث رو به جای د
🍄رمان جذاب رهــایـــے_از_شبــــ🍄 قسمت فاطمه فهمید چقدر حالم خرابه. بحث رو عوض کرد: _میگم شما که اینقدر خوب هستی همش به من چایی و شربت میدی راه دسشویی هم نشونم میدی؟😅 خنده ام گرفت😁و بادستم به دستشویی اشاره کردم. عجب شب پرماجرایی بود.. در عرض یک شب همه چیز به یکباره تغییر کرد.تاهمین دیروز فاطمه رو رقیب خودم میدونستم.. تا همین دیروز فاطمه رو خوشبخت قلمداد میکردم.. تا همین دیروز فکر میکردم تنهام!! ولی الان تازه فهمیدم چقدر کج فهم بودم!!همیشه فکر میکردم دختر باهوشی هستم ولی امشب فهمیدم هیچی نمیدونستم.!! حاج مهدوی یکبار ازدواج کرده بود و اینقدر عاشق بود که با گذشت پنج سال هنوز هم تجدید فراش نکرده بود!! فاطمه نامزدی وفادار داشت که با وجود مشکلات و ناراحتیها هنوز به وصال او امید داشت و وقتی از او حرف میزد چشمهایش غرق عشق و نیاز میشد. با این تفاسیر من باید خوشحال باشم! چون دیگه نمیترسم که رقیب عشقیم دوست صمیمی  و مومنم باشه. ولی خوشحال نیستم.چرا که من در رفتارهای حاج مهدوی هیچ نشانه ای از علاقه به خودم ندیدم و هرچه بیشتر میگذرد بیشتر به خودم لعنت میفرستم که کاش هیچ گاه با او آشنا نمیشدم و دلبسته اش نمیشدم.واقعیت این بود که حاج مهدوی حق من گنهکارو عاصی نبود! ولی یکی بیاد اینو به این دل وامونده اثبات کنه..چه کنم؟😢 با این دلی که روز به روز مجنون تر و بیتاب تر میشه چه کار کنم؟ ؟؟ فاطمه با دست وصورتی خیس مقابلم ایستاده بود و با این سوال منو از افکارم پرت کرد بیرون. آره..چقدر دلم میخواست نماز بخونم! و گریه کنم و خدا رو بدم به بنده های خوبش.. پرسیدم: _چطوریه؟!یادم میدی؟ دقایقی بعدکنار هم ایستادیم و قامت بستیم. وقتی ✨✨ رو میگفتم... با خودم فکر کردم که چه شبهایی نسیم کنارم بود و باهم مشغول چه کارهای بیهوده ونقشه های ای میشدیم  و آخرش هم میخوابیدیم ولی امشب با این ،خونه پایگاه شده و جای پای شیاطین از این خونه محوشده. نماز خوندیم… چه نمازی.!!چه شور وحالی.!!. بدون خجالت از همدیگه گریه میکردیم😭😭 و آهسته برای هم دعا میکردیم. اون شب من رو کنار گوشم حس کردم… اونشب من رو شنیدم.. اونشب من ایمان داشتم که خدا ی منو و حاجتم رو میده.. اون شب زیبا و معنوی با بانگ اذان صبح به پایان رسید و ما با آرامشی دلچسب درگوشه ای خوابیدیم. قبل از اینکه چشمم بسته شه فاطمه با صدایی که خواب درآن موج میزد گفت:_رقیه سادات..یه قرار..☺️ با خواب الودگی گفتم:_هوم.؟؟ _بیا قرار بزاریم هرکس حاجتش رو زودتر گرفت قول بده برای برآورده شدن حاجت اون یکی، هرشب نمازشب بخونه.قبول؟؟ چشمم سنگین خواب بود.. با آخرین باقی مونده های رمقم گفتم.: _اوووم..قبول!☺️ 🍁🌻ادامه دارد… نویسنده: . ↠ @Banoyi_dameshgh