#قسمتدوم۵۷
#قسمتاول۵۸
از فکر کردن بیرون میام و به سمت اسما و ملیحه میرم که مشغول درس خوندن هستند!
به سمتشون میرم که اسما با هیجان میگه:
- ایول به موقع اومدی دکی جون!
کنارش میشینم و شیطون میگم:
- باز کدوم کارت گیره؟ که از من کمک میخوای؟
اسما بوسم میکنه و با لبخند میگه:
- تو که جیگر منی
ملیحه- حالا دل و قلوه دادنتون بسه اسرا جون کمکمون کن این مسئله رو حل کنیم!
وسط دوتاشون میشینم و مشغول توضیح دادن مسئله میشم...
بعد حدود بیست دقیقه توضیح دادنم و حل تمرین ها تموم میشه...
اسما- من فدات بشم که همیشه ما رو از توی باتلاق بیرون میکشی
- زبون نریز
ملیحه- خیلی ممنون اسرا جون
- خواهش میکنم، دیگه کمکی لازم ندارید؟
ملیحه- نه ممنون
اسما- نچ
از اتاق بیرون میرم و به سمت آشپزخونه میرم، مامان و زن عمو مثل همیشه مشغول صحبت های همیشگی هستند.
محمدرضا از اتاقش بیرون میاد، تیپ خیلی شیکی زده و مشخصه میخواد بره بیرون...
زن عمو به سمتش میره و میگه:
- کجا محمد؟
محمدرضا همونطور که به سمت در میره داد میزنه:
- من الان بیست و پنج سالمه بچه نیستم که برای هر کارم جواب پس بدم! اجازه نمیدید آزاد باشم برای خودم تصمیم بگیرم! همش میگید محمد فلان کن بلان کن منم آدمم حق تصمیم گیری دارم!
و در رو باز میکنه، زن عمو از رفتارش و صدای بلندش ناراحت میشه و اشکی از گوشهی چشمش سر میخوره...
عمو به سمت محمدرضا میره که بابا دستش رو میگیره و مانع دعوا میشه...
محمدرضا از خونه میزنه بیرون...این امشب چش بود؟ مشخص بود از اول حالش خوب نبود!
@Banoyi_dameshgh