eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡....... روی صندلی در راهرو های بیمارستان نشسته بودم و خیره به در اتاقی بودم که او داخلش بود. برای حالش امن یجیب میخواندم و دعا میکردم. با صدایی اشنا سرم را بالا اوردمو با زینب و امیر مواجه شدم. سلامی با بیحالی تحویلشان دادم‌. بعد سلام امیر، زینب خیلی مظطرب گفت: _سلام. محمدحسین کجاست؟ _تو اتاق. دکترا بالا سرشن. چیزی نشده که تو چرا انقدر استرس داری! روی صندلی کنارم نشست و نفس عمیقی کشید: _لیلی مردم و زنده شدم! _به مامانینا که چیزی نگفتی؟ _نه مگه دیوونه ام مامان بفهمه خودشو میکشه تو نمیدونی چقدر به محمد حسین وابستس! به خاله طوبا هم گفتم که با منیو نگران نباشه! _دستت دردنکنه! امیر که برای اولین بار جدی بود گفت: _فهمیدین کیا بودن؟ _نه! من نمیدونم! _چند نفر بودن؟ _دو! نه سه اره سه نفر بودن. بعد ساعتی دکتر بیرون امد و خبر از حال خوش محمد را داد. با خیالی راحت نفس عمیقی کشیدم. امیر و زینب به سرعت به اتاق رفتند. من هم دستم را روی دستگیره در گذاشتم تا در را باز کنم و ببینمش اما، چیزی در دلم مانع شد. همانجا ایستادم. از لای در نگاهش کردم. مثل همیشه لبخند زیبایی روی لب هایش نشسته بود و چهره اش میدرخشید. دستم را از روی دستگیره برداشتم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم... روز تعطیل بود و من تنها در خانه. دست زیر چانه و کتاب مورد علاقه ام روی پایم باز بود. به ظاهر نوشته های کتاب را دنبال میکردم خط به خط... اما انگار فکر او اجازه کتاب خواندن نمیداد. من چه مرگم بود؟ تا کجا میخواستم با خود بجنگم؟ چرا کاری نمیکردم؟ از این همه فکرو خیال جرو بحث با خود خسته شده بودم. با صدای زنگ موبایل به خود امدم و با دیدن اسم ابجی زینب دکمه ی سبز را فشار دادم. _جانم؟ _لیلی زووود باش. سریع بیا پشت پنجره به پایین نگاه کن. _خیلی خب باشه. چیشده مگ؟ پرده را کنار زدم با چیزی که دیدم چشمانم گرد شدو رنگ از رخم پرید. خاله مریم و عباس اقا و خانم جون و بقیه همه جلوی در بودند و محمد حسین که از زیر قران رد میشد. راننده و ماشینی هم منتظر جلوی در بودند سریع گفتم: _زینب چه خبره؟ _لیلی محمد حسین انتقالی گرفته داره میره... بین شما چیا گذشته؟ هر چی میپرسیم لیلی چی میشه پس جواب نمیده. یکاری کن دختر. جمله ی آنروزش در ذهنم تکرار شد: _میزارم میرم و دیگه هیچوقت برنمیگردم... با خود حرف میزدم و روسری و چادر بر سر میکردم: _بیا همینو میخواستی... انقدر از خود گذشتگی کردی تهش این شد. اخه روانی تو فقط اونو ازار نمیدی ک خودتم داری اذیت میشی. پله هارا یکی پس از دیگری بدون توجه پایین میرفتم هر آن ممکن بود زمین بخورم. وقتی از در بیرون رفتم محمد حسین در ماشین را بازکرده بود تا بنشیند اما وقتی نگاهش با نگاه من گره خورد. دست نگه داشت. به سمتشان رفتمو سلام کردم. همه با نگاهی متعجب جواب سلامم را دادند غیر از محمدحسین. خاله مریم به سمتم امد. دستم را گرفت و به سمت حیاط برد. تا خواستیم داخل حیاط شویم به سمت محمد حسین برگشتو گفت: _دو دیقه صبر کن مادر. سرم را پایین انداختم. نگاه سنگین خاله مریم معذبم میکرد. _لیلی جان. عزیز خاله محمدم داره میره. میدونم یه حرفایی بینتون ردو بدل شده ک بهم ریختتش. محمد من من بعد خدا و مادرش همه جوره تورو دوست داره. دوستت داره که حالا داره بخاطرت میره. عزیزم اگه دلت باهاشه نزار بره... نزار بعدا شرمنده دلت شی. با بغضی که در صدایم نشسته بود گفتم: _خاله میخوام باهاش حرف بزنم. نگاه مهربانش را به چشمانم انداختو بعد بوسیدن پیشانی ام بیرون رفت بعد لحظه ای محمد حسین داخل حیاط شدو باز ضربان‌ قلب من تند شدو نفسم بریده بریده! ادامه دارد... ☆@Banoyi_dameshgh