eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔: علی لندی نوجوان فداکار ایذه‌ای که برای نجات جان ۲ نفر از همسایه‌ها خودش رابه خطر انداخت و دچار سوختگی شدید شده بود روز دوم مهرماه جان به جان آفرین تسلیم کرد. به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی خبرگزاری ایسکانیوز، شامگاه ۱۸ شهریور خبری درباره فداکاری یک نوجوان 15 ساله که جان خود را به خطر انداخته بود تا دو زن همسایه را از گرفتاری در آتش نجات دهد، توجه همه را به خود جلب کرد. ماجرا از این قرار است که در پی آتش سوزی یک عدد پیک‌نیک توسط خانم میانسالی و پس از آن پرتاب ناخواسته به سمت مادرش و سوختگی زن سالخورده با فریاد و درخواست کمک، نوجوانی پانزده ساله بنام علی لندی که مهمان خانه همسایه بوده ناگهان صدای جیغ‌های دو زن را شنیده، بدون ذره‌ای تردید به سرعت کفش‌هایش را می پوشد و به در خانه همسایه می رود. علی پیک‌نیک را برداشته و آن را برعکس می کند، اما گاز مایع روی خودش نشت‌کرده و شعله‌های بی‌رحم آتش جسم نحیف علی را در آغوش‌ می گیرد. یکی از همسایه‌ها که متوجه آتش‌سوزی شده بود، پتویی برداشته و با آن یکی از زنان را نجات می دهد، اما علی فراموش می شود. پوست نحیف تن علی در میان آتش گداخته می سوزد، اما دم نمی‌زد، حتی از کسی کمک نمی خواهد. یکی از بچه‌های خاله‌اش در را بازکرده و به علی می گوید سریع به حمام و زیر دوش آب خنک برود. دقایقی بعد و با ورود آتش‌نشانی و اورژانس، آتش خاموش شده و هر سه مصدوم به بیمارستان منتقل می شوند. زنی که پیرتر بود فوت می شود، اما دخترش سرپایی درمان می شود. حکایت علی اما فرق دارد. ۹۱ درصد سوختگی، نتیجه سرشاخ شدن علی با آتش بی‌رحم است. او ابتدا به بیمارستان سوانح و سوختگی آیت‌ا... طالقانی منتقل می شود، اما شدت سوختگی به حدی بالاست که علی را به بیمارستان امام موسی کاظم(ع) اصفهان منتقل می کنند. ۴
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔: 🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥ ‌ عزیزے میگُفتـــ ↓ هروقت احساس کردید از دور شدید... و دلتون واسه آقا تنگ نیست... این دعای کوچیک رو بخونید... بخصوص توی قنوت هاتون❣ ((لـَیِّـنْ قَـلبے لِـوَلِـیِّ أَمـرِڪْ)) ینی... «خداجون‌دلمو‌واسه‌امامم‌نرم‌کن...» ۴
تو این دنــیآ... پر از آدماییه که دلتو میشکنن!💔 آدمایی که بلدن با تمسخر بهت نگاه کنن چون مثل اونا نیستی!🫀 پر از آدمایی که زندگیشون با کنجکاوی تو زندگی دیگران میگذره... !🧏🏻‍♀ کسایی که موهاتو رنگ‌ کنی میگن چرا رنگ‌ کرده!❗️ رنگ نکنی میگن چرا رنگ‌نکرده! رنگی بپوشی میگن جلف!نپوشی میگن افسرده!🙇🏻‍♀ و الان منِ میخوام بگم به هیشکی توجه نکن آدمای دنیا یا سیاهن‌ یا خاکستری...🖤 هیچکدوم سفید نیستن چون هر آدمی حتی بهترین ادم کم و کاستی تو رفتار و اخلاق داره میخوام‌ بگم آدمای سیاه زندگیتو پاک‌ کن❌ آدمای خاکستریو‌‌ بذار بمونن...🤍 ▮بــهــ♥️ــشـت▮ ۴
طیبه واعظی دهنوی در سال ۱۳۳۷ در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سنهفت سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال ۱۳۵۰ طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد. به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال ۱۳۵۴ به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در ۳۰ فرودین ۱۳۵۶ پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد. قرار ملاقات او با برادرشوهرش، توسط ساواک لو رفت. طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد ۵۶ زیر شکنجه به شهادت می رسند. روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند. خونم باید برای آقای خمینی بریزد دور حیاط چرخ می زد و شعار می داد: خمینی عزیزم، بگو که خون بریزم، خمینی خمینی شاه به قربان تو، مملکت ولیعهد خاک زیر پای تو. مدام می گفتم: مادر می آیند تو را می کشند. از این حرف ها نزن. از ساواک ترس داشتیم. یک بار خورد زمین. صورتش خونی شده بود. رفتم جلو. گفتم: خوبت شد، خونت را ریختی روی زمین. گفت: خدا نکند خون من این جا بریزد. خونم باید برای آقای خمینی بریزد. از همان کودکی عشق آقای خمینی را داشت. مزد قالیبافی شبانه ام برای امام خمینی مدرسه از خانه ما خیلی دور بود. هفت سالش که شد برای آموزش قرآن و یادگیری دعا و … اقدام کردیم. قرآن را یاد گرفت و قرائتش کامل شد. وضع مالی ما خوب نبود. البته همه روحانیون زیر فشار بودند. پدرش، نماز و روزه استیجاری می خواند. طیبه هم قالی می بافت و می گفت: مزد قالیبافی روزم را برای جهیزیه ام بگذارید و مزد قالیبافی شبم برای آقای خمینی، زیرا می خواهم زمانی که به ایران بازگشت پیش پایش گوسفند قربانی کنم. جشن عروسی که با مولودی خوانی آغاز شد جوان های فامیل قصد داشتند برایشان ساز و آواز راه بیاندازند اما همسرش ابراهیم جعفریان گفت: اگر گوش کنید من بخوانم شما نیز دم بگیرید و شروع به خواندن کرد: یا دائم الفضل علی البریه، یا باسط الیدین بالعطیه، صل علی محمد و آل محمد و این چنین زندگی سراسر ساده و بی آلایش خود را آغاز کردند. نوعروسی که جهیزیه اش را به فقرا بخشید هنوز چند ماهی از عروسی شان نگذشته بود که طیبه گفت مادرجان می خواهم از جهیزیه ام به خانواده های فقیر ببخشم آیا اجازه می دهی؟ به او گفتم این اموال توست و هرچه بخواهی می توانی انجام دهی. او نیز جهیزیه اش را به فقرا بخشید و همواره با مزد قالی بافی اش برای جوانان جهیزیه تهیه می کرد و یا برای کودکان لوازم التحریر می خرید. مادرجان دعا کن شهید شوم بعداز سال ۱۳۵۳ با جدایی گروه مهدیون از سازمان مجاهدین خلق، ابراهیم از طیبه سوال می کند که آیا حاضر است زندگی مخفیانه را آغاز کند که اونیز همراه همسرش شده و زندگی مخفیانه را آغاز می کنند. بعداز مدتی به وسیله واسطه ای مطلع شدم می توام طیبه را درامامزاده ای ببینم، وقتی به آنجا رفتم زنی را دیدم که چادری رنگ و رو رفته به سر دارد و به طرف من می آید، وقتی نزدیکتر شد دیدم طیبه است. نوه ام مهدی را در آغوش گرفتم. تنها حرفی که طیبه به من زد این بود که مادرجان دعا کن شهید شوم. مرا بِکُشید اما چادرم را برندارید صاحب خانه اش گفته بود: طیبه که به خانه ما آمد ، ما سرمان برهنه بود، بی حجاب بودیم. این قدر پند و نصیحت کرد و از قرآن و دعا گفت که ما دیگر یک تار موی مان را نگذاشتیم پیدا شود . به ساواک که گرفته بودش و دستبند زده بود به دست هایش، گفته بود : مرا بکشید ولی چادرم را برندارید. ۴
💔بسم رب الشهدا و الصدیق💔: ⚠️تلنگــر دیدی‌بعضی‌وقتا‌دلت‌می‌گیره..⁉️ حال‌خوبی‌نداری..‼️ دلیلش‌می‌دونی‌چیه..⁉️ چون‌گناه‌کردی.. :) چون‌لبخند‌خدا‌رو‌گرفتی‌..' چون‌اشک‌امام‌زمانت‌و‌ریختی‌..' چون‌خودت‌و‌شرمنده‌کردی..‼️ بخداکه‌زشته..🍂 ما‌رو‌چه‌به‌سرپیچی‌از‌خدا..⁉️ مگه‌ما‌چقدر‌می‌مونیم..؟! مگه‌ماچقدر‌قدرت‌داریم..⁉️ به‌چی‌می‌رسیم..⁉️ با‌گناه‌به‌هیچی‌نمی‌رسیم‌هیچ..‼️🖐🏻 ۴