🍃
📖🍃
.رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
قسمٺ #نود_وپنج
در قلبمان غوغایی شده و دیگر میترسیدیم حرفی بزنیم مبادا آهنگ#🔥احساسمان شنیده شود که تا آمدن...
ابوالفضل هر دو در سکوتی ساده سر به زیر انداختیم.
ابوالفضل که آمد، از اتاق بیرونش کشیدم و التماسش کردم :
«چرا میخوای من برگردم اونجا؟»
دلشورهاش را به شیرینی لبخندی سپرد و دیگر حال 🔥شیطنت هم برایش نمانده بود که با آرامشی ساختگی پاسخ داد :
«اونجا فعلاً برات امنتره!»
و خواستم دوباره اصرار کنم...
که هر دو دستم را گرفت و حرف آخرش را زد :
«چیزی نپرس 🔥عزیزم، به وقتش همه چی رو برات میگم.»
و دیگر اجازه نداد حرفی بزنم، لباس 🔥#مصطفی را تنش کرد و از بیمارستان خارج شدیم.
تا رسیدن به #داریا سه بار اتومبیلش را با همکارانش عوض کرد...
کل غوطه غربی 🔥#دمشق را دور زد و مسیر ۲۰ دقیقهای دمشق تا داریا را یک ساعت طول داد تا مطمئن شود کسی 🔥دنبالمان نیاید و...
در حیاط خانه اجازه داد از ماشین پیاده شوم.
حال مادرش🔥 از دیدن وضعیت مصطفی به هم خورد و ساعتی کشید...
تا به کمک خوشزبانیهای #ابوالفضل🔥 که به لهجه خودشان صحبت میکرد، آرامَش کنیم.
صورت مصطفی به سفیدی ماه🔥 میزد، از شدت ضعف و درد، پیشانیاش خیس عرق شده بود و نمیتوانست سر پا بایستد که تکیه به دیوار چشمانش🔥 را بست...
ادامه دارد....
نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
#کپی_فقط_باذکرنام_نویسنده
꧁•♡حیدࢪیون♡•꧂