eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.3هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی #مقتدا #قسمت_سی_چهارم رسیدیم به فرودگاه. درتمام راه ذکر
💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸 رمان مذهبی روبه روی باب الجواد ایستاده بودیم. سید اذن دخول خواند، با صدایی که من هم می شنیدم. عبارات هربار با گریه سیدمهدی می شکستند. تاکنون او را با این حال ندیده بودم. از گریه او گریه ام گرفت. وارد حرم که شدیم دیگر اصلا روی زمین نبود. من هم حال و هوای معنوی خاصی داشتم اما او فرق میکرد. اصلا متوجه اطرافش نبود. چشم های بارانی اش را به گنبد طلایی حرم دوخته بود، ذکر میگفت، سلام میداد و شعر میخواند . دستش هنوز روی سینه اش بود. روبروی پنجره فولاد نشستیم و نماز و زیارتنامه خواندیم. صدای اذان مغرب که در صحن پیچید، گریه اش بیشتر شد. صدای زمزمه آهنگینش را شنیدم: همه فرشته ها صف بستن/که اذان بگه موذن زاده… بلندتر گریه کرد و ادامه داد : کوله بار غصه بردن داره/به امانات سپردن داره/ با یه سینه پر از سوز و گداز/ آب سقاخونه خوردن داره… بین هر مصراع خودش را می شکست. شانه هایش تکان میخورد… … &ادامه دارد ......... ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ @Banoyi_dameshgh ┄┅═══🍃🌸🍃═══┅┄ 💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸⃟💕⃟🌸
《زندگی نامه طلبه ، شهید گمنام سید علی حسینی از قلم همسر و و دخترشان》 چند لحظه مکث کرد ... - چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه ... با قاطعیت بهش نگاه کردم ... - این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست ... عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ... اما باید حرفم رو تموم می کردم... - شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... اما نخواستن ببینن و باور کنن ... شما وجود خدا رو انکار می کنید ... اما خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده ... من منکر لطف و توجه شما نیستم ... شما گفتید من رو دوست دارید ... اما وقتی ... فقط و فقط یک بار بهتون گفتم... احساس شما رو نمی بینم ... آشفته شدید و سرم داد زدید ... خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده ... چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟ ... اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد ... اما این، تازه آغاز ماجرا بود ... اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد ... چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود ... که به ندرت با هم مواجه می شدیم ... تنها اتفاق خوب اون ایام این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد ... می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم ... فقط خدا می دونست چقدر دلم برای تک تک شون تنگ شده بود بعد از چند سال به ایران برگشتم ... سجاد ازدواج کرده بود و یه محمدحسین 7 ماهه داشت ... حنانه دختر مریم، قد کشیده بود ... کلاس دوم ابتدایی ... اما وقار و شخصیتش عین مریم بود از همه بیشتر ... دلم برای دیدن چهره مادرم تنگ شده بود... توی فرودگاه ... همه شون اومده بودن ... همین که چشمم بهشون افتاد ... اشک، تمام تصویر رو محو کرد ... خودم رو پرت کردم توی بغل مادرم ... شادی چهره همه، طعم اشک به خودش گرفت ...  با اشتیاق دورم رو گرفته بودن و باهام حرف می زدن ... هر کدوم از یک جا و یک چیز می گفت ... حنانه که از 4 سالگی، من رو ندیده بود ... باهام غریبی می کرد و خجالت می کشید ... محمدحسین که اصلا نمی گذاشت بهش دست بزنم ... خونه بوی غربت می داد ... حس می کردم توی این مدت، چنان از زندگی و سرنوشت همه جدا شدم که داشتم به یه غریبه تبدیل می شدم ... اونها، همه توی لحظه لحظه هم شریک بودن ... اما من ... فقط گاهی ... اگر وقت و فرصتی بود ... اگر از شدت خستگی روی مبل ... ایستاده یا نشسته خوابم نمی برد ... از پشت تلفن همه چیز رو می شنیدم ... غم عجیبی تمام وجودم رو پر کرده بود ...  فقط وقتی به چهره مادرم نگاه می کردم ... کمی آروم می شدم ... چشمم همه جا دنبالش می چرخید ...  شب ... همه رفتن ... و منم از شدت خستگی بی هوش ...  برای نماز صبح که بلند شدم ... پای سجاده ... داشت قرآن می خوند ... رفتم سمتش و سرم رو گذاشتم روی پاش ... یه نگاهی بهم کرد و دستش رو گذاشت روی سرم ... با اولین حرکت نوازش دستش ... بی اختیار ... اشک از چشمم فرو ریخت ... - مامان ... شاید باورت نشه ... اما خیلی دلم برای بوی چادر نمازت تنگ شده بود ... و بغض عمیقی راه گلوم رو سد کرد ... ادامه دارد ... رمان مذهبی عاشقانه🙂 @Banoyi_dameshgh حیدریون
•┈••✾❀•💠🪴 *﷽*🪴💠•❀✾••┈• بالاخره اگر علی هم می خواست از جرم و گناه ضاربش بگذرد، خانواده مخصوصا مادرش از او نخواهد گذشت. کم که مشکل برایشان پیش نیاورده بود،خرج و مخارج بیمارستان تخصصی و تا داروهای گران، کم مهری مسئولین محترم هم که بر دردهایشان افزوده بود. مسئولین کشوری هم که فقط به عیادت کردن از علی و گرفتن چند عکس یادگاری برای استفاده در تبلغات انتخاباتی و دادن وعده وعید های خشک و خالی بسنده کرده بودند. مادر اشک هایش را با پشت دستانش پاک کرد،انگار بوسه های علی که روی دستهایش بود، می توانست قدری جگر سوخته اش را التیام دهد. علی خجالت کشید ،او باید در این سن عصای دست پدر و کمک حال مادرش در کارهای منزل باشد نه اینکه اینطور مریض روی تخت دراز بوشد و مادر پرستاریش را کند. لب های مادر لبخند کمرنگی را به خود دید. مادر گفت:"علی جان،برم خونه را مرتب کنم عزیزم،عصر قراره دوستهات برای دیدنت بیایند." علی سرش را تکان داد اما بغض گلوی مجروحش را اذیت می کرد،اما خودش را کنترل می کرد ،تسبیح سبز رنگش را نگاه کرد و شروع به ذکر گفتن کرد،شاید بردن نام خدا دلش را آرام کند. ساعت زرد کنار تخت علی خبر از پیدا شدن سر و کله ی استاد و دوستانش میداد. همه چیز برای پذیرایی از میهمانان آماده بود، خانه کوچک و نقلی آقای خلیلی با حضور گرم صدای خنده ها و شوخی های دوستان و شاگردان علی رنگ خوشبختی را به خود می گرفت. مبینا به کمک مادر پشتی های قرمز با رو اندازه های سفید گلدوزی شده را دور تا دور حال و کنار تخت علی چیدند . علی از دیدن خواهرش که به مادر کمک می کرد خیالش راحت می شد و با خودش می گفت:" اگه من نباشم خیالم راحته که آبجی مبینا به مامان و بابا کمک می کنه." نگاه مبینا به داداش علی اش افتاد. علی لبخند زد و او را تشویق کرد و در نهایت آغوشش را باز کرد تا خواهرش را بوسه باران کند. علی به مبینا افتخار می کرد و به او می گفت :" من همیشه کنارتم آبجی جان،همیشه😘" علی نه تنها برای خواهرخودش برادری می کرد و حامی و تیکه گاهی برای او و دوستان و شاگردانش بود بلکه هوای تمام ارادتمندان شهدا را داشت .گواهی این ادعا را خاطره ی یک دختر بد حجاب بود که پس از شهادت علی به مادر او گفت:" راستش خانم خلیلی،من خیلی بد حجاب بودم،😔عمرم همینطور با عیش و خوشی سپری می شد تا اینکه تصمیم گرفتم دست از این کارها بردارم،و حجاب را انتخاب کنم،اما😔همین که چادر به سر می کردم و بین دوستانم می رفتم آنها مسخره ام می کردند، و تهدیدم می کردند که اگه دست از حجابت برنداری تو را رها می کنیم.من هم از تنهایی می ترسیدم و حرف آنها را قبول می کردم و می شدم همان روزهای قبل ،آخر یک روز از خودم خسته و کلافه شدم.با خودم گفتم این بار از شهدا کمک می خواهم ،تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا و قطعه شهدا، وقتی سر گلزار شهدا رفتم فقط و فقط به شهدا گفتم:" من دختر بد و گناه کاریم 😔، میخواهم یکی از شما من و به عنوان خواهر خودش قبول کنه و دستم را بگیره تا حجابم را رها نکنم و در مقابل سرزنش و تمسخر دیگران صبور باشم و استقامت کنم و چادرم را دیگر هیچ وقت کنار نگذارم. من بدحجابم میخوام خوب شم کدومتون داداش من میشین؟ دیگه نمیخوام خون شما ها را با بدحجابیم ضایع کنم😭دستم را بگیرین." عاطفه: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌این حرف را گفتم و به مسجد رفتم.دوست محجبه ام از من پرسید:" گلزار شهدا رفتی ؟چیکار کردی؟ داداشی شهید انتخاب کردی؟" من هیچ شهیدی را انتخاب نکرده بودم ،در خیالم می گفتم تو انقدر بدی که شهدا نگاهت هم نمی کنن چه برسد داداشت شوند،نمی دانم چیشد!! دوستم همچنان منتظر جوابم بود،من فقط شنیده بودم دو تا شهید خلیلی وجود دارند اما اسم کوچکشان را نمی دانستم ،یهو ناخواسته به زبان اسم پسر شما آمد با قاطعیت گفتم:" اره ،داداش علی خلیلی ." اما خودم از حرفم تعجب کرده بودم،من اصلا اسم این شهید را نشنیده ام و او را ندیده ام،چطور این حرف را زدم!!!" به خانه که آمدم سریع در اینترنت اسم شهید علی خلیلی را جستجو کردم و عکس هایش را دیدم😔،آن عکس که نوشته بود:" خواهرم زخم بد حجابی تو مانده بر گلوی برادرت، خیلی تنم را لرزاند.😢حالم دگرگون شده و اشک امانم را بریده بود، بعد که علت شهادت پسرتان را مطالعه کردم فهمیدم برای دفاع از ناموس شهید شده اند دلم گرم گرم شد به اینکه شهید،خودش دستم را گرفته و خواسته مرا به راه بیاورد و هدایتم کند،خود شهید خواست برادر دینی من بشود و اینگونه شد." و دختر سر به راه دستان مادر را در دستانش گرفت و گفت:" داداش علی،خیلی برای من برادری کرده خیلی،😭حضورش را در تک تک لحظات زندگی ام احساس می کنم ،او ثابت کرده که می توانم در زمان سختی و مشکلات به دعای خیرش تیکه کنم و با توکل بخدا و توسل به روح پاکش مشکلاتم حل می شود." ادامه دارد.... نویسنده:سرکارخانم یحیی زاده